یادمه بچه که بودیم، وقتی برف میومد، من هم مثل خیلی از بچه های دیگه دوس داشتم برم توی حیاطمون و با برفا بازی کنم. ولی داداشم هیچ وقت نمیذاشت این کار رو بکنم. میگفت نرو تو حیاط برف جمع بشه مدرسه ها رو تعطیل کنن. بنده خدا فک میکرد آموزش و پرورش، میاد و فقط خونه ما رو نیگا میکنه واسه تعطیل کردن مدرسه ها. من هم انصافا باهاش همکاری میکردم تا به خواسته اش برسه و وقتی مدرسه تعطیل میشد، سری از غرور بالا میگرفتم که تونسته بودم به داداشم کمک کنم یه روز نره مدرسه و حالشو ببره.
چه روزای پاک و قشنگی بود اون روزا... دنیامون اندازه حیاطمون بود. نگرانیهامون اندازه تعطیل شدن یا نشدن مدرسه ها. یادش به خیر...
کاری به جز الک دولک نداشتم...
بچه به بودم؛ به هیـــــــــــــــچی شک نداشتم....