روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

استانبول...

شده ام مثل استانبول. نمیدانم آسیایی ام یا اروپایی. نیمم این سو و نیمه ی دیگرم آن سوهاست...فقط چند پل، دو نیمه ام را به هم جوش میدهد. نمیدانم کدام را آباد کنم. امان از این نیمه های دور از هم...



کوتاه نوشت

"هزار تا دوست، کمه و یه دشمن، زیاده."



لحظه های خاص

یه لحظه هایی توی زندگیت هست که شاید با چوب خط ثانیه ها و دقیقه ها، کم باشن و به چشم نیان؛ ولی اونقدر برات ارزشمندن که برابری میکنن با بقیه زندگیت.



انقدر وزن سنگینی دارن توی با معنا کردن زندگیت که به هیچ وجه حاضر نیستی اون لحظه ها و دقیقه ها رو از دست بدی. اصلن یه جورایی فک میکنی همه ثانیه ها و دقیقه های زندگیتو میگذرونی، فقط و فقط به این دلیل که اون لحظه های خاص رو تجربه کنی. اصل معنای زندگیت همون لحظه هان و مابقی زندگیت یه جورایی باطل و به درد نخوره. اون لحظه ها، قابل عوض کردن با هیچ چیز توی این دنیا نیست...

جادوی چشمانت

از آنروز که چشمانت، از دیوارهای لانه قلبم بالا رفتند و آنرا تسخیر نمودند و هر کس را که در آن بود، به گروگان گرفتند؛ نمیدانم چرا به جای اینکه روابطمان تیره و تار شود، هر روز مستحکم تر شده است.

چه جادو گر هایی هستند چشمانت!

دلیل اصلی

یه بزرگی تعریف میکرد که: توی مقطع دکترا در رشته روانشناسی، سه تا شاگرد داشت. توی یکی از جلسه های درس که دقیقن افتاده بود وسط زمستون و هوا خیلی هم سرد بود، یکی از شاگرداشو میبره جلوی کلاس و اونو خواب میکنه، به اصطلاح هیبنوتیزم میکنه. توی همون هیبنوتیزم، به اون دانشجو میگه: "وقتی بیدار شدی، میری میشینی سر جات و هیچ چیزی یادت نمیاد از این اتفاقات. من هم شروع میکنم به درس دادن. هر وقت خودکارمو از جیبم در آوردم، تو میری و پنجره رو باز میکنی."

خلاصه اون دانشجو بیدار میشه و میره میشینه سر جاش و استاد هم شروع میکنه درس دادن. وقتی استاد خودکارو از جیبش در میاره، اون دانشجو طبق چیزی که توی هیبنو تیزم بهش گفته شده بود، میره و پنجره کلاسو باز میکنه. ازش میپرسن چرا پنجره رو باز کردی؟ اون دانشجو هم نمیتونسته بگه چون هوا گرمه، بر میگرده و میگه چون هوای کلاس آلوده شده. باز کردم تا هوای تازه بیاد داحل!

یعنی خود اون بنده خدا هم نمیدونست واسه چی پنجره رو باز کرده و به همین دلیل، برای موجه نشون دادن خودش و کارش، یه دلیل الکی ساخته و ابراز کرده.

خیلی از کارها و احساسات ما هم همینطوره. دلیلی برای اون کار یا اون احساس ابراز میکنیم که با دلیل واقعی انجام اون کار خیلی فرق داره و شاید بعضی وقتا حتی خودمون هم متوجه نباشیم دلیل واقعی اون کار یا احساس چیه. یا شاید هم از بیان دلیل واقعی اون کار یا احساس، حتی پیش خودمون هم خجالت میکشیم و اونو بیان نمیکنیم. یا شاید خیلی از کارها و احساسات ما نتیجه یه شرطی شدن ساده ذهنمونه که مدتها پیش توی زندگیهامون ایجاد شده...

مذهب

مذهب، شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد؛ و من سالها مذهبی ماندم، بی آنکه خدای داشته باشم...



1- سهراب سپهری

2- همیشه از محرم متنفر بودم. از دیدن همسایه ی لات و دختر باز و مواد فروشمون که روز تاسوعا و عاشورا، بساط نذریشو به پا میکرد. از ساعتهایی که پشت دسته های عزاداری گیر میفتادم و حق هیچ اعتراضی هم نداشتم. از نگاههای عاقل اندر سفیه پدر و مادرم وقتی از هیئت برمیگشتن و من مشغول تماشای تلویزیون بودم. از محاسباتی که مداحا برای بخشیده شدن گناهان توی نوحه خونی هاشون انجام میدادن و من هیچ وقت هیچ کدومشو نفهمیدم. از غش کردنهای وسط سینه زنی. از مداحانی که به قول یکی از بزرگان، هیچ وقت به زن خودشون نگفتن دوستت  دارم؛ ولی به خواهر امام حسین میگن دوستت دارم و فدات بشم. از دیدن روضه خونایی که اگه زنشون از خونه بره بیرون دمار از روزگارش در میارن، ولی یه جوری زینب و زهرا میکنن انگار دارن دوست دخترشونو صدا میزنن. از  شنیدن صدای "سین...سین...سین" همراه با دوبس دوبس که شیشه های خونه مونو میلرزوند. از دیدن این همه سیاهی و تاریکی، اون هم به این مدت طولانی.

3- حسین برای من قابل احترامه. وقتی یه عالمه درباره فلسفه کاری که کرد تحقیق کردم. وقتی فهمیدم اولین فلسفه کار حسین این بود که از خونواده اش محافظت کنه و تا جایی که تونست، سعی کرد از بلا و جنگ دوری کنه. وقتی فهمیدم چقدر به خواست مردم احترام گذاشت که وقتی فهمید میخوانش، عزم سفر کرد و وقتی فهمید نمیخوانش، میخواست برگرده و بره همون جایی که بود. وقتی فهمیدم وقتی بین دو راهی پذیرش حرف نا حق و مرگ قرار گرفت، مردونه مرگ رو انتخاب کرد. حاضر نشد جوری که دوس نداره زندگی کنه. وقتی میبینم هر چیزی که از دریچه تاریخ عبور میکنه، حتمن و بدون هیچ شکی، دچار تحریف میشه و واقعه کربلا هم از این قاعده مستثنا نیست.


همینجوری...

گاهی نمیدونی با این اوضاع و احوال، اصلن چطور امکان داره همه چی خوب پیش بره؟ چطور امکان داره آخرش خوب تموم بشه؟ اصلن توی مخیّله ات هم نمیگنجه که یه راهی پیدا بشه و تو رو از این وضعیت نجات بده. اون موقعست که تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که فقط امیدوار باشی و دعا کنی. فقط بگی خدا کنه آخر عاقبتش خوب بشه. چجوریشو نمیدونی! فقط میدونی که از صمیم قلبت و با تک تک سلولهای بدنت، اینو میخوای...