روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

خواب

کلا به هیچ خوابی اعتقاد ندارم. اینکه خواب واقعی باشه برام خیلی دور از ذهنه. ولی یه اتفاق جالبی داره برام میفته.

دیشب هجدهمین شب متوالی بود که خواب اموات رو  میدیدم. توی این هجده شب، حتی یه شب رو هم بهم تخفیف ندادن. از بابام گرفته، تا داییم، تا داداشم تا بچه خواهرم که از همه بیشتر خوابش رو میبینم. دیشب خواب دیدم داره از پیشم میره. گریه کردم. گفتم حالا که به سنی رسیدی که میتونم بهت تکیه کنم، میتونم باهات درد دل کنم و میتونی داداشم باشی، داری میری؟ فقط لبخند زد. یه لبخند تلخ...




گریه

ماهها بود تو گلوم احساس فشردگی میکردم. چند بار دکتر رفتم. آزمایش دادم. آمپول پنیسیلین زدم. ولی خوب نشدم. تمام راه تنفسم بند اومده بود. به زحمت نفس میکشیدم. ولی....

امروز به یه نتیجه ای رسیدم.  اون چیزی که راه گلوم رو بسته ، نه چرک، نه غده، نه هیچ چیز دیدنیه دیگه ایه. اون یه درده که داره خفه ام میکنه. یه بغض. یه آه...

امان از اون دردایی که نه بتونی فریاد بزنیشون، نه بتونی نگهشون داری...




امروز گریه کردم، یه کم بهتر شدم. ولی از عصبانیت زیاد، یه مشت زدم به زمین، فک کنم انگشتم ترک برداشته. ولی هر چی باشه، درد این یکی رو میتونم تحمل کنم...

هیچ

خواستم بگیرمش. دوید و فرار کرد. همانطور که میدوید، کلاغ شد. من هم دویدم دنبالش. خیلی سریع دور میشد. من هم کلاغ شدم. اوج گرفتم. هر چه بهش نزدیکتر میشدم، بیشتر عصبانی میشد. برگشت. با دستش کوبید توی سرم. ترسیدم. ولی باز هم دنبالش پرواز کردم. کرکس شد. من هم کرکس شدم. رفت لای ابرها. باران شد. نه... تگرگ شد. با شدت به سمت زمین حرکت کرد. چشمانش را بست. من هم تگرگ شدم. از آن بزرگهایش. با هم خوردیم زمین. خورد شدیم. آب شدیم. رفتیم توی جوی آب. میخوردیم به این طرف و آنطرف. به همه جا. سر و صدایمان بلند بود. همه متوجهمان شده بودند. رفتیم توی دل خاک. ریشه درخت صنوبری هر دوتامان را بلعید. رفتیم بالا. نوک نوک درخت. برگ شدیم. اون یه طرف، من یه طرف. خودش رو از ساقه جدا کرد. به زور. وقتی داشت میفتاد، باد میومد. من هم خودم رو جدا کردم. میخواستم جلویش را بگیرم. ولی، نخواست. نفهمید که نبودنش آزارم میدهد. باد بردش. من معلق وبی هدف، در هوا، منتظر بادی دیگر بودم تا بوزد و مرا ببرد یا شاید او را بیاورد...


آلزایمر

اینایی که آلزایمر میگیرن، همه چی یادشون میره ینی؟ ینی همه غم و غصه هاشون یادشون میره؟ سرخوش و شنگول میشن اونوخ؟ لازم نیس اصلا به چیزای مهم زندگیشون فک کنن؟ مخشون به آرامش میرسه؟




خوبه ها!!! منم میخوام برای یه مدت کوتاه، آلزایمر بگیرم. مثل قاصدکای شهرمون.  بعدش کسایی که دوسم دارن برن دنبال کارای دوا دکترم. بعدش من خوب بشم. برگردم به آغوش خونواده. میخوام تجربه کنم آلزایمر چجوریه. میخوام برای یه مدت کوتاه، همه چی یادم بره. همممممممممه چی...

کارهای زندگی

کارهای زندگی رو میشه به چهار دسته تقسیم کرد:

  1. کارهای ضروری و لذت بخش
  2. کارهای ضروری و غیر لذت بخش
  3. کارهای غیر ضروری و لذت بخش
  4. کارهای غیر ضروری و غیر لذت بخش

معمولا اولویت بندی شماره 1 و 4 خیلی سخت نیست. مشکل از اونجایی شروع میشه که اولویت 2 و 3 با هم جابجا میشن. یعنی کارهای غیر ضروری و لذت بخش زندگی آدم اونقدر زیاد میشه که دیگه فرصتی برای کارهای ضروری و غیر لذت بخش باقی نمی مونه و یه موقعی میاد که آدم چشم باز میکنه و میبینه کلی فرصت رو که میتونسته الآن براش لذت به ارمغان بیاره  برای  کارهایی که حتی لذتشون رو هم دیگه یادش نیست حروم کرده.

خوب بینی

در دیگران سراغ خوبی را میگیرم تا در خودم آنرا ببینم.