روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

بودن و داشتن

یه بنده خدایی میگفت نسل جدید، آدمایی شدن که به جای فعل "بودن و شدن" (to be & to become) تبدیل شدن به موجودات "داشتن" (to have)

یعنی موفقیت رو در داشتن یه سری چیزا میبینن، در حالی که موفقیت بودن و شدنه. مثل "شاد بودن"، "قوی بودن"، "مادر بودن"، "پولدار بودن" و ...نه اینکه "چیزی برای شادی داشتن"، "بچه داشتن"، "پول داشتن" و ...

تفاوت بین آدمای کوچیک و بزرگ هم همینه. کوچیکا به داشته هاشون دلخوشن ولی آدمای بزرگ به بودنهاشون.


درد آشنا

 بیشتر ما آدما اینجوری هستیم که ترجیح میدیم دردایی رو که بهشون عادت داریم تحمل کنیم. ترس اینکه مبادا دردی بیاد سراغمون که حتی مزه اش رو هم نمیدونیم، دردی که برامون کاملن غریبه و نا آشناست؛ باعث میشه به تحمل دردی که داریم میکشیم راضی باشیم و چه بسا خوشحال باشیم از اینکه دردی که داریم میکشیم رو حداقل میشناسیم و برامون آشناست.
اما از کجا معلوم که درد جدید و ناآشنا، بدتر از درد قدیمی و آشنا باشه؟ و اصلن از کجا معلوم که درد باشه؟

بعضی دردا توی زندگی آدم هست که هر چقدر هم سخت و بزرگ باشه، تحملشون لذت بخشترین کار دنیاست و آدم ترجیح میده تا قیام قیامت اون دردها رو تحمل کنه. این دردا از حرفایی که گفتم، مستثنی هستن.

حس لعنتی

باز هم همون حس لعنتی...

خدا بخیر کنه.

حس غریب و آشنا

یه حسی توی وجود آدم شکل میگیره گاهی. یه حسی که منشأش از دیگرونه، ولی شاید آدمای دیگه نتونن بفهمن و حتی به رسمیت هم شاید نشناسنش. یعنی نتونی به کسی بگی اش. چون احتمالن ممکنه با بی توجهی، تمسخر، انتقاد و حتی توهین دیگرون مواجه بشی.
 هر چقد هم بخوای به دیگرون توضیحش بدی، محاله کسی بفهمه. انگار اصلن داری به یه زبون دیگه صحبت میکنی. هیچ کس حرفتو نمیفهمه، چه برسه به اینکه تأییدت کنه. اصلن بعضی وقتا شاید خجالت بکشی از گفتن اون حسها یا شاید با توجه به اطرافیانت، صحبت کردن درباره اون حس رو بی فایده بدونی. توی این لحظه ها خیلی احساس تنهایی میکنی.
 اینکه مجبوری تموم بار این حس عظیم و غول آسا رو بدون اینکه به کسی بگی، خودت تنهایی به دوش بکشی و حتی مجبور باشی یه لبخند مصنوعی بنشونی گوشه لبت به خاطر اینکه دیگرون بهت گیر ندن، یکی از سختترین کارای دنیاست.

خودمون

ما معلمای خوبی هستیم برای دیگرون.
وقت نصیحت کردن و ایده دادن به دیگرون زبونمون بازه، ولی همون نصیحتا و ایده ها رو برای خودمون به کار نمیگیریم. برای حل مشکل بقیه ذهن فعالی داریم، ولی وقتی نوبت به خودمون و مشکل خودمون میرسه عقلمونو میزاریم زیر پامون و کاملن احساسی عمل میکنیم.
آدمای دو شخصیتی ای هستیم و همیشه بین این دو تا شخصیت گیج و مبهوتیم.
 کاش به حرفایی که بهشون اعتقاد داشتیم عمل میکردیم. کاش نسخه هایی که واسه دیگرون میپیچیدیم خودمون هم استفاده میکردیم. کاش میفهمیدیم اولین کسی که توی این دنیا به کمک احتیاج داره خودمونیم نه بقیه. کاش به حرفای خودمون گوش میدادیم.

همسایه


دریا واسه کشتیای بی سرنشین جا نداره
پس من چرا غرق بودم تهران که دریا نداره

این گوشه از شهر امنه، من سعی کردم نمیرم
اِنقدر نمیرم که آخر این گوشه پهلو بگیرم

تو سال ها سرنشین این گوشه از شهر بودی
اما با من که همیشه همسایتم قهر بودی

آرامش قبل طوفان ابروی اون روی ماهه
اخمت به من گفت هر شب طوفان سختی تو راهه

چند روز چند سال چند قرن از ردپامون گذشته
قلبم به عمر یه تاریخ از این خیابون گذشته

قلبم مث گوش ماهی با موج موهات رفیقه
عشق من این تنگ کوچیک , کوچیکه اما عمیقه

دریا واسه کشتیای بی سرنشین جا نداره
پس من چرا غرق بودم تهران که دریا نداره

هرجا پی ات رفته بودم دلتنگ برگشته بودم
آشفته و خسته انگار از جنگ برگشته بودم

من خوب بودم تا این شهر با خشک سالیش بدم کرد
خوب شد خدا رحم کرد و عشقِ تو دریا زده ام کرد

دریا واسه کشتیای بی سرنشین جا نداره
پس من چرا غرق بودم تهران که دریا نداره



ترسهایمان

ما مردمی شده ایم که برای شادی کار نمیکنیم، بلکه از سر "ترسهایمان" است که از صبح سگ دو میزنیم. از ترس از "نداری" بگیر تا ترس احمقانه "چشم و هم چشمی" تا ترس از "کم شدن رزق و روزی" و ...

نمیخواهیم موفق باشیم. میخواهیم از بقیه "موفق تر" بشویم و اینست که هر روز افرسوده تر و عصبی تر میشویم



این نوشته از خودم نبود. از فیس بوک دیدم  و خوشم اومد.