روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

بالاخره وبلاگ

همیشه مطالعه رو دوست داشتم. شاید از وقتی که تو لحظه های بی حوصلگی بچه گی و انتظار برای بزرگ شدن، تنها چیزی که پیدا میکردم واسه گذشت زمان خوندن کیهان بچه ها و سروش کودکان بود. بعدن به نوشتن علاقه پیدا کردم. ولی هیچ وقت نشده بود چیزی بنویسم که تو دید یه عده باشه که من ندیدمشون، نمیشناسمشون و نمیدونم وقتی نوشته های منو میخونن چی فکر میکنن، چه حسی دارن... . بالاخره وبلاگ. چیزی که وقتی اولین بار در باره اش شنیدم خیلی هیجان زده شدم و تا الان این یه قدم کوچیک رو بر نداشته بودم که توی یکی از همین وبلاگها، منم یکی از همین آدما باشم.

فضای مجازی

فیلم ماتریکس رو دوس دارم. فیلم طبقه سیزدهم رو هم خیلی دوست دارم. چون زندگی توی فضای مجازی رو به بهترین شکل تصویر کردن.

همیشه به این فک میکنم که زندگی توی محیط مجازی چقدر بهتر از زندگی واقعیه...بیشتر آدما، تو محیط مجازی، آدمای بهتری هستن تا محیط واقعی. آدم از محیط مجازی خسته نمیشه، چون انقدر تنوع داره که باز برای لذت بردن از سرک کشیدن تو این سایت و تو اون سایت و گودر و فیس بوک و ... وقت کم میاری. ولی روزی بیست بار از زندگی توی محیط واقعی خودت خسته میشی. البته شاید یه کمش هم به خاطر افسردگی موقتی من باشه. ولی دوس دارم فرشته مهربونی که آرزوی پینوکیو رو بر آورده کرد، بیاد و من رو به صفر و یک دیجیتال تبدیل کنه بریم توی فضای مجازی یه حالی بکنیم.






دنیایی از خانه کوچکتر

یادمه بچه که بودیم، وقتی برف میومد، من هم مثل خیلی از بچه های دیگه دوس داشتم برم توی حیاطمون و با برفا بازی کنم. ولی داداشم هیچ وقت نمیذاشت این کار رو بکنم. میگفت نرو تو حیاط برف جمع بشه مدرسه ها رو تعطیل کنن. بنده خدا فک میکرد آموزش و پرورش، میاد و فقط خونه ما رو نیگا میکنه واسه تعطیل کردن مدرسه ها. من هم انصافا باهاش همکاری میکردم تا به خواسته اش برسه و وقتی مدرسه تعطیل میشد، سری از غرور بالا میگرفتم که تونسته بودم به داداشم کمک کنم یه روز نره مدرسه و حالشو ببره.

چه روزای پاک و قشنگی بود اون روزا... دنیامون اندازه حیاطمون بود. نگرانیهامون اندازه تعطیل شدن یا نشدن مدرسه ها.  یادش به خیر...

یه درد کوچولو

بعضی وقتا یه دردی توی وجودته که نمیتونی به کسی بگی. چون میدونی اگه بهشون بگی مسخره ات میکنن. فکر میکنن که این خیلی مسئله پیش پا افتاده ایه. حتی شاید یه نیگاه عاقل اندر سفیه بهت بندازن که مثلا از تو بیشتر انتظار داشتیم. آخه این مسائل کوچیک و بی اهمیت چیه که ذهن تو رو درگیر خودش کرده؟

نمیتونی خودت رو عادی نشون بدی. چون برای تو مسئله پیش پا افتاده ای نیست. برا ی تو به اندازه یه دنیاس و غمش، یه کوه. همه فقط بهت گیر میدن تا دردت رو بفهمن که حس کنجکاوی خودشون رو ارضا کنن. به محض اینکه فهمیدن دردت چیه، اگه خنده شون رو بتونن کنترل کنن، تو دلشون بهت میخندن و از تو توی ذهنشون یه آدم ضعیف میسازن. بعدش هم با بی تفاوتی از کنارت رد میشن و اون موقع است که تو، آرزو میکنی ایکاش حد اقل نمیذاشتی هیشکی بفهمه. حتی شاید توی دلت نفرینشون کنی که ایشالله یه دردی مثل درد شما بگیرن تا بفهمن شما چی میکشی تا دیگه باهات اینجوری رفتار نکنن. تا بفهمن مسخره کردن چه حسی داره....

تنها کسی که میتونه تو اینجور مواقع به آدم کمک کنه، خودشه....با فکر کردن به اینکه همینطور که درد و غمهای گذشته عادی شده و حتی از یاد رفته، این غم هم میگذره و آب از آب تکون نمیخوره....فقط باید یه خورده صبر داشت. گذر زمان خیلی مسائل رو خود به خود حل میکنه . . . .

سر آغاز

ابتدای آغاز به کار این وبلاگ، مصادف شده با یکی از سخت ترین روزای زندگی من. بعضی وقتا آدما، به خودشون میان و میبینن یه عمره دارن از خودشون فرار میکنن. یه عمره صدای خودشون رو نمیشنون. چند روز پیش، وقتی توی ماشین نشسته بودم، دقت کردم که چند وقته چقدر صدای ضبط رو زیاد میکنم. شاید به خاطر اینه که نمیخوام صدای خودم رو بشنوم و صدای فکر کردنم رو. فکر کردن، بعضی وقتا خیلی سخت میشه. اونقدر سخت که نمیتونی فکرشو بکنی... .

کاش زندگیمون مثل هتل رفتن بود. وقتی میدیدی خیلی کثیف و غیر قابل تحمل شده، لیبل نظافت بهش آویزون میکردی که روش نوشته بود: "لطفا نظافت فرمایید". بعدش یه نفری که نمیشناختیش، بی اونکه خودت بفهمی، میومد و همه چی رو درست میکرد.وقتی بر میگشتی، میدیدی همه چیز مث روز اولشه. تمیز تمیز.... هر وقت هم حوصله هیچ کس رو نداشتی، میزدی "لطفا مزاحم نشوید" و اونوقت با خیال راحت میشِستی و از تنهایی خودت لذت میبردی ....