روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

خارهای کوچیک زندگی...

دلیل خیلی مشکلات ما آدما، چیزهای کوچیکین که از بس کوچیکن به چشم نمیان و مهم شمرده نمیشن. همین چیزای کوچیکن که آدم نمیتونه حد توقفی براشون پیدا کنه. نمیتونه خط قرمزی براشون مشخص کنه. همین چیزای کوچیکن که وقتی مشمول بی توجهی ما و گذر زمان بشن، روز به روز، بیش از پیش میشن یه قسمت جدایی نا پذیر زندگی. آدم فک میکنه هر وقت بخواد میتونه از شر این چیزا خلاص بشه. ولی یه موقع چشماشو باز میکنه و میبینه خیلی وقته به این چیزای کوچیک عادت کرده و دیگه نمیتونه این چیزا رو از زندگیش خارج کنه. "اعتیاد"، "سیگار"، "چایی"، "مشروب"، "بددهنی و فحش"، "سنگدل شدن"، "دزدیهای کوچیک"، "دزدی از ساعات کار"، "کم کاری". همین " حالا یه دفعه چیزی نمیشه " ها. "مگه این چیه" ها. "با یه دفعه کسی نمرده " ها. "واسه تفنن" ها.  همین "فقط همین یه بار" ها. "فقط یه نیگا" ها. "حالا اونقدا هم بزرگ نیست که شولوغش میکنی" ها. 

این چیزای کوچیک مثل همون خاری میمونه که مولوی توی مثنوی میگه. وقتی یه خار رو توی رهگذر میکاری، همه میان بهت میگن این خار رو بِکَن. تو میگی حالا میکَنم. وقت هست. کاری نداره که. هر وقت بخواد یه ثانیه ای میکَنمش. روزها میگذره؛ خار هر روز قوی و ریشه دار تر میشه و تو هر روز ضعیفتر و پیرتر. یه روزی میرسه که حتی اگه بخوای خار رو بکنی هم، زورت نمیرسه. بترسیم از این خارهای کوچیک زندگیمون. 


همچو آن شخص درشت خوش سخن            در میان ره نشاند او خاربن

 

ره گذر یانش ملامت گر شدند            بس بگفتندش این بکَن این را نکند!

 

هر دمی آن خاربن افزون شدی           پای خلق از زخم آن پر خون شدی

 

جامه های خلق بدریدی ز خار                    پای درویشان بخستی زار زار

 

مدتی فردا و فردا وعده داد                       شد درخت خار او محکم نهاد

 

تو که می گویی که فردا این بدان           که به هر روزی که می آید زمان

 

آن درخت بد جوانتر می شود                     وین کَنَنده پیر مضطر میشود

 

خاربن در قوت و برخاستن                           خارکَن در پیری و در کاستن

 

خاربن هر روز و هر دم سبز و تر                   خارکن هر روز زار و خشک تر

 

او جوان تر می شود تو پیرتر                          زود باش و روزگار خود مبر

 

خار بن دان هر یکی خوی بدت                        بارها در پای خار آخر زدت

 

بارها از خوی خود خسته شدی          حس نداری سخت بی حس آمدی

 

یا تبر برگیر و مردانه بزن                            تو علی وار این در خیبر بکن

 

هر چه بادا باد...

بعضی وقتا، لذت بخش ترین کاری که میتونی بکنی اینه که چشماتو ببندی و بدون حساب کتاب و دو دو تا چهارتا، کاری رو که دوس داری بکنی، بدون ترس از نتیجه اش انجام بدی و با تموم قدرت سرت رو رو به آسمون بکنی و فریاد بزنی: "هر چه بادا باااااااااااااد! بیخیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال"

.. و بعضی وقتا، بعضی وقتا، واقعا هم هر چه بادا باد. نتیجه زیاد مهم نیست. مهم اینه که فقط کاری که دوست داری رو انجام دادی. همین برای رضایتت کافیه. بعضی وقتا بزرگترین مانع لذت و رضایت ما، ترسامونه...





حقیقت و دروغ...

ترجیح میدهم حقیقتی مرا بیازارد تا دروغی آرامم کند"

ولی خداییش دونستن و تحمل بعضی حقیقتا خیلی سخته. به هر حال، چه بخوام چه نخوام، چه دوس داشته باشم، چه دوس نداشته باشم  و چه چشمام رو ببندم یا باز نگه دارم؛ بعضی چیزا داره عوض میشه؛ و این تغییر غیر قابل اجتناب و صد البته خیلی دردناکه...

بعضی وقتا دلم برای آرامش دروغی تنگ میشه. ولی میدونم هر آرامش دروغینی یه آشفتگی و درد خیلی خیلی بزرگتری در پی داره. پس همیشه:

"ترجیح میدهم حقیقتی مرا بیازارد تا دروغی آرامم کند"


هر چه دیدم یکان یکان بینی

گفت دیدی چگونه آزردم
دل زود آشنای ساده ی تو؟!
گفت دیدی که عاقبت کشتم
روح آزاد و اوفتاده ی تو؟!


گفت دیدی چگونه بشکستم
اعتبار ترا ز خود خواهی ؟!
گفت دیدی که سوختم آخر
خرمن دوستی؛ ز گمراهی؟!


گفت دیدی که دوستانه ترا
با چه نیرنگ؛ راندم از یاران؟!
گفت دیدی که پاک فرسودم
تن غم پرورت؛ چو بیماران؟!


گفت دیدی که از تو ببریدم
عشق دیرین نازنین ترا؟!
گفت دیدی به اشک و خون شستم
رنگ و بوی گل جبین ترا ؟!


گفت دیدی که جمله نیکی تو
با دو رنگی؛ ز یاد خود بردم؟!
گفت دیدی که بعد از آنهمه صدق
کز تو دیدم؛ روانت آزردم؟!


گفت دیدی که از سرت بیرون
کردم اندیشه ی وفاداری؟!
گفت دیدی که در تو شد خاموش
آتش مهربانی و یاری ؟!


گفت دیدی که در زمانه ما
معنی دوستی دگرگون است؟!
گفت دیدی که هر که این سودا
در سرش بود و هست؛ مغبون است؟!



گفت دیدی که از حسادت و بغض
دوستی را ندیده بگرفتم ؟!
گفت دیدی که آنچه مدحم را
گفته ای... نا شنیده بگرفتم ؟!


گفتم آری؛ یکایک اینها را
دیدم و اعتنا نکردم من
گله ی دوستانه ای هم؛ هیچ
از تو ای بی صفا؛ نکردم من


صبر کن تا که عکس کرده خویش
اندر آئینه ی زمان بینی
من نباشم اگر ؛ خدائی هست
هر چه دیدم یکان یکان بینی!!



معینی کرمانشاهی

قهوه

بچه ها. قهوه رو دریابید. یه چند روزیه عصرا قهوه میخورم آقا انرژی ای میگیرم، انرژی ای میگیرم که نگو. مثل اینکه صبحه و من تازه از خواب بیدار شدم. اصن کلن یه مائده بهشتیه.

روایت داریم توی بهشت، برای هر کسی که دوس داشته باشه به جای شیر و عسل، قهوه جاری میکنن که بری توش شنا کنی و هر چقدر دوس داشتی بخوری.

قهوه رو دریابید!


خوابهای طلایی

یکی از دوستام این متن رو برام ایمیل کرد. خیلی قشنگه. نمیدونم چه کسی نوشتتش. فقط وقتی میخوندم کلی بغض کردم...