یه ماهی که داره خفه میشه. به خودش تکونی نمیده که خودشو بندازه توی آبی که نزدیکشه. حتی، حس و حال بالا و پایین پریدن هم نداره. دستهایی رو که به سمتش دراز میشن برای کمک گاز میگیره حتی... خسته شده از همه کس و همه چیز. فقط به نبودن فکر میکنه و بس...
آروم آروم داره بیحال و بیحال تر میشه.
چیکار باید کرد؟
شاید بعضی وقتا از دستشون ناراحت بشی؛ شاید یه موقعهایی انقدر برن روی اعصابت که خونتو به جوش بیارن؛ شاید برخی اوقات پیش خودت فکر کنی از بین این همه مدل، آخه چرا این مدلیش نصیب من شده؟ شاید یه وقتا احساس کنی هیچ کمکی بهت نمیکنن که هیچ، کلی هم دارن نمک میپاشن روی زخمت.
ولی باور کن، اینو توی سی و سه سال عمری که از خدا گرفتم با گوشت و پوستم درک کردم، هیچ کس توی این دنیای کثیف، بیشتر از اعضای خونواده دلش به حالت نمیسوزه. چه خونواده نزدیک و چه خونواده دور، گنجیه که هیچ کس و هیچ چیز توی این دنیا نمیتونه جاشونو پر کنه. الکی به من نگید بعضی رفیقها هستن که ....آره. اینا رو میدونم. رفیق جای خودش. ولی هیچ کس خونواده نمیشه...
توی دانشگاه، یه درس داشتیم به اسم تحلیل سیستمها. توی یکی از فصلاش میگفت وقتی سیستم به حالت تعادلش میرسه، نمیفهمه که رسیده و به رفتارش ادامه میده و وقتی خبر دار میشه که از حد تعادلش گذشته. دوباره بر میگرده از این طرف و حرکت نوسانی انجام میده، ولی باز به حد تعادل که میرسه ازش عبور میکنه و ...
دقیقن مثل بعضی از ماها. توی یه مسیر زیادی پیش میریم و یه موقع به خودمون میایم میبینیم زیادی رفتیم، میخوایم برگردیم، ولی سرعت که میگیریم نمیفهمیم رسیدیم به اونجایی که باید بایستیم. باز دوباره از حد تعادلش رد میشیم و همینطوری زیگزاگی تا آخر عمرمون توی نوسانیم.
چند وقته به پرورش گل و گیاه علاقه پیدا کردم. هی قلمه میزنم میذارم توی آب. میخوام همه شونو بکارم توی گلدون.
هر کی دلیل علاقه یهویی منو میدونه بگه...
زندگی ام؛ یا به حسرت گذشته ها گذشته و یا به نگرانی آینده ها.
اگر میفهمیدم چگونه تنها و تنها به "اکـــنـــون" و کاری که در حال انجامش هستم تمرکز کنم، نه حسرت گذشته ها و نه نگرانی آینده ها؛ هیچیک به سراغم نمی آمد.
امان از حسرت و نگرانی...