روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

خوشبختی

خوشبختی زیاد دور از دسترس نیست.

همین که قلب پدر و مادرت میتپه خوشبختی. همین که عزیزانت و دوستانت کنارتن خوشبختی. همین که بی درد و رنج نفس میکشی، راه میری، میدوی و میپری، خوشبختی. همین که میتونی عاشق بشی، میتونی دوست بداری، میتونی دوست داشته بشی، میتونی بخندی و گریه کنی، خوشبختی. همین که تنها نیستی، همین که میتونی زیر بارون خیس بشی، خوشبختی. همین که زنده ای، خوشبختی...

همین!


سوگند نامه

از این پس، تمام سعیم را میکنم که درباره هیچ کس بد نگویم.

از این پس، بدیهای مردم را به خودشان واگذار کنم و خوبیهایشان را در هوا میقاپم.

از این پس، سعی میکنم همه مردم را دوست بدارم، چنانچه خودم را دوست دارم و تا میتوانم محبت کنم و همه را با چشم عاشقانه ببینم.

از این پس، سعی میکنم شرایطی فراهم شود افراد پس از ملاقات با من، شاد تر و با انرژی تر از قبل آن باشند.

از این پس، بدترین حالتها را در نظر نمیگیرم و به حالتهای دیگر نیز می اندیشم.

از این پس، درباره مردم قضاوت نمیکنم. اگر خوبند و اگر بدند، مسئولیت من در رفتار با آنها تفاوتی نمیکند.

از این پس، بیشتر حواسم به خودم و قدرت آرامبخشی و آزاردهندگی رفتارها و حرفهایم هست.

از این پس سعی میکنم خوبیهای مردم را بیشتر از بدیهایشان ببینم.

از این پس حواسم هست که حرفها و رفتارهایم، شاید از آن چیزی که تصور میکنم؛ تأثیر گذار تر و مهم تر باشد...

از این پس جواب بدی را با بدی نمیدهم.

از این پس، آرامتر خواهم بود، آرامتر حرف خواهم زد و آرامتر رفتار خواهم نمود.

از این پس، عشق و مهربانی را محوری ترین عنصر زندگی  خود میدانم.

هم زبان

دلم پیامبری میخواهد که به زبان خودم سخن بگوید.* نه، سخن گفتن پیشکش، حد اقل زبان مرا بفهمد. این روزها، با هر پیامبری که سر راهم قرار میگیرد، نه به زبان، که به ایما و اشاره هم نمیتوانم رشته ارتباط ببافم.

دلم پیامبر همزبان و همدل میخواهد... 


* وَ ما اَرسَلنا مِن رَسولٍ اِلّا بِلِسانِ قَومِه. و ما هیچ پیامبری را نفرستادیم، مگر اینکه به زبان قومش تکلم میکرد. سوره ابراهیم. آیه 4


حقیقتهای تصمیم

این یه حقیقته که بیشتر مردم بر اساس احساسات و عواطفشون تصمیم میگیرن و بعدش سعی میکنن با منطق خودشون اون تصمیم رو توجیح کنن.

و باز این حقیقته که بیشتر آدما بعد از اینکه تصمیم گرفتن، اونقدر این توجیح خودشون رو جدی میگیرن که خودشون هم باورشون میشه تصمیمی که گرفتن، بهترین تصمیم ممکن بوده...

و باز این یه حقیقته که اگه بتونید به مردم القا کنید که تشنه شونه، میتونید به راحتی مجبورشون کنید تصمیم بگیرن لیوان دوم و سوم و دهم رو ازتون بخرن و خیلی وقتا توی زندگی، این ما بودیم که لیوان دوم و سوم و دهم رو خریدیم.

و باز این یه حقیقته که هیچوقت نمیشه بهترین تصمیم رو گرفت و هر تصمیم بگیری، یه تصمیم بهتر از اون وجود داره و اصلا شاید نباید دنبال بهترین تصمیها بود. چون هیچوقت یافت می نگردد!

و باز این یه حقیقته که همیشه تصمیم گرفتن بهتر از هیچ تصمیمی نگرفتنه.

و باز این یه حقیقته که هیچ تصمیمی نگرفتن خودش یه نوع تصمیمه!

و باز این یه حقیقته که اگه بتونی پیشنهادت رو جوری مطرح کنی که شنونده احساس کنه اگه پیشنهادت رو قبول نکنه، خیلی خیلی ضرر میکنه، حتما تصمیم میگیره پیشنهادت رو قبول کنه.

کلا منظوری نداشتم. فقط خواستم بدونید!



آینه دق...

یه وختایی از صبح که پا میشی حالت گرفته است. خودت هم نمیدونی چرا. شاید یه موضوعی اون پس ذهنت هست که سوزن تیزش رو هر چند وخ یه بار فرو میکنه توی قلب ذهنت و تا بیای بفهمی که چی بوده، خودش رو پنهون میکنه و فقط دردش میمونه. شاید احساسیه که مدتها بود که زنده بگورش کرده بودی و یه وختایی هوس میکنه سر از قبرش در بیاره و بشه آینه دق ات. شاید خاطره ای مبهمه که لابلای کوچه پس کوچه های زندگی شلوغت به عمد یا به سهو گمش کردی و خودت هم نمیدونی کدوم خاطره است. هر چی هست، حتما بی دلیل نیست و  اصلا هم حس خوبی نیست... 


ان مع العسر یسرا

ان مع العُسر یُسرا .... فان مع العُسر یُسرا


من زیاد پستهای مذهبی نمیذارم و کلا اهلش نیستم زیاد. فعلا هم بحثی روی صحت و سقم آیه های قرآن ندارم. ولی این یکی رو خیلی خوشم اومد خودم.

 تا به حال به این آیه ها توجه کردین؟ چند تا نکته داره به نظرم که خوشحال میشم دوستانی که میخونن نظرشون رو بگن. مهم نیست آدم مذهبی ای هستین یا نه. به هر حال نظرتونو بگید لطفا:

  • آیه دو بار تکرار شده که تأکید مضاعف رو بر روی چیزی که میخواد بگه نشون میده. هر دو آیه هم با "اِنّ" شروع میشه که باز دوباره تأکید رو نشون میده. یعنی معنی آیه این میشه که خدا میگه حتماً حتماً حتماً حتماً اینی که میخوام بگم درسته.
  • با هر سختی، راحتی همراهه. این کلمه "مع" خیلی حرفا توشه. چرا نگفته "بعد"؟ چرا گفته "مع". "مع" یعنی همراه بلا درنگ. یعنی بلا فاصله بعد از. معنی آیه میشه "با خود سختی، راحتی داره میاد." نه اینکه بعد از سختی، راحتی میاد. اصلا راحتی همراه بلا درنگ سختیه.
  • اون "ال" عُسر، حرف داره واسه گفتن و اون بدون "ال" بودن یُسر هم حرف داره. "ال" قبل از کلمه، اون کلمه رو "معرفه" میکنه. یعنی ما سختیها رو میشناسیم و حتی شاید خودمون باعثش باشیم. ولی اون گشایشها و راحتی هایی که قراره بیان رو نمیشناسیم و برامون مجهوله. از جایی که فکرشو نمیکنیم راحتی ها میان.
  • "ال" علاوه بر معرفه کردن، تعمیم هم به همراه داره. یعنی "همه" سختی ها شامل این راحتی میشن، نه بعضی از اونا. "همه" سختی ها.
  • پس معنی آیه میشه این: "حتماً حتماً حتماً حتماً همراه بلادرنگ همه سختیهایی که میشناسید و براتون معلومه، راحتیهاییه که براتون شناخته شده نیست." به نظرم آیه قشنگیه کلا. 

جمعه های دلگیر

قبلنا، وقتی بچه بودم فک میکردم جمعه، به خاطر دور بودن از امام زمان دلگیره. ولی واقعا اینطوری نیست. جمعه ها به خاطر این دلگیرتره، چون وقت برای با خود بودن بیشتر داری و بیشتر ما آدما، با خود بودن و با خود خلوت کردن رو اصلن دوس نداریم. چون ما رو یاد چیزایی میندازه که سعی میکنیم توی روزمرگی و شلوغی زندگیمون، فراموششون کنیم و نادیده شون بگیریم.

لعنت به جمعه های دلگیر...


سینما

دو روزه بهم این حس دست داده که بزنم تو کار کارگردانی سینما. موفق هم میشما. اینو میدونم. وقتی میبینی چه کسایی، دارن توی این مملکت کارگردانی میکنن، فیلم میسازن و موفق میشن، مطمئنا من از اونا چیزی کم ندارم که. واقعا دارم فک میکنم کارگردان شدن از خواننده شدن هم آسونتر شده این دور و زمونه.



 شاید جشنواره بعدی من رو هم توی لیست کارگردانا دیدین. یا حتی کارگردان برگزیده. اُسکار، گلدن گلوب، کَن... چه میدونم، از این جور فستیوالا دیگه.







پی نوشت1: کلا سینما رفتن، فارغ از هر فیلمی که میخواد باشه، به آدم حس خوبی میده.

پی نوشت 2: از دوست عزیزی که بلیط در اختیار بنده قرار داد کمال تشکر رو دارم. حال و هوامون عوض شد...

منم که دیده نیالو ده ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشـــــــیم و خوش باشیم

که در طریقـــــــت ما کافــــــری است رنجیدن

به رحمت ســــر زلـــــف تو واثــــــــــــقم، ورنه

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن؟



آرمان

امروز یه نگاهی دور و برم انداختم. به داشته هام فکر کردم. و به چیزایی که یه روزایی آرمانم بود. داشته هام رو با آرمانهام مقایسه کردم. دیدم خیلی جاها چه راحت و زود از آرمانهام دست کشیدم و عقب نشینی کردم. خیلی جاها برای به دست آوردن چیزایی که میخواستم تلاش کافی نکردم. چیزهایی که حتی فکر کردن بهشون به من انرژی میداد، کم کم از ذهنم پاک شدن و من به جای نگاه به دور دستها، به این چیزای دم دستی و بی اهمیت دلخوش کردم و راضی شدم. آرمانهایی که برام از همه چیز مهم تر بود رو دارم فراموش میکنم کم کم...

اگه واقعا چیزی هست که ارزش آرمان شدن رو داره، چرا باید فراموش بشه؟ چرا براش نجنگیم؟ چرا زندگیمون رو برای رسیدن به اون آرمان صرف نکنیم؟ چرا تنبلی کنیم و اجازه بدیم روزمرگی چشمامون رو به روی آرمانهای با ارزشمون ببنده؟ چرا هر چند وقت یه بار، لیست آرمانهامون رو مرور نکنیم و مورد محاسبه قرارشون ندیم؟ چرا هر از چند گاهی، خودمون رو محاکمه نکنیم؟ سخته، ولی لازمه...


تصمیم

یکی از سختترین و بدترین موقعیتهای دنیا میدونید چیه؟

اینکه توی یه موقعیتی قرار بگیری که ندونی چی کار کنی. نتونی تصمیم بگیری. هر چی به ذهنت فشار بیاری، نتونی یه تصمیم بگیری.

شاید هم تصمیمتو گرفتی، ولی سختیش به اینه که هر چی فکراتو خیس میدی، نمیدونی چه جوری باید بگیری اون تصمیمی رو که دوست داری بگیری. نمیدونی موانعش رو چه جوری کنار بزنی...

و این دیوونه ات میکنه.

چیزهای عادی

اگه پولتون آخر ماه کم بیاد، از چه خرجاییتون میزنید تا پولتون برسه؟ اگه وقتتون کم بیاد از چه کاراییتون صرف نظر میکنید تا به کارای دیگه تون برسید؟معیارتون برای انتخاب این خرجای اضافی و این کارای اضافی چیه؟ از کجا مطمئنید که اون خرج یا اون کار اضافیه و میشه ازش صرف نظر کرد؟ 

اگه اون خرجا واقعا اضافی نباشه چی؟ اگه اون کارا واقعا بی اهمیت تر نباشه چی؟  از هر کاری که دم دستی تره صرف نظر میکنید؟ از هر خرجی که معمولی تره کم میذارید؟ معمولا همینجوریه به خدا. ما وقتی با کمبود وقت مواجه میشیم، از وقتِ دیدن عزیزترین آدمامون کم میذاریم. به جای سه بار دیدار با مادرمون در هفته، یه بار میریم. شاید هم هر دوهفته یا سه هفته یه بار یا حتی دیرتر. وقتی پولمون کم میاد، از خرجایی که برای سلامتیمون میکنیم کم میذاریم. از چکآپهای شش ماه یه بارمون. از خریدن میوه و ....شاید این چپزا بی اهمیت نیستن واقعا و نباید به هیچ وجه نا دیده گرفته بشن. شاید چون انقدر عادی به نظر میان، فکر میکنیم میتونیم کمشون کنیم یا حذفشون کنیم؟ بعضی وقتا هم فک میکنیم این کم کردن یا حذف کردن موقتیه. واسه همیشه که نیست. ولی یادمون باشه همیشه راحتترین روش، بهترین روش نیست و سختترین چیزا، برگردوندن وضعیت بد زندگی به همون وضعیت عادی قبلیه. خیلی وقتا دیگه امکان پذیر هم نیست حتی. چیزایی که همون اول به ذهنمون میرسه که از خرج یا زمانش صرف نظر کنیم، مهمترین قسمتای زندگیمونن. به خدا اینجورین...

بهمن...

ماه بهمن هم اومد...افسردگی هم میاد. ناراحتی هم میاد. کلاً ماه بهمنو دوس ندارم. بر عکس بچگیام که عاشق این ماه بودم. هم بخاطر روز تولدم، هم به خاطر جشنای دهه فجر. ولی الآن، دیگه نه تولدم مثل قدیما برام جالبه، و نه جشنای دهه فجر...

خدا این ماه رو به خیر کنه...



روزهای کوتاه

هر روز که از زندگیم میگذره، روزام کوتاهتر میشن. بچه که بودم، هر یه روزم چند هفته بود. اصلا تمام نمیشد. بزرگتر که شدم یه روزم اندازه چند روز بود. بعدش شد اندازه همون یه روز. یه مدتیه احساس میکنم روزام از 24 ساعت کمترن. هر روز هم دارن کمتر میشن. الآن دیگه خیلی چیزا فقط مثل یه رویای کوتاه میمونه. میترسم روزی برسه که انقدر روزام کوتاه بشن که از زندگیم هیچی باقی نمونده باشه.

نمیدونم چیکار کنم...




دریاب

ای با تو بودن خوب....

ای بی تو بودن تلخ....

این بر دو راهی مانده را

دریاب!

صفر و یک

اینایی که میگن "یا میخوایم یه چیزی رو نداشته باشیم یا تمام و کمال داشته باشیم"، به نظر من حرف درستی نمیزنن. خیلی وقتا یه خورده از یه چیزی داشتن خیلی خیلی بهتر از نداشتن اون چیزه. 

همین عبادت نصفه نیمه و یکی در میون (البته اگه واقعا به اثر عبادت اعتقاد داشته باشی)، هر چند هم با سر به هوایی و غفلت باشه، از بی عبادتی بهتره. همین خونواده ی نه چندان دلچسب  و درست حسابی (صرفا برای مثال عرض میکنم. سوء تفاهم نشه) از نداشتن خونواده و فک و فامیل بهتره. همین یه شب در میون و نصفه نیمه کتاب خوندن از کتاب نخوندن بهتره. همین نصفه نیمه زبان خوندن یا موسیقی یاد گرفتن از انجام ندادنشون بهتره. 

دیگه ....دیگه.....

آها....

همین هر از چند گاهی یه کار خوبی کردن، از کار خوب نکردن بهتره. 

اصلا خصلت کارای خوب همینه. چیزای خوب، یه کمش هم خوبه و نباید به بهونه نرسیدن به اون حد کمال، همون چیزای کوچیک رو هم از دست داد. 

یادمون باشه، خاکستری، هر چقدر هم نزدیک به سیاه باشه، باز از سیاه مطلق بهتره.

آیا تو چنان که می نمایی هستی؟

تو رو خدا خودت باش. آخه فیلم واسه چی؟ واسه کی؟ تو که به هیچی اعتقاد نداری خب مرد باش بگو اعتقاد ندارم افتخار هم میکنم که اعنقاد ندارم. تا مدیر شدی سریع مواضعت عوض شد؟ واقعا پنجاه سال دیگه که روی اون صندلی راحتی بیصاحابت نشستی از یاد آوری این روزا به خودت افتخار میکنی؟ ینی اصلا عذاب وجدان نمیگیری که فیلمی رو بازی کردی که خودت اندازه ارزن هم بهش اعتقاد نداری؟ واقعا الآن خیلی زرنگ و با سیاستی؟
نمیفهمم. واقعا بعضی آدمای دو رو و دغل باز و نون به نرخ روز خور رو نمیفهمم. حیف اسم انسان که بشه روی این آدما گذاشت. به خدا زندگی مگه چقدر طولانیه که بخاطرش  بشه همه کار کرد؟

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی؟


تغییر کنیم

تغییر چیز سختیه. هر تغییری که میخواد باشه. آدما به چیزی که هستن اینرسی دارن. بدجور هم اینرسی دارن. ولی تجربه ثابت کرده به من بیشتر تغییراتی که ازشون میترسیدم و فک میکردم به ضررم تموم میشن، اصلا بد نبودن. خیلی هم خوب بودن. یه چیزی درونمون هست که میگه همینی که هست خوبه. تغییر واسه چی؟ همین هست دیگه. به این خوبی!!!

یه بزرگی میگفت ذهن آدم به دوره های طولانی خوب جواب نمیده. مثلا اگه بخوای تا آخر عمرت دروغ نگی، عمرا موفق نمیشی. باید دوره های کوتاه تر برای تغییرت در نظر بگیری. مثلا بگی فقط همین امروز دروغ نمیگم. بعدش فرداش دوباره همون روز یا همون هفته رو به عنوان هدف خودت انتخاب کنی. این قدم به قدم پیش رفتن به سوی تغییر خیلی مهمه به نظرم...


خارهای کوچیک زندگی...

دلیل خیلی مشکلات ما آدما، چیزهای کوچیکین که از بس کوچیکن به چشم نمیان و مهم شمرده نمیشن. همین چیزای کوچیکن که آدم نمیتونه حد توقفی براشون پیدا کنه. نمیتونه خط قرمزی براشون مشخص کنه. همین چیزای کوچیکن که وقتی مشمول بی توجهی ما و گذر زمان بشن، روز به روز، بیش از پیش میشن یه قسمت جدایی نا پذیر زندگی. آدم فک میکنه هر وقت بخواد میتونه از شر این چیزا خلاص بشه. ولی یه موقع چشماشو باز میکنه و میبینه خیلی وقته به این چیزای کوچیک عادت کرده و دیگه نمیتونه این چیزا رو از زندگیش خارج کنه. "اعتیاد"، "سیگار"، "چایی"، "مشروب"، "بددهنی و فحش"، "سنگدل شدن"، "دزدیهای کوچیک"، "دزدی از ساعات کار"، "کم کاری". همین " حالا یه دفعه چیزی نمیشه " ها. "مگه این چیه" ها. "با یه دفعه کسی نمرده " ها. "واسه تفنن" ها.  همین "فقط همین یه بار" ها. "فقط یه نیگا" ها. "حالا اونقدا هم بزرگ نیست که شولوغش میکنی" ها. 

این چیزای کوچیک مثل همون خاری میمونه که مولوی توی مثنوی میگه. وقتی یه خار رو توی رهگذر میکاری، همه میان بهت میگن این خار رو بِکَن. تو میگی حالا میکَنم. وقت هست. کاری نداره که. هر وقت بخواد یه ثانیه ای میکَنمش. روزها میگذره؛ خار هر روز قوی و ریشه دار تر میشه و تو هر روز ضعیفتر و پیرتر. یه روزی میرسه که حتی اگه بخوای خار رو بکنی هم، زورت نمیرسه. بترسیم از این خارهای کوچیک زندگیمون. 


همچو آن شخص درشت خوش سخن            در میان ره نشاند او خاربن

 

ره گذر یانش ملامت گر شدند            بس بگفتندش این بکَن این را نکند!

 

هر دمی آن خاربن افزون شدی           پای خلق از زخم آن پر خون شدی

 

جامه های خلق بدریدی ز خار                    پای درویشان بخستی زار زار

 

مدتی فردا و فردا وعده داد                       شد درخت خار او محکم نهاد

 

تو که می گویی که فردا این بدان           که به هر روزی که می آید زمان

 

آن درخت بد جوانتر می شود                     وین کَنَنده پیر مضطر میشود

 

خاربن در قوت و برخاستن                           خارکَن در پیری و در کاستن

 

خاربن هر روز و هر دم سبز و تر                   خارکن هر روز زار و خشک تر

 

او جوان تر می شود تو پیرتر                          زود باش و روزگار خود مبر

 

خار بن دان هر یکی خوی بدت                        بارها در پای خار آخر زدت

 

بارها از خوی خود خسته شدی          حس نداری سخت بی حس آمدی

 

یا تبر برگیر و مردانه بزن                            تو علی وار این در خیبر بکن

 

هر چه بادا باد...

بعضی وقتا، لذت بخش ترین کاری که میتونی بکنی اینه که چشماتو ببندی و بدون حساب کتاب و دو دو تا چهارتا، کاری رو که دوس داری بکنی، بدون ترس از نتیجه اش انجام بدی و با تموم قدرت سرت رو رو به آسمون بکنی و فریاد بزنی: "هر چه بادا باااااااااااااد! بیخیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال"

.. و بعضی وقتا، بعضی وقتا، واقعا هم هر چه بادا باد. نتیجه زیاد مهم نیست. مهم اینه که فقط کاری که دوست داری رو انجام دادی. همین برای رضایتت کافیه. بعضی وقتا بزرگترین مانع لذت و رضایت ما، ترسامونه...





حقیقت و دروغ...

ترجیح میدهم حقیقتی مرا بیازارد تا دروغی آرامم کند"

ولی خداییش دونستن و تحمل بعضی حقیقتا خیلی سخته. به هر حال، چه بخوام چه نخوام، چه دوس داشته باشم، چه دوس نداشته باشم  و چه چشمام رو ببندم یا باز نگه دارم؛ بعضی چیزا داره عوض میشه؛ و این تغییر غیر قابل اجتناب و صد البته خیلی دردناکه...

بعضی وقتا دلم برای آرامش دروغی تنگ میشه. ولی میدونم هر آرامش دروغینی یه آشفتگی و درد خیلی خیلی بزرگتری در پی داره. پس همیشه:

"ترجیح میدهم حقیقتی مرا بیازارد تا دروغی آرامم کند"


هر چه دیدم یکان یکان بینی

گفت دیدی چگونه آزردم
دل زود آشنای ساده ی تو؟!
گفت دیدی که عاقبت کشتم
روح آزاد و اوفتاده ی تو؟!


گفت دیدی چگونه بشکستم
اعتبار ترا ز خود خواهی ؟!
گفت دیدی که سوختم آخر
خرمن دوستی؛ ز گمراهی؟!


گفت دیدی که دوستانه ترا
با چه نیرنگ؛ راندم از یاران؟!
گفت دیدی که پاک فرسودم
تن غم پرورت؛ چو بیماران؟!


گفت دیدی که از تو ببریدم
عشق دیرین نازنین ترا؟!
گفت دیدی به اشک و خون شستم
رنگ و بوی گل جبین ترا ؟!


گفت دیدی که جمله نیکی تو
با دو رنگی؛ ز یاد خود بردم؟!
گفت دیدی که بعد از آنهمه صدق
کز تو دیدم؛ روانت آزردم؟!


گفت دیدی که از سرت بیرون
کردم اندیشه ی وفاداری؟!
گفت دیدی که در تو شد خاموش
آتش مهربانی و یاری ؟!


گفت دیدی که در زمانه ما
معنی دوستی دگرگون است؟!
گفت دیدی که هر که این سودا
در سرش بود و هست؛ مغبون است؟!



گفت دیدی که از حسادت و بغض
دوستی را ندیده بگرفتم ؟!
گفت دیدی که آنچه مدحم را
گفته ای... نا شنیده بگرفتم ؟!


گفتم آری؛ یکایک اینها را
دیدم و اعتنا نکردم من
گله ی دوستانه ای هم؛ هیچ
از تو ای بی صفا؛ نکردم من


صبر کن تا که عکس کرده خویش
اندر آئینه ی زمان بینی
من نباشم اگر ؛ خدائی هست
هر چه دیدم یکان یکان بینی!!



معینی کرمانشاهی

قهوه

بچه ها. قهوه رو دریابید. یه چند روزیه عصرا قهوه میخورم آقا انرژی ای میگیرم، انرژی ای میگیرم که نگو. مثل اینکه صبحه و من تازه از خواب بیدار شدم. اصن کلن یه مائده بهشتیه.

روایت داریم توی بهشت، برای هر کسی که دوس داشته باشه به جای شیر و عسل، قهوه جاری میکنن که بری توش شنا کنی و هر چقدر دوس داشتی بخوری.

قهوه رو دریابید!


خوابهای طلایی

یکی از دوستام این متن رو برام ایمیل کرد. خیلی قشنگه. نمیدونم چه کسی نوشتتش. فقط وقتی میخوندم کلی بغض کردم...









استقبال از دلجویی

یه وقتایی که از یه چیزی ناراحت میشم و عصبانی، مواظبم رفتارم جوری نباشه و یا حرفی نزنم که کسایی که دوستم دارن و من براشون مهمم، حتی جرأت نکنن ازم بپرسن چمه. خب گناه دارن بنده خداها. اونا چه تقصیری دارن؟ دل نگرون میشن خب. اگه انقد بد بشم که حتی جرأت سوال پرسیدن هم نداشته باشن، خب خدا رو خوش نمیاد. جنبه ی ناراحت شدنم رو سعی کردم بالا ببرم. قبلنا اینجوری نبودم البته. ولی الآن حتی توی اوج ناراحتی و عصبانیت، از هر دلجویی از هر کسی که باشه، با آغوش باز استقبال میکنم. لذت میبرم که کسایی هستن که با ناراحتیم ناراحت میشن. و یا حد اقل نشون میدن که ناراحتن. ته دلم به همین چیزا گرم میشه. سعی میکنم دیگرون رو از دلجویی و حسی که بهم دارن پشیمون نکنم با بد خلقیا و بد اخلاقیام.

عشق و گناه

تا به حال به معنی این شعر دقت کردید:


دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند

گِل آدم بسرشتــــند و به پیمانه زدند


یعنی ملائکه اومدن درِ میخونه رو زدند و یه کم شراب گرفتند و خاک آدم رو با شراب قاطی کردن و گِل آدم رو ساختند و آدم از اون گِل به وجود اومد. یعنی خاک رو با آب قاطی نکردن که گِل من و تو رو بسازن؛ بلکه با شراب قاطی کردن. با شرابی که سمبُل عشقه و  بیشتر، سمبل گناه. این یعنی آدم هیچ وقت نمیتونه از این دو عنصر زندگی دور باشه. یعنی نمیشه دنیایی به وجود آورد که بدون عشق و بدون گناه باشه. یعنی اصلاً ذات من و شما با عشق و گناه تعریف میشه. یعنی از همون اول خلقت ما با عشق و گناه طراحی شده. توسط خود خدا اینجور طراحی شده. آدم ابوالبشر که خود خدا رو از نزدیک دیده بود  ()، نتونست گناه نکنه و گناه کرد  (هر چند در نهایت هم به واسطه عشق، عنصر دیگه ی جدایی ناپذیر خلقت، مورد مغفرت خدا واقع شد.)


ما به صد خرمن پندار ز ره چون نرویم؟

چون ره آدم خاکی به یکی دانه زدند.


اون که آدم ابوالبشر بود، با یه دونه گندم به گناه افتاد. آخه چطور ممکنه ما که خرمن خرمن وسوسه توی راهمون هست به گناه نیفتیم؟ چطور میتونیم ادعای عصمت و بی گناهی بکنیم وقتی گِلمون توسط ملائکه - که پاکترین موجودات هستی ان- با گناه سرشته شده؟


پدرم روضــــه رضوان به دو گندم بفروخت

نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم

 

همین!!*



* چیزایی که نوشتم، الهام گرفته از صحبتهای دکتر سروشه راجع به جامعه آرمانی از دید حافظ. به همتون توصیه میکنم صحبتهای ایشون رو تهیه کنید و گوش بدین. مخصوصا این سخنرانیشون رو  حتما گوش بدین. ضرر نمیکنین. امتحان کنید حتما. من این سخنرانیشون رو اینجا آپلود کردم. میتونید از اینجا گوش بدین و یا ذخیره کنین.

 

*برای اینکه سوء تفاهم پیش نیاد، توضیحاتی که در جواب کامنت دوستان نوشتم بخونید. منظور تأیید گناه نیست. منظور دسته بندی گناهانه به درجه اهمیت و بزرگیه که دارن. منظور اهمیت دادن به گناهان بزرگتره.

جای خوب

آدم زود به جاهای خوب عادت میکنه. وقتی میخواد از اونجاها دل بکنه، ته دلش یه ناراحتی حس میکنه. از طرفی، دیدن کسایی که دوسشون داری تشویقت میکنه به زودتر حرکت کردن و از طرفی، خوبیهایی که توی همین چند روزه از این جای خوب دیدی، نمیذاره با خیال راحت دل بکنی.

آدما واقعا به جاهای خوب زود عادت میکنن. زودتر از اونی که فکرشو بکنن.

الآن

تا به حال به کلمه "روز مبادا" فک کردین؟ روزی که ممکنه اوضاع از اینی که هست بدتر بشه؟ روزی که ممکنه چیزی رو که الآن میتونیم ازش استفاده کنیم اون روز بیشتر به دردمون بخوره؟ تا به حال دیدین کسایی رو که برای داشتن یه آینده خوب و مرفه، از لذتهای الآنشون به طور کامل دست میکشن؟

تا به حال دقت کردین چقدر به اشتباهات گذشتمون فک میکنیم؟ اونقدر بعضی وقتا عذاب وجدان میگیریم که آثار بدی که عذاب وجدان در روح و جسممون میذاره، از خود اون اشتباه بیشتر و بزرگتره. تا به حال چند بار این کلمات رو شنیدین "هرگز خودمو نمیبخشم"؟ یا به خاطر اتفاق بدی که توی زندگیمون افتاده، باقیمونده زندگی رو به خودمون و دیگرون تلخ میکنیم؟


پس حال چی؟ الآن چی؟ میدونید کلمه پرزنت در انگلیسی دو تا معنی میده؟ یکی یعنی "زمان حال". معنیی دیگه یعنی "هدیه." زمان حال واقعا یه هدیه است. واقعا با ارزشه. زندگی یعنی همین زمان حال. همین لحظه های کوتاه. همین شادیها و حتی غمهای کوتاه کوتاه که کنار هم زندگیمون رو شکل میدن. قدرشو بدونیم.


از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن

فردا که نیــــــــامده است، فریاد مکن

بر نامده و گذشــــــــــــــته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن.*






حکیم عمر خیام




زهد ریا

شعرای حافظ واقعا معرکه ان. مخصوصا وقتی به این زاهدا و ریاکارا گیر میده. همچی دلم خنک میشه که نگو...



باده نوشی که در او روی و ریایی نبود

بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست


*******

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک؟


*******

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود


*******

نصیب ماست بهشت ای خدا شناس برو

که مستحق کرامت گناهکارانند


*******

ز میوه های بهشتی چه ذوق در یابد؟

کسی که چاه زنخدان شاهدی نگزید؟


*******

می صوفی افکن کجا میفروشند؟

که در تابم از دست زهد ریایی


*******

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو


*******

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم

با ما به جام باده صافی خطاب کن


*******

مبوس جز لب معشوق و جام می حافظ

که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن


*******

دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش


*******

مگر به باده مشکین دلم کشد شاید

که بوی خیر ز زهد ریا نمی آید


*******

ز خانقاه به میخانه میرود حافظ

مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد


*******

حافظ مکن ملالت رندان که در ازل

ما را خدا ز زهد ریا بی نیاز کرد


*******

غلام همت آن نازنینم

که کار خیر بی روی و ریا کرد


*******

بشارت بر به کوی می فروشان

که حافظ توبه از زهد ریا کرد


*******

ز زهد خشک ملولم بیار باده ناب

که بوی باده دمامم دماغ، تر دارد


*******

توبه زهد فروشان گران جان بگذشت

وقت شادی و طرب کردن رندان برخاست


*******

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوخت


*******

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست


*******

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت

عاقلا مکن کاری کاورد پشیمانی


*******

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت


*******

از دست زاهد کردیم توبه

وز فعل عابد استغفر الله


*******

زاهد چو از نماز تو کاری نمی رود

هم مستی شبانه و راز و نیاز من


*******

چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی

به سیب بوستان و شهد و شیرم؟


*******

یا رب آن زاهد خود بین که به جز عیب ندید

دود آهیش در آیینه ادراک انداز


*******

زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار

ما را شرابخانه قصور است و یار حور


*******

برو ای زاهد خود بین که ز چشم من و تو

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود


*******

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را


*******

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می

زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است


*******

گله از زاهد بد خو نکنم رسم این است

که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی


*******

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد

از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

Mistakes

I hate the mistakes which are made deliberately

لخخلمث

اعصابم خورد میشه وقتی یه خط کامل رو تایپ میکنم و بعدش که سرمو میارم بالا میبینم که زبون کامپیوتر انگلیسی بوده و هر چی نوشتم چرت و پرت از آب در اومده. بارها و بارها به جای "google" نوشتم "لخخلمث". بعدش عین خنگا اینتر و که میزنم سرمو میارم بالا میبینم یه سایت چرت و پرت آورده.

 ای بابا. خب نیگاه کن به صفحه لعنتی مانیتور وقتی داری تایپ میکنی. 

شهر فرشتگان

نمیدونم فیلم شهر فرشتگان (City of angels) رو دیدین یا نه. با بازی فوق العاده زیبای نیکلاس کیج که توی فیلم نقش یه فرشته رو بازی میکنه. یه جایی از خدا میخواد به انسان تبدیلش کنه و وقتی از بالای ساختمون خودش رو پرت میکنه پایین و به هوش میاد و خون رو روی دست و صورتش میبینه، از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجه. از بو کردن سیب و پرتقال و دوش گرفتن و راه رفتن و دویدن و زمین خوردن و خلاصه از همه چیز زندگی جدیدش که برای آدما یه امر پیش پا افتاده است لذت میبره. واقعا کیف میکنه. صحنه آخر فیلم هم که نشون میده داره توی دریا شنا میکنه و از شنا کردنش لذت میبره.

من هم یه چند وقته اینجوری شدم. سطح لذت بردنم از تک تک ثانیه ها و کارای ریز و درشت زندگیم فوق العاده زیاد شده. حتی یه دوش ساده هم که میگیرم فوق العاده لذت میبرم. هیچ وقت توی زندگیم انقدر شاد و خوشحال نبودم و از زندگیم هیچ وقت به اندازه ای که الآن دارم لذت میبرم نبردم. دارم فکر میکنم چرا تا به حال این لذت های بزرگ و دوست داشتنی زندگیم رو نمیدیدم؟


گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

خیلی با این شعر حال کردم. اینکه آخرش میگه عشق همون خداست، واقعا مستم میکنه. به شعرای مولوی خیلی علاقه مند شدم چند وقته. بهتون توصیه میکنم تفسیر شعرای مولوی رو بخونید. خیلی چیزا توی شعراش گفته که واقعا ناب نابه...


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو


سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو


دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو


گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو


من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو


قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو


گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو


گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو


گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو


ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو


گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


بالاترین درجه عشق

بعضی وقتا باید دور کسی که دوسش داری رو به خاطر خودش خط بکشی. باید به خاطر خودش، ولش کنی. گاهی وقتا حتی مجبوری بهش کم محلی کنی و کاری کنی ازت متنفر بشه. کاری کنی ولت کنه و بره به سمت خوشبختیش. بعضی وقتا اگه کسی رو واقعا دوس داری و به این اطمینان رسیدی که یکی دیگه میتونه بهتر از تو خوشبختش کنه، باید قیدش رو بزنی و صلاح اون رو به میل دلت ترجیح بدی. با اینکه میدونی دوریش داغونت میکنه و حتی ممکنه انقدر زخمیت کنه که دیگه نتونی درس حسابی روی پای خودت واستی، ولی به خاطر عشقی که بهش داری این تصمیم رومی گیری  و به نظر من این بالاترین درجه عشقه...


کیسه بٌکس

دوست کسیه که بعضی وقتا بشه کیسه بُکس رفیقش. اون مشتهایی رو که رفیقش باید به خاطر نادونیها، بی لیاقتیها، بی توجهی ها و ندونم کاریهای خودش به خودش بزنه، بخوره و تحمل کنه تا عصبانیت رفیقش کم بشه. بعدش خیلی آروم بگه "زدی،دستت طلا. ولی هی! بدون اونی که باید مشت میخورد و کتک میخورد و فحش میخورد، خودت بودی رفیق. من خوردم تا حالت موقتاً یه کم بهتر بشه. ولی تا خودت رو نزنی و به فحش نکشی، حالت خوب خوب نمیشه...بروخدا رو شکر کن یکی هست که بعضی وقتا بتونی بهش مشتی بزنی و آروم بشی. ولی هر کیسه بکسی هم یه طاقتی داره دادا!" 

آتش به دو دست خویش در خرمن خویش 

من خود زده ام، که را کنم دشمن خویش؟  

 

 

ایکاش من جای او بودم

 با اینکه زن بودنش موانع بسیاری در پیشرفت کاریش داشت، ولی هر طور که شده، به مراحل بالای کاری و ثروت زیادی دست یافته بود. همیشه از دغدغه زیاد زندگی و انباشت کارهای روزانه، خسته و شاکی بود. فکر میکرد چه چیزهایی را برای به دست آوردن این موقعیت از دست داده است. خسته از زندگی مرفه روزمره، تصمیم گرفت اندکی به خود استراحت بدهد. راهی شمال شد و در کنار شالیزاری توقف کرد. از ماشین مدل بالا و شیک خود پیاده شد و به شالیزار نگاهی انداخت. زنی رنجور و خمیده که مشغول نشاء برنجها بود به زور کمر راست کرد و به ماشین لوکس و سوارش نگاهی انداخت. نگاه دو زن در هم گره خورد. در یک لحظه یک فکر مشترک از ذهن هر دوی آنها گذشت:

"ایکاش من جای او بودم."


پر توقع

هزار بار خوبی کردی، محبت کردی، مهربونی کردی، به چشش نمیاد. حتی میگه وظیفه ات بوده. یه بدی، اونم نه بدی خیلی بد، بدی یه کم بد، که ازت میبینه، همه خوبیهاتو فراموش میکنه. انگار نه انگار...

چرا بعضیا اینجورین واقعا؟ آدم هم انقد پر توقع آخه؟ اَی بابا!!!

استثنا

یه چیزی رو با پوس و گوشتم لمس کردم. البته قبلا میدونستما. ولی الآن دُرُس حسابی درکش کردم. اونم اینه که کسی که بد دیگرون رو به شما میگه یا با دیگرون بد تا میکنه، مطمئن باشید به وقتش با شما هم بد تا میکنه و بدتون رو به دیگرون میگه. اصلا فکر نکنید برای همچین آدمایی استثنا هستید و با بقیه فقط این کارو میکنه، ولی با شما نه. اگه میخواید خودتون رو گول بزنید، با حرفم مخالفت کنید. ولی این یه قانونه کلیه. شما برای هیچ کس، برای هیچ کس و برای هیچ کس استثنا نیستید. فقط ممکنه آستانه تحمل طرف در مقابل شما یه کم- و فقط یه کم- بالاتر از آستانه تحملش نسبت به بقیه باشه. همین!

گره

گر رشته برید، میتوان بست

لیکن گره ای میان آن هست

مراقب رشته هامون باشیم که بریده نشن. بیشتر مواقع فرصت راست و ریس کردن نداریم دیگه...


رسم زمونه...

عجب رسمیه، رسم زمونه...قصه برگ و باد خزونه...

میرن آدما، از اونا فقط، خاطره هاشون، به جا میمونه...


ما معمولا توی وبلاگای همدیگه دنبال یه چیزی میگردیم که آروممون کنه. هیچوقت دوست ندارم چیزی بنویسم که کسی از خوندنش ناراحت و غمگین بشه. ولی امروز میخوام تلخ بنویسم. تلخ تلخ...

خدا رو شکر میکنم وقتی رفتی، نبودم. ندیدم رفتنت رو. ندیدیم چه جوری پیشونیت زخمی و خون آلوده. ندیدم چه جوری گذاشتنت زیر خروارها خاک. ندیدم شلوار پاره ات و لباس خونیت رو...نبودم و ندیدم ...

همیشه گلایه میکردی که چرا توی وبلاگم غمگین مینویسم. همیشه با اسم مستعار تبسم برام کامنت میذاشتی. امروز خیلی خیلی داغونم. انقدر احساس ناتوانی میکنم که نمیتونم حتی جلوی سرازیر شدن اشکامو بگیرم. دنیا همینه. متاسفانه همینه. نمیدونم خدا چی فکر میکرده که اینجوری آفریده این دنیا رو. ولی چیزی که هست همینه...یا خودمون میریم و همه چیزا و کسایی که دوسشون داریم و یه عمر باهاشون زندگی کردیم رو رها میکنیم به امون خدا یا کسایی که از جون بیشتر دوسشون داریم میرن و ما میمونیم و کلی خاطره که حتی شیرینترینشون هم برامون تلخ میشه.



مزیت پنهان

یه اصطلاحی توی روانشناسی هست به اسم مزیت پنهان. این اصطلاح بیانگر موقعیتیه که ما به اشتباه بودن یه کاری واقفیم، ولی در انجام اون کار یه مزیت پنهانی برای مانهفته است که شاید از به زبون آوردن اون مزیت خجالت هم بکشیم و یاحتی شاید خودمون هم ندونیم چه مزیت پنهانی وجود داره. این مزیتها با کند و کاو توی رفتارامون مشخص میشن. یه چیزی ته تهای قلبمون که نمیذاره به سادگی و علیرغم وجود همه دلایل و شواهد منطقی، اون عمل رو ترک کنیم. یه احساس خیلی کوچیک مخفی، یه لبخندی که از کسی میبینیم، نگاهی که با انجام اون کار متوجه خودمون میکنیم و ...

 باید حواسمون به این مزیتهای پنهان باشه. دلیل اینکه خیلی از کارای بدمون رو نمیتونیم ترک کنیم،همین مزیتهای پنهانه.

ماه بر عشق تو خندید

شعر کوچه رو خیلی دوست دارم. از بچگی همه اش رو حفظ بودم. اوج شعرش که آدم رو واقعا به خدا میرسونه اینه:

اشکی از شاخه فرو ریخت....مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....

اشک در چشم تو لغزید....ماه بر عشق تو خندید...

واقعا باید به عشق خیلی ها خندید. عشقی که شاید وسعتش اقیانوس باشه، ولی عمقش یه وجب هم نیست...


رژیم غذایی

یه مدته تصمیم گرفتم رژیم غذاییم رو سالمتر کنم. از وقتی این فکر افتاد توی سرم که حسابش رو کردم با این برنامه غذایی 50 رو رد نمیکنم. مثلا قند و شکر رو کلا حذف کردم. روغن خیلی خیلی کم استفاده میکنم. گوشت قرمز و گوشت سفید کمتر میخورم. میوه هم زیاد میخورم. خلاصه تصمیم گرفتم یه تکونی به برنامه غذاییم بدم. حالا حسابش رو بکنید منی که هفته ای دو بار پیتزا و سوخاری و اینا میخوردم حالا این برنامه رو دارم انجام میدم. دلتون بسوزه یه کم به حال من...


رمضان کریم

تا به حال هیچ وقت از تموم شدن یه مهمونی انقد خوشحال نشده بودم. واسه این که توی هیچ مهمونی، انقد بهم سخت نگذشته بود. هر چند بعضی وقتا هم زیر آبی میرفتم، ولی باز خیلی سخت بود. به قول داداشم، هر کی مهمونی میده کلی بخور بخور داره، ولی این مهمونی کلی پیر آدم رو در میاره. خدایا ناراحت نشی یه وقت بزنی سوسکمون کنی، ولی خدا رو شکر تموم شد!!



خداحافظ رفیق

خداحافظ رفیق. خدا نگهدارت باشه. کاش بشه زودتر از اونی که فکرشو میکنم ببینمت دوباره. کاش بشه قدر همدیگه رو قبل از اینکه از هم جدا بشیم اونجوری که باید و شاید، بدونیم.


تولد

رفیق! دوست! تولدت مبارک...



جای عزیزانی که این روزا تولدشون بود، ولی دیگه بینمون نیستن هم خیلی خالی.

دل خوش سیری چند؟

پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟*






* صدای پای آب- سهراب سپهری


بار اول

هر کاری رو که بخوای برای بار اول انجام بدی سخته. چه کار خوب، چه کار بد. آدم فک میکنه میخواد شاخ غول رو بشکنه. ولی بعد از یه مدت میبینه داره اون کار رو به راحتی انجام میده. مدام و مدام...

نمیدونم این خوبه یا بد. ولی بعضی وقتا دلم تنگ میشه برای موقعهایی که برای انجام خیلی کارا،دست و پام میلرزید...

نوستالژی

امروز بعد از ۷ سال و نیم اومدم دانشگاه دانشنامه ام رو بگیرم. یه حس عجیبی دارم. الآن دارم از سایت دانشکده سابقم این مطالب رو مینویسم و چنان حس نوستالژیکی اومده سراغم که داره گریه ام میگیره. تموم کلاسای درسی که یه موقع روی صندلیاش مینشستم و تموم راه پله هایی که گاهی با خوشحالی و گاهی با غم طی میکردم دارن باهام حرف میزنن. خاطره های تلخ و شیرین. نگاههای زیر چشمی که به دخترای هم دانشکده ایم مینداختم و راه رفتن های سر خوشانه از این ور دانشگاه تا اونور دانشگاه.  سالن بزرگ ورزشی و کتابخونه مرکزی...دلم تنگ شده برای دوران بی دغدغه دانشگاه که بزرگترین مشکلم نمره آزمایشگاه فیزیکم بود که نیفتم... 

یادش به خیر... 

 

روزهای سخت

بلاخره اون روز اومد. روزی که ازش میترسیدم و با فکر کردن بهش کلی دغدغه فکری میومد سراغم. اصلا نمیدونم میتونم این روزا رو پشت سر بذارم یا نه. فرار کردن فایده نداره. بلاخره باید با این روزا مواجه بشم. هر چند خیلی خیلی سخته، ولی دیگه کاریش نمیشه کرد...

ماه رمضون رو میگم.

امیدوارم به اونایی که روزه میگیرن مبارک باشه و به اونایی که نمیگیرن، زیاد سخت نگذره...