روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

پراکنده گوییهای آگاهانه....

یه جایی میخوندم نوشته بود بعضیهای هشتاد ساله شونه، ولی هشتاد سال زندگی نکردن. بلکه یک روز رو هشتاد سال تکرار کردن.

وقتی به گذشته خودم نگاه میکنم، به غیر از چند تا خاطره مبهم چیز زیادی یادم نمیاد. انگار نه انگار یه روزی، برام اتفاق افتادن. انگار نه انگار یه روزی درگیرشون بودم. انگار داستانی بودن که خوندمشون، یا خوابی که دیدم، یا خیال و رویایی که تصور کردم.

شاید وظیفه ما این نیست که سعی کنیم خوب زندگی کنیم و خوب باشیم. همین که یه کم حواسمون باشه بد زندگی نکنیم و بد نباشیم کافیه. همین که لحظه لحظه زندگیمون رو با آگاهی بگذرونیم و حواسمون به حرفها، رفتارها و فکرهامون باشه کافیه. همین که حواسمون باشه توی رویا و ناآگاهی فرو نریم و غرق نشیم. همین که حواسمون باشه "لحظه اکنون" رو زندگی کنیم.  حتی آگاهانه نفس بکشیم. آگاهانه نگاه کنیم. آگاهانه فکر کنیم و در دام تکرار ها و روزمرگیهای چسبناک زندگی گیر نیفتیم. فقط کافیه حواسمون بیشتر به خودمون باشه.

به خدا زندگی چیزی به ما بدهکار نیست. خدا هیچ بدهی به ما نداره. مردم هیچی به ما بدهکار نیستن. 

ای فلانی! زندگی شاید همین باشد...  

حرف حساب...

اعصاب چیست؟ چیزیست که هیچکس ندارد ولی توقع دارند که تو حتما داشته باشی.
توقع چیست؟چیزی است که همه دارند و تو نباید داشته باشی...

آخر الزمان....

این نوشته روسال نود و دو توی وبلاگم نوشته بودم....دوباره هوس کردم بذارمش اینجا.....




پیرمرد قصه‌گو (اسپیریدیون آکوستا کاشه): و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حیوانات نزدیکش نشستند و گفتند: "ما دوست نداریم تو را اینگونه غمگین ببینیم. هرچیز که آرزو داری از ما بخواه." انسان گفت: "می‌خواهم تیزبین باشم." کرکس جواب داد: "بینایی من مال تو." انسان گفت: "می‌خواهم قوی‌دست باشم." پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهی شد." انسان گفت: "می‌خواهم اسرار زمین را بدانم." مار گفت: "نشانت خواهم داد." و سپس تمام حیوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتی انسان همه چیز را گرفت و رفت، جغد به بقیه گفت: "انسان خیلی چیزها می‌داند و قادر است کارهای زیادی انجام دهد. من می‌ترسم!" گوزن گفت: "ولی انسان هرچه آرزو داشت دارد، دیگر جای اندوه و ترس نیست." اما جغد جواب داد: "نه. حفره‌ای درون انسان دیدم. آنقدر عمیق که کسی را یارای پر کردن آن نیست. این همان چیزی است که او را غمگین می‌کند و مجبورش می‌کند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه می‌دهد تا روزی کائنات می‌گوید: من تمام شده‌ام و دیگر چیزی ندارم تقدیم کنم!"


آخر الزمان- مل گیبسون- 2006

ریکاوری...

کامپیو تر دوستم یه ویروس گرفته. همه اطلاعات با ارزش زندگیش غیر قابل دسترس شدن. 

خیلی آه و ناله میکنه. میگه کاش زودتر یه بک آپ از همه شون میگرفته. میگه تا حالا هزار بار به ذهنش رسیده از چیزای با رازش کامپیوترش یه بک آپ بگیره که نکنه یه وقت از دستش برن و بیچاره بشه. ولی هی تنبلی کرده و امروز و فردا کرده. میگه همیشه فکر میکرده این اتفاقا برای همسایه است. هیچ وقت فکر نمیکرده خطر انقد بهش نزدیک باشه. و حالا اتفاق افتاده و رفیقم شده وارث یه عالمه حسرت و ای کاش....

چیزای با ارزش زندگی زیادن. قبل اینکه از دست برن، باید یه فکری براشون کرد. خیلی چیزا رو نمیشه ریکاور کرد...