یه جایی میخوندم نوشته بود بعضیهای هشتاد ساله شونه، ولی هشتاد سال زندگی نکردن. بلکه یک روز رو هشتاد سال تکرار کردن.
وقتی به گذشته خودم نگاه میکنم، به غیر از چند تا خاطره مبهم چیز زیادی یادم نمیاد. انگار نه انگار یه روزی، برام اتفاق افتادن. انگار نه انگار یه روزی درگیرشون بودم. انگار داستانی بودن که خوندمشون، یا خوابی که دیدم، یا خیال و رویایی که تصور کردم.
شاید وظیفه ما این نیست که سعی کنیم خوب زندگی کنیم و خوب باشیم. همین که یه کم حواسمون باشه بد زندگی نکنیم و بد نباشیم کافیه. همین که لحظه لحظه زندگیمون رو با آگاهی بگذرونیم و حواسمون به حرفها، رفتارها و فکرهامون باشه کافیه. همین که حواسمون باشه توی رویا و ناآگاهی فرو نریم و غرق نشیم. همین که حواسمون باشه "لحظه اکنون" رو زندگی کنیم. حتی آگاهانه نفس بکشیم. آگاهانه نگاه کنیم. آگاهانه فکر کنیم و در دام تکرار ها و روزمرگیهای چسبناک زندگی گیر نیفتیم. فقط کافیه حواسمون بیشتر به خودمون باشه.
به خدا زندگی چیزی به ما بدهکار نیست. خدا هیچ بدهی به ما نداره. مردم هیچی به ما بدهکار نیستن.
ای فلانی! زندگی شاید همین باشد...
این نوشته روسال نود و دو توی وبلاگم نوشته بودم....دوباره هوس کردم بذارمش اینجا.....
کامپیو تر دوستم یه ویروس گرفته. همه اطلاعات با ارزش زندگیش غیر قابل دسترس شدن.
خیلی آه و ناله میکنه. میگه کاش زودتر یه بک آپ از همه شون میگرفته. میگه تا حالا هزار بار به ذهنش رسیده از چیزای با رازش کامپیوترش یه بک آپ بگیره که نکنه یه وقت از دستش برن و بیچاره بشه. ولی هی تنبلی کرده و امروز و فردا کرده. میگه همیشه فکر میکرده این اتفاقا برای همسایه است. هیچ وقت فکر نمیکرده خطر انقد بهش نزدیک باشه. و حالا اتفاق افتاده و رفیقم شده وارث یه عالمه حسرت و ای کاش....
چیزای با ارزش زندگی زیادن. قبل اینکه از دست برن، باید یه فکری براشون کرد. خیلی چیزا رو نمیشه ریکاور کرد...