همیشه مطالعه رو دوست داشتم. شاید از وقتی که تو لحظه های بی حوصلگی بچه گی و انتظار برای بزرگ شدن، تنها چیزی که پیدا میکردم واسه گذشت زمان خوندن کیهان بچه ها و سروش کودکان بود. بعدن به نوشتن علاقه پیدا کردم. ولی هیچ وقت نشده بود چیزی بنویسم که تو دید یه عده باشه که من ندیدمشون، نمیشناسمشون و نمیدونم وقتی نوشته های منو میخونن چی فکر میکنن، چه حسی دارن... . بالاخره وبلاگ. چیزی که وقتی اولین بار در باره اش شنیدم خیلی هیجان زده شدم و تا الان این یه قدم کوچیک رو بر نداشته بودم که توی یکی از همین وبلاگها، منم یکی از همین آدما باشم.
فیلم ماتریکس رو دوس دارم. فیلم طبقه سیزدهم رو هم خیلی دوست دارم. چون زندگی توی فضای مجازی رو به بهترین شکل تصویر کردن.
همیشه به این فک میکنم که زندگی توی محیط مجازی چقدر بهتر از زندگی واقعیه...بیشتر آدما، تو محیط مجازی، آدمای بهتری هستن تا محیط واقعی. آدم از محیط مجازی خسته نمیشه، چون انقدر تنوع داره که باز برای لذت بردن از سرک کشیدن تو این سایت و تو اون سایت و گودر و فیس بوک و ... وقت کم میاری. ولی روزی بیست بار از زندگی توی محیط واقعی خودت خسته میشی. البته شاید یه کمش هم به خاطر افسردگی موقتی من باشه. ولی دوس دارم فرشته مهربونی که آرزوی پینوکیو رو بر آورده کرد، بیاد و من رو به صفر و یک دیجیتال تبدیل کنه بریم توی فضای مجازی یه حالی بکنیم.
یادمه بچه که بودیم، وقتی برف میومد، من هم مثل خیلی از بچه های دیگه دوس داشتم برم توی حیاطمون و با برفا بازی کنم. ولی داداشم هیچ وقت نمیذاشت این کار رو بکنم. میگفت نرو تو حیاط برف جمع بشه مدرسه ها رو تعطیل کنن. بنده خدا فک میکرد آموزش و پرورش، میاد و فقط خونه ما رو نیگا میکنه واسه تعطیل کردن مدرسه ها. من هم انصافا باهاش همکاری میکردم تا به خواسته اش برسه و وقتی مدرسه تعطیل میشد، سری از غرور بالا میگرفتم که تونسته بودم به داداشم کمک کنم یه روز نره مدرسه و حالشو ببره.
چه روزای پاک و قشنگی بود اون روزا... دنیامون اندازه حیاطمون بود. نگرانیهامون اندازه تعطیل شدن یا نشدن مدرسه ها. یادش به خیر...