روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

بیخیال

بیخیال حرفایی که...

...

...

...

...

...


...


موریانه

میگن سلیمان نبی، وقتی مُرد، به یه عصا تکیه داده بود و به زمین نیفتاد. تا وقتی که موریانه عصا رو خورد و پیکرش نقش بر زمین شد و تازه همه فهمیدن که سلیمان مدتها است که مُرده.

در داستان سلیمان، عبرت بزرگی برای آدما نهفته است.

کسی که همه فکر میکنن این همه جاه و جلال داره و خیلی قدرتمند و قویه، یه دفه نقش بر زمین میشه. اونم توسط یه موریانه...

شاید خیلی از آدمای اطراف ما تنها تکیه گاهشون برای سر پا موندن، فقط و فقط یه عصائه که موریانه هر لحظه داره توخالی ترش میکنه و یه دفه میبینی کسی که فکر میکردی این همه قوی و قدرتمنده، نقش بر زمین میشه و دیگه هیچ وقت بلند نمیشه.

آدما یه دفه تموم میشن...



حفره ی بی دلی

میخواست دلش را پاک کند. از همه کسایی که به او بدی کرده بودند. از همه غصه ها. از همه کینه ها. از همه دلخوریها.

سر انجام دلش پاک شد. با یک پاک کن قوی دلش را کاملن پاک کرد.

اکنون دیگر دل ندارد. هیچ اثری از آن دل باقی نمانده.

به جای دلش، حفره ای تو خالی در وجودش خود نمایی میکند.

کلاغ

یه جا اینو نوشته بود نوشته بود:

"کلاغی که از مترسک بترسه، لاجرم از گرسنگی خواهد مرد."

واقعن درسته...خیلی




تاوان

چقدر طول کشید تا فهمیدم خیلی از تجربه ها تاوانشون خیلی خیلی سنگین و کمر شکنه...

 هم اندازه بودن تاوان با عمل، خیلی جاها اصلن عادلانه نیست....


لیست

یه لیستی توی اکسل درست کردم. هر کاری که به ذهنم میاد و باید انجامش بدم زودی مینویسم توش. بعد هر روز هی طولانی تر میشه این لیست. هر روز صب هم بهش سر میزنم و چن تاشو برای اون روز در نظر میگیرم که انجامشون بدم. توی همین چند روزه، کلی از کارای عقب افتادم انجام شده و واقعن برام لذت بخش بوده.


 پ.ن.: با این خیلی حال کردم. جوون شدم اصلن...

نقطه عطف

گاهی وقتا یه اتفاقایی توی زندگیت میفته که فک نمیکنی مسیر زندگیتو تا به این حد تغییر بده. فکرشو نمیکنی که اینهمه زندگی خودت و اطرافیانتو تحت تأثیر قرار بده. فکرشم نمیکنی بشه نقطه عطف زندگیت و دیدت رو به خیلی از مسائل زندگی تا به این حد عوض کنه و معنی خیلی کلمه هایی که توی ذهنت بوده رو تغییر بده. کلماتی مثل دوست داشتن، مراقبت کردن، اهمیت دادن، مهم بودن، جزیی از زندگی کس دیگه ای بودن و ....
گاهی وقتا دوس داری اتفاق قشنگی که توی زندگیت افتاده، به همون صورت تا آخر عمرت باقی بمونه و هیچ تغییری نکنه.
گاهی وقتا دوست داری زمان رو متوقف نگه داری.
گاهی وقتا دوست داری اشتباهاتتو جبران کنی. دوست داری بدیهاتو از ذهنها پاک کنی. دوست داری خیلی اتفاقهای بد نمیفتاد اصلن.
گاهی وقتا دوست داری هیچ وقت بعضی حرمتها شکسته نشه. بعضی حرمتها تقدسشون از همه چیز بالاتره. دوست داری همیشه یه خط قرمز هایی بینتون باشه که هیچ وقت نه خودتون و نه هیچ کس دیگه نخواد و نتونه اون خط قرمزها رو زیر سوال ببره.
گاهی وقتا باید حواست به تغییرات کوچیک و بدی که داره اتفاق میفته باشه و از همون اول نذاری بزرگتر و بدتر بشه. حواست باشه مثل اون قورباغه پخته نشی.
گاهی وقتا دوست داری به خدا بگی خدایا، هر چی که میخوای از زندگیم بگیری بگیر، ولی بعضی چیزا رو هیچ وقت نگیر. بعضی لحظه ها، بعضی خاطره ها، بعضی ثانیه ها.
نون و نمک، خیلی وقتا میتونه جلوی شکسته شدن دلها رو بگیره. فقط کافیه آدما یه کم بیشتر به حرمتها و ارزشها فکر کنن. کافیه با هر بدی، فقط یه آجر بردارن و تموم دیوارو خراب نکنن. کافیه همیشه سعی کنن انصافو توی تک تک رفتارهاشون رعایت کنن. الانصاف افضل الفضائل.
به خدا خیلی بدهکاریم. به خاطر خیلی اتفاقا. حتی اتفاقای به ظاهر بد. به خاطر خیلی لحظه ها توی زندگیمون. لحظه هایی که شاید به ثانیه و زمان زیاد نباشن، ولی اونقد ارزش و وزنشون توی زندگی زیاده که با همه عمرت برابری میکنه. ثانیه هایی که اونقدر شیرینی و آرامش رو وارد زندگیت کرده که به هیچ وجه نمیخوای حتی کوچکترین جزییاتش رو فراموش کنی. به قول یکی از دوستان، اگه هدف خلقتت فقط و فقط درک همون لحظه ها و ثانیه ها باشه، میتونی سرتو بالا بگیری و بگی که زندگیت عبث و بیهوده نبوده.

ترس

یکی میگفت:

با ترس بزرگ شدیم. ترس از نمره، ترس از کنکور، ترس از خراب شدن، ترس از ترسیدن، از دست دادن، نتونستن... تنها ترسی که نداشتیم ترس از خوب زندگی نکردن بوده.