با اینکه زن بودنش موانع بسیاری در پیشرفت کاریش داشت، ولی هر طور که شده، به مراحل بالای کاری و ثروت زیادی دست یافته بود. همیشه از دغدغه زیاد زندگی و انباشت کارهای روزانه، خسته و شاکی بود. فکر میکرد چه چیزهایی را برای به دست آوردن این موقعیت از دست داده است. خسته از زندگی مرفه روزمره، تصمیم گرفت اندکی به خود استراحت بدهد. راهی شمال شد و در کنار شالیزاری توقف کرد. از ماشین مدل بالا و شیک خود پیاده شد و به شالیزار نگاهی انداخت. زنی رنجور و خمیده که مشغول نشاء برنجها بود به زور کمر راست کرد و به ماشین لوکس و سوارش نگاهی انداخت. نگاه دو زن در هم گره خورد. در یک لحظه یک فکر مشترک از ذهن هر دوی آنها گذشت:
"ایکاش من جای او بودم."
هزار بار خوبی کردی، محبت کردی، مهربونی کردی، به چشش نمیاد. حتی میگه وظیفه ات بوده. یه بدی، اونم نه بدی خیلی بد، بدی یه کم بد، که ازت میبینه، همه خوبیهاتو فراموش میکنه. انگار نه انگار...
چرا بعضیا اینجورین واقعا؟ آدم هم انقد پر توقع آخه؟ اَی بابا!!!
گر رشته برید، میتوان بست
لیکن گره ای میان آن هست
مراقب رشته هامون باشیم که بریده نشن. بیشتر مواقع فرصت راست و ریس کردن نداریم دیگه...
عجب رسمیه، رسم زمونه...قصه برگ و باد خزونه...
میرن آدما، از اونا فقط، خاطره هاشون، به جا میمونه...
ما معمولا توی وبلاگای همدیگه دنبال یه چیزی میگردیم که آروممون کنه. هیچوقت دوست ندارم چیزی بنویسم که کسی از خوندنش ناراحت و غمگین بشه. ولی امروز میخوام تلخ بنویسم. تلخ تلخ...
خدا رو شکر میکنم وقتی رفتی، نبودم. ندیدم رفتنت رو. ندیدیم چه جوری پیشونیت زخمی و خون آلوده. ندیدم چه جوری گذاشتنت زیر خروارها خاک. ندیدم شلوار پاره ات و لباس خونیت رو...نبودم و ندیدم ...
همیشه گلایه میکردی که چرا توی وبلاگم غمگین مینویسم. همیشه با اسم مستعار تبسم برام کامنت میذاشتی. امروز خیلی خیلی داغونم. انقدر احساس ناتوانی میکنم که نمیتونم حتی جلوی سرازیر شدن اشکامو بگیرم. دنیا همینه. متاسفانه همینه. نمیدونم خدا چی فکر میکرده که اینجوری آفریده این دنیا رو. ولی چیزی که هست همینه...یا خودمون میریم و همه چیزا و کسایی که دوسشون داریم و یه عمر باهاشون زندگی کردیم رو رها میکنیم به امون خدا یا کسایی که از جون بیشتر دوسشون داریم میرن و ما میمونیم و کلی خاطره که حتی شیرینترینشون هم برامون تلخ میشه.
یه اصطلاحی توی روانشناسی هست به اسم مزیت پنهان. این اصطلاح بیانگر موقعیتیه که ما به اشتباه بودن یه کاری واقفیم، ولی در انجام اون کار یه مزیت پنهانی برای مانهفته است که شاید از به زبون آوردن اون مزیت خجالت هم بکشیم و یاحتی شاید خودمون هم ندونیم چه مزیت پنهانی وجود داره. این مزیتها با کند و کاو توی رفتارامون مشخص میشن. یه چیزی ته تهای قلبمون که نمیذاره به سادگی و علیرغم وجود همه دلایل و شواهد منطقی، اون عمل رو ترک کنیم. یه احساس خیلی کوچیک مخفی، یه لبخندی که از کسی میبینیم، نگاهی که با انجام اون کار متوجه خودمون میکنیم و ...
باید حواسمون به این مزیتهای پنهان باشه. دلیل اینکه خیلی از کارای بدمون رو نمیتونیم ترک کنیم،همین مزیتهای پنهانه.
شعر کوچه رو خیلی دوست دارم. از بچگی همه اش رو حفظ بودم. اوج شعرش که آدم رو واقعا به خدا میرسونه اینه:
اشکی از شاخه فرو ریخت....مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....
اشک در چشم تو لغزید....ماه بر عشق تو خندید...
واقعا باید به عشق خیلی ها خندید. عشقی که شاید وسعتش اقیانوس باشه، ولی عمقش یه وجب هم نیست...
یه مدته تصمیم گرفتم رژیم غذاییم رو سالمتر کنم. از وقتی این فکر افتاد توی سرم که حسابش رو کردم با این برنامه غذایی 50 رو رد نمیکنم. مثلا قند و شکر رو کلا حذف کردم. روغن خیلی خیلی کم استفاده میکنم. گوشت قرمز و گوشت سفید کمتر میخورم. میوه هم زیاد میخورم. خلاصه تصمیم گرفتم یه تکونی به برنامه غذاییم بدم. حالا حسابش رو بکنید منی که هفته ای دو بار پیتزا و سوخاری و اینا میخوردم حالا این برنامه رو دارم انجام میدم. دلتون بسوزه یه کم به حال من...