روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

حال خوب...

یه مدّتیه توی هر وبلاگی (که وبلاگ خود من هم جزء شونه) میری، غم و غصه و نا امیدی توش موج میزنه. همه دِپ شدن رفته پی کارش. خودم از همه بدتر.

دیروز یه فکری با خودم کردم. دیدم چه برای مشکلات غصّه بخوری چه نخوری، میگذرن. زود هم میگذرن. پس چرا این همه براش غم و غصّه بخوریم و داغون کنیم خودمون رو؟ گناه داریم خب. همه مون یادمونه مشکلاتی رو که فک میکردیم از پا درِمون میاره. ولی همه شون گذشتن و ما از پا در نیومدیم که هیچ، شاید الآن حتی به سختی اون اتفاقات رو یادمون هم بیاد. زمانایی فک میکردیم دیگه این مشکل تحمّل نا پذیره. دیگه هیچ جوری نمیشه تحمّلش کرد. ولی همه شون رو تحمّل کردیم و آب از آب تکون نخورد. شاید در کوتاه مدّت بهمون خیلی سخت گذشت. ولی بلاخره تموم شد و الآن که الآنه شاید یک هزارم اون حس بدی که اون موقع داشتیم رو نداریم. تموم شد رفت پی کارش. از واقعیت تلخ و جانکاه، به خاطره تبدیل شد. خوبیش به اینه که تموم میشه. میدونم زندگی سخت میشه بعضی وقتا، میدونم به آدم خیلی فشار میاد، میدونم آدما بعضی وقتا آرزو میکنن زنده نباشن و این همه درد و رنج رو تحمّل نکنن. ولی این رو هم میدونم که نا امیدی و داشتن حسّ بد و افتادن توی یه چرخه منفی معیوب که هیچ راه نجاتی ازش نیست، هیچ چی رو بهتر نمیکنه. هر اتّفاقی قراره بیفته، با این حسّ نا امیدی و دپ بودن، چندین برابر بدتر میشه. از این چرخه های منفی باید خیلی ترسید. هی اتّفاقات حال آدم رو بدتر میکنه و چون حال آدم بدتر میشه برای بهتر شدن حالش انگیزه کمتری پیدا میکنه و به خاطر اینکه تلاشش کمتر میشه، هی اتّفاقات بدتر بیشتری براش میفته و هی بهبود کمتری حاصل میشه.

تازه خیلی از مسائلی که نگرانشون میشیم، هیچ وقت توی زندگیمون اتفاق نمیفتن. بیشتر دل نگرونیهای ما هیچ وقت به حقیقت نمیپیوندن. فقط در حد همون نگرانی باقی میمونن. یعنی نگرانی بیخودی هستن. خب چرا زودتر از موقعی که اتفاق بیفتن، نگران و ناراحتشون بشیم؟ هر وقت اتفاق افتادن، یه خاکی میریزیم توی سرمون دیگه. چرا زودتر بریم استقبال اتفاقی که هنوز نیفتاده؟

دیگه گفتن از ما بود. من خودم تصمیم گرفتم حالم رو از اینی که هست بدتر نکنم و منتظر اتفاقای خوب زندگیم باشم. حد اقل منتظر اتفاقای بد نباشم و به استقبالشون نرم.

خدا بزرگه. اگه واقعا اعتقاد داشته باشی که از رگ گردنت بهت نزدیکتره، همین الآن که داری این نوشته رو میخونی حسّش میکنی و مطمئن میشی که بی توجه یه جایی توی این دنیای کثیف رها نشدی و یکی هست که داره میبیندت.حتی اگه مذهبی هم نیستی، سعی کن یه جوری یه تفکّری شبیه به این رو برای خودت داشته باشی.

حسّ رها شدگی و نا امیدی بد حسّیه. خیلی بد. به خودمون رحم کنیم و خودمون رو از این حس بد بکشیم بیرون.

یادمون باشه، "نا امیدی بزرگترین گناه عالمه"*...


* امام علی


ترمز

وقتی ترمز ماشینت خراب میشه و مجبوری یه مسیری رو بدون ترمز طی کنی تا به تعمیرگاه برسی، به نظرت میاد مردم چقدر بیشعور میشن. هی میپیچن جلوت. بهت راه نمیدن. هی اذیتت میکنن. مث آدم رانندگی نمیکنن انگار. ولی وقتی ترمز ماشینت رو درست کردی، میبینی همون مردم، اصلا بد نیستن. بی شعور نیستن. قصد اذیت کردنت رو هم نداشتن. این تو بودی که به خاطر نداشتن ترمز، حساس شده بودی و ضعف داشتی.

هر وقت دیدین مردم و کائنات، بیشعور شدن و هی همینجوری دست به دست هم میدن تا تو رو اذیت کنن، درون خودت بگرد ببین چه امکاناتی رو باید درون خودت داشته باشی و نداری...


بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست.......................از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی


Pretence

خنده بر لب مـــیزنم تا کــس نداند حــال من

ورنه این دنیا که ما دیدیم، خندیدن نداشت!




بفم اینو!!

همون پیامبری که این همه سنگش رو به سینه میزنی، میومدن جلوش پاهاشون رو دراز میکردن میگفتن ناخنهامون رو بگیر و اون بزرگوار بدون این که خنده از لباش بره، ناخنهاشون رو میگرفت. همون پیامبری که ادعات میشه دوسش داری، هر روز یه زن یهودی سرش خاکروبه میریخت، یه روز که نریخت سراغ اون زن رو گرفت و وقتی فهمید اون زن مریضه رفت به عیادتش. همون امام حسنی که خودت رو شیعه اش میدونی، توی رهگذر بهش نا سزا گفتن، هیچی نگفت. آخر سر گفت اگه غذا نداری بیا من سیرت کنم، اگه خونه نداری بهت پناه بدم. اگه پول نداری بهت کمک کنم. همون امام حسینی که ادعای عاشق بودنت بهش گوش فلک رو کر کرده، میگه مراجعه مردم به شما نعمته، از نعمت خدا شاد باشید و رویگردان نشید.

غرور واسه چی گرفتتت؟ لباست عوض شده؟ هیات رفتی؟ عزاداری کردی؟ بیست روز توی آشپز خونه هیئت پخت و پز کردی؟ گریه کردی واسه امام حسین؟ حالا همه مردم اخ شدن؟ فقط تو و دو سه نفر اطرافیانت ملکوتی شدین؟

جمع کن این دکون بازار رو برادر من، خواهر من. اون پیامبری که من میشناسم و دینی که آورده و امامایی که من میشناسم، ترازوشون با میزان من و تو فرق داره. یه دفعه میبینی همین غرور و کینه ای که تموم دلت رو پر کرده، همه اون کارای به اصطلاح خوبت رو میسوزونه دود میکنه میبره هوا. 

سیاست کینه و دکاً دکا و غرور کجای دینت اومده؟ اینا رو بذار کنار و هیچ کدوم از اون کارایی که فکر میکنی خوبن رو انجام نده، به همون پیامبر قسم بخدا بیشتر نزدیک میشی. غرور آفت ایمانه. هر وقت فکر کردی خیلی خوب شدی و بقیه مردم اِخ شدن، بدون داری با سر سقوط میکنی. بفهم اینو !

بعضی وقتا به کسایی که ایمان آوردن و رفتن توی کار دین و مذهب، باید یاد آوری کرد که خدا یکی دیگه است. نه اونا!

میبرم زنده بگورش سازم...


می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلــگه ویرانه ی خویش

به خدا مــــی برم از شهر شما

 دل شوریده و دیـوانه ی خویش

 

می برم تا که در آن نقـــــــطه ی دور

شستشــــــــویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه ی عشق

زین همه خواهــــــــــش بیجا و تباه


می برم تا ز تو دورش ســـــــــازم

از تو ای جلوه ی امــــــیـــد محال

می برم زنده بگورش ســـــــــازم

 تا از این پس نکند یاد وصــــــــال


ناله میلرزد، می رقصد اشـــــــک

آه بگذار که بگــــــــــــــــــریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه

شاید آن به که بپـــــــــرهیزم من


بخدا غنچه ی شــــــــــــادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله ی آه شــــدم صد افسوس

 که لبم باز بر آن لب نرســـــــــید

 

عاقبت بند ســــــــــفر پایم بست

می روم خـــنده به لب خونین دل

می روم از دل من دســـــــت بدار

ای امیـــــد عبــــــث بی حاصـــل*




فروغ فرخزاد


دلشوره

دلشوره گرفته ام. میدانم چیزی نمیشود، ولی نمیدانم چرا یکهو در دلم غوغایی شده. زنگ هم زدم. حال مسافرم خوب است. ولی نمیدانم چرا دلم همچنان میجوشد...




خداحافظ!!

خوب می‌دانست بهترین تهدید برای ما این است که چادر مشکی‌ ِعزیز را از توی کمد بردارد، بازش کند، بیا‌ندازد سرش و بگوید من رفتم. همین کافی بود که ما به گریه بیافتیم، گوشه‌ی چادرش را بگیریم که تورو خدا نرو. بعد فرق نمی‌کرد کدام یکی‌مان چادرش را گرفته بود، آن یکی می‌دوید می‌رفت سراغ کفش‌هاش. کفش‌های مامان  گاهی روزی چند بار قایم می‌شد. زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا که قفل‌ش خراب بود. حالا محال بود ما را بگذارد برود. ولی همین که برای چند لحظه باورمان می‌شد رفتنی‌ست و همین که نمی‌رفت و کفش‌ها را از زیر بالشت می‌کشید بیرون و قربان صدقه‌مان می‌رفت، داستان گریه‌دارِ خوش‌پایان ما بود. فکر می‌کردیم ما نگه‌ش داشتیم. فکر می‌کردیم کفش‌ها ما را نجات داده.
بعدها خیلی پیش آمد که کفش‌های آدم های محبوب‌مان را قایم کردیم. کفش آدم‌هایی که دوست داشتیم بمانند. آدم‌هایی که یک بار و دو بار مهربان می‌پرسیدند کفش‌ها کجاست، آدم‌هایی که قول می‌دادند زود برگردند، آدم‌هایی که به مامان اصرار می‌کردند که نه، نه، خودش می‌دهد، بچه خوبی ست.، خودش الان می‌رود کفش‌ها را می‌آورد. بعد وقتی کفش‌ها را آرام از پشت در می‌کشیدیم بیرون کسی مهربان نبود. کسی از رفتن پشیمان نمی‌شد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که مامان رفتنی‌ نیست. خودش رفتنی نیست. کفش‌ها هیچ‌کاره‌اند. از یک روزی به بعد که تاریخ‌ش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هر کس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیش‌دستی کردیم. وسط جمله‌اش گفتیم خداحافظ و کفش‌ها را جلوی پای‌‌اش جفت کردیم. یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم. خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتن‌ ش، اما دست به کفش‌ها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم،گوشه ای ایستادیم و تنها رفتن اش را نگاه کردیم بی خداحافظی حتی!

بر گرفته از وبلاگ Ecce Homo


فریاد

سوار موتورم شدم. رفتم یه جای خلوت و ساکت. رو به آسمون کردم و با تموم قدرتی که داشتم فریاد کشیدم. باز فریاد کشیدم و باز فریاد کشیدم.

الآن خیلی آرومترم. خیلی... فقط دیگه صِدام در نمیاد. شده مث صدای شهرام ناظری وقتی که سرمای بد خورده!

شُمام امتحان کنید، جواب میده!




آخرالزمان

پیرمرد قصه‌گو (اسپیریدیون آکوستا کاشه): و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حیوانات نزدیکش نشستند و گفتند: "ما دوست نداریم تو را اینگونه غمگین ببینیم. هرچیز که آرزو داری از ما بخواه." انسان گفت: "می‌خواهم تیزبین باشم." کرکس جواب داد: "بینایی من مال تو." انسان گفت: "می‌خواهم قوی‌دست باشم." پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهی شد." انسان گفت: "می‌خواهم اسرار زمین را بدانم." مار گفت: "نشانت خواهم داد." و سپس تمام حیوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتی انسان همه چیز را گرفت و رفت، جغد به بقیه گفت: "انسان خیلی چیزها می‌داند و قادر است کارهای زیادی انجام دهد. من می‌ترسم!" گوزن گفت: "ولی انسان هرچه آرزو داشت دارد، دیگر جای اندوه و ترس نیست." اما جغد جواب داد: "نه. حفره‌ای درون انسان دیدم. آنقدر عمیق که کسی را یارای پر کردن آن نیست. این همان چیزی است که او را غمگین می‌کند و مجبورش می‌کند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه می‌دهد تا روزی کائنات می‌گوید: من تمام شده‌ام و دیگر چیزی ندارم تقدیم کنم!"



آخر الزمان- مل گیبسون- 2006

شخصیت و غرور

ارزشمندترین چیزی که هر آدمی داره شخصیت و غرورشه. تورو خدا نذارید هیچ کس، به هیچ قیمتی این باارزشترین سرمایه تون رو ازتون بگیره و خدشه دارش کنه. شاید یه موقعایی حس کنید دلتون یه چیزی رو انقد زیاد میخواد که حاضرید به خاطرش از همه چیزتون بگذرید یا برای حفظ آبرو یا ملاحظات دیگه، بیخیال توهینی که بهتون شده، بشید. توی همین زماناست که باید  به خودتون بیاین و بدونید اگه به قیمت خدشه دار شدن شخصیت و غرورتون، حتی اگه اون چیز رو به دست هم بیارید یا از اون توهین بگذرید و عکس العمل مناسب نشون ندید، احساس تهی بودن میکنید. چون شخصیت و غرور هر کس همه چیزیه که داره و بدون اون، آدم خالیه. هیچ چیزی* توی این دنیا، ارزشش بالاتر از غرور و شخصیت و حرمت شخصی خودتون نیست.





*البته یه استثناهایی هم این وسط وجود داره. مثلا وجود زیبای مادر ارزشش از شخصیت و غرور آدم بیشتره یا بعضی دوستای با ارزش که موقتا توی شرایط بدی قرار گرفتند.


مبتلا

نه میشه با تو سر کنم، نه میشه از تو بگذرم

بیا به داد مــــن برس، من از تو مـــــــــبتلا ترم...

هورا!!!

خونه گیر آوردیم بلاخره. هر چند ایده آل نیست. ولی خب، نسبت به بودجه مون خوبه.

انگار بار سنگینی از رو دوشم بر داشته شد.

باشد اندر پرده بازیهای پنهان، غم مخور

این شعر بهم خیلی آرامش میده. دوس دارم حافظ رو و بیشتر از همه ی شعراش، این شعرو.

دریایی از امید و خوشبینی توش موج میزنه....


یوسف گمــــــــــــگشته بازآید به کنعان غم مخور

کلــــــبه احزان شود روزی گلستـــــــان غم مخور

این دل غمــــــدیده حالش به شــــود دل بد مکن

وین سرِ شـــــــــوریده بازآید به سامان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مـــــراد مـــــا نرفــــــت

دایما یکســــان نماند حـــــــــــال دوران غم مخور

هان مشو نومــــــــید چون واقف نه‌ای از سِرّ غیب

باشد اندر پرده بازیهـــــــای پنــــــــهان غم مخور

ای دل ار ســـــــیل فنــــــــــا بنیاد هستی برکَنَد

چون تو را نوح است کشتیــــبان ز طوفان غم مخور

در بیـــــــابان گر به شوق کعبـــــه خواهی زدقدم

سرزنـــــش‌ها گر کند خار مغــــــــــیلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیــــست کان را نیست پایان غم مخور

حافظا در کنج فـــــــقر و خلوت شــــــــب‌های تار

تا بود وردت دعــــــــــــــــا و درس قرآن غم مخور

شب

ساعت سه و نیم بعد از نیمه شبه. هنوز بیدارم. مهتاب اسپری نقره ایش رو پاشیده روی برگا.

شب رو دوس دارم و سکوتش رو بیشتر. مدتیه هیاهوی روز و آدماش خسته ام میکنه. کاش همیشه شب بود، ساکت بود، همه خواب بودن و من کلی آرامش و سکوت داشتم که بتونم حرف کسیو گوش بدم که مدتهاست صداش لابلای هیاهوی روزهای تکراریم گم شده بود. دلم...

شبا، بیشتر به این فک میکنم که همه چی آرومه. فک میکنم زندگی از این آرومتر نمیشه. کاش این شب هرگز تموم نشه... 

والیل اذا یغشی....


خونه

پرنده ها چقدر راحتن که هر جا خواستن آشیونشون رو به پا میکنن. روی نوک درخت، با دید بسیار خوب.
نه دنبال خونه میگردن، نه غصه کوچیک بودن خونه شون رو میخورن، نه به خونه پرنده های دیگه حسادت میکنن، نه به خاطر خونه هاشون به همدیگه فخر میفروشن، نه به خاطر یه خونه خیلی خوشحال میشن، نه اعصابشون به هم میریزه و نه مخشون درد میگیره از فرط فکر کردن و نه هیچی...

پشه


یه چند وقته خیلی مورد توجه پشه ها قرار گرفتم. خونم شیرینتر شده یا چی؟

If I had my life to live over again

If I had my life to live over again,

Next time I would try to make more mistakes.

I would not try to be so perfect.

I would be more relaxed.

I would be crazier.

I would be less hygienic.
I would be much more foolish than I have been.

I would take more chances, I would take more trips.

I would climb more mountains, swim more rivers, and watch more sunsets.

I would burn more gasoline.

I would eat more ice cream and less beans.

I would go places and do things.

I'd travel lighter than I have.

If I had my life to live over,

I would start barefooted earlier in the spring.

I would take very few things seriously.

 In fact, I'd try to have nothing else.

 Just moments, one after another.

عصبانیم

یکی اینجا نشسته هی داره میره رو مخ من بیچاره. هر چی بهش توضی میدم نمیفهمه. خب گوش کن ببین چی میگم اول. هی همینجوری حرف خودتو تکرار نکن. اگه دیدی قانع نشدی بعدش باز حرف بزن. اَی بابا! مسابقه حرف زدن گذاشته تموم سعیشم میکنه کم نیاره.

طوفان

بر بوته ها نوشتند، "لطفا گلی نچینید"

اما چه سود طوفان، خواندن نمیتواند!