روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

چرخ بر هم زنم...

چرخ بر هم زنـــــم ار غـــیر مــرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

بچه ها...

بچه ها موجودات عجیب غریبی ان. به نظرم غیر ممکنه کسی خنده و شادی بچه ای رو ببینه و لبخند گوشه لبش نیاد. بچه ها به خدا وصلن. به فطرت پاک انسان وصلن. به نظرم اگه کسی با بچه ها حال نکنه، یه جایی از فطرتش دور شده. اگه یکی حوصله بچه ها رو نداشته باشه، اونجایی که باید واستاده باشه، وانستاده. خیلی از سرشت خودش فاصله گرفته.

آدمی که توی شرایط نرمال زندگیش هست، نمیتونه با بچه ها بد باشه.

بچه ها، معیار خوبی هستند برای اینکه ببینیم توی زندگی مسیر زندگیمون داریم راه رو درست میریم یا اشتباه...


پ.ن. امروز خیلی خیلی اضطراب و دلشوره دارم. نمیدونم چرا. به همه فک و فامیلمون زنگ زدم. خدا رو شکر همه خوبن. نمیدونم این حس لعنتی از کجا نشأت میگیره...



حال بد

حالِ بد رو نباید به رسمیت شناخت. نباید باهاش کنار اومد. باید حتمن در اولین فرصت یه فکری برای بهتر کردن حالِ بد کرد. حالِ بد، اگه فکری براش نشه، میشه یه قسمت جدانشدنی زندگی. بدتر از همه اینه که آدم به داشتن این حالِ بد عادت میکنه و دیگه شاید زیاد دردش هم نیاد. مثل کسی که یه مریضی عفونی داره و درد هم نداره. مریضی کم کم همه وجودش رو میگیره تا از پا درش بیاره، بدون اینکه فرد حتی متوجه بشه روز به روز داره به مرگ خودش نزدیک و نزدیکتر میشه. مثل اون قورباغه ای که میندازنش توی آب و آب رو کم کم گرم میکنن و قورباغه به این شرایط بد هی عادت میکنه و عادت میکنه تا پخته بشه.

یادمون باشه، حال بد ما برای دیگرونی که برامون خیلی عزیزن و براشون خیلی عزیزیم هم آزاردهنده است؛ حتی اگه برای خودمون دیگه زیاد آزار دهنده نباشه. بدتر از همه اینه که اطرافیانمون هم به حال بد ما عادت کنن و بی تفاوت بشن به حال بد ما. عادت کنن به دیدن ما توی اون حالِ بد...

امان از حال بد...

برای حالِ بدتون یه فکری بکنید. قبل از اینکه حال عادی زندگیتون بشه... 



الگوهای تکراری

چقدر مشکلات و مسائلی که ذهن آدما رو به خودش مشغول میکنه شبیه به هم هستن. فقط یه جاهاشون یه تفاوتهای کوچیکی با همدیگه داره که زیاد هم مهم نیست.

بیشتر مشکلای آدما که خواب شب و آرامش روز رو ازشون میگیره، از الگوهای مشخصی پیروی میکنه. الگوهای تکراری و قابل پیش بینی. الگوهای تجربه شده توسط بقیه آدمها.

تنها مشکل این وسط اینه که آدمها فکر میکنن مشکل خودشون با مشکلای مشابه بقیه آدما فرق داره و مال خودشون بدتره. واسه همین هم هست که از این همه تجربه و الگویی که وجود داره استفاده نمیکنن و به قول معروف، خودشون میخوان چرخ رو دوباره از نو اختراع کنن. غافل از اینکه چیزی که این وسط از دست میره، کلی ثانیه، دقیقه، ساعت، ماه، سال و عمره که هیچ وقت بر نمیگرده.غافل از اینکه جواب مشکلشون، یه جایی توی این دنیا، حاضر و آماده وجود داره و تنها کاری که باید بکنن، اینه که برن بگردن و پیداش کنن.

پند پیرها، یه نصیحت گوش پر کن نیست فقط. یه حرف مزخرف و بیخودی نیست. پشت خیلی حرفاشون، یه دنیا تجربه منتظر استفاده ماست.

به نظر من، آدمها مدتهاست که هیچ تجربه جدیدی رو امتحان نکردن و فقط دارن تجربه های همدیگه رو تکرار و تکرار میکنن...

باید ها و نباید ها

نا رضایتی از زندگی، نتیجه فاصله بین چیزهایــیه که باید باشه و چیزهایی که واقعن هست. آدم توی ذهنــــش، یه باید ها و نباید هایی در نظر میگیره و شرایط زندگی و محیطش رو مرتّبن با این باید ها و نباید ها میسنجه و معمولن کلی فاصله و تفاوت این وسط میبینه که اذیتش میکنه. اصولن چرا زندگی ما پُره از این بایدها و نباید ها؟ باید ها و نباید هایی که به جز استرس و فشار روحی برامون هیچی به همراه نداره. چرا همه آدما باید طبق نظر و خواست ما عمل کنن و حرف بزنن؟ چرا نباید ما رو ناراحت و عصبانی کنن؟ کی گفته هر کی توی این دنیا بدی کرده باید بدی ببینه و هر کی خوبی کرده باید خوبی ببینه؟ اصلن کی گفته این زندگی باید عادلانه باشه؟ چرا کسی نباید دروغ بگه؟
منظورم از این حرفا، این نیست که دروغگویی و بی عدالتی و رفتارهای بد موجّهن. بلکه منظورم اینه که ما نباید انتظار داشته باشیم که اینجوری باشه و این بایدها و نبایدها رو باید از زندگیمون کمتر کنیم. میتونیم به جای بایدها و نبایدها از بهتره استفاده کنیم. بهتره آدما دروغ نگن. بهتره بی عدالتی نباشه. بهتره مردم خوب باشن. ولی هیچ الزام و فشاری وجود نداره.
نمیدونم شاید به نظرتون این حرفا مسخره باشه. ولی زندگی من رو خیلی خیلی راحت تر و شیرین تر کرده...


* یه جورایی از نوشتن پُست قبلیم، پشیمون شدم. مخصوصن بعد از اینکه کامنت دوستان رو خوندم. از همه دوستان، مخصوصن سروش عزیز تشکّر میکنم. دوستان راست گفتن واقعن. چرا باید کسی رو امتحان کنیم اصلن؟ چرا برای سینه های پر از عصبانیت، مرهم و تسکین دهنده نباشیم؟

عصبانیت

بهترین راه برای اینکه یکیو خوب خوب بشناسی، اینه که یه وقتی، کاملن بر عکس خواسته اش عمل کنی، خیلی خیلی ناراحت و عصبانیش کنی و منتظر عکس العملش بشینی. منتظر حرفایی باشی که توی همون حالت عصبانیت و ناراحتی بهت میزنه.

اون حرفا، شاید دقیق ترین و خالص ترین حرفای دلش باشه.

نا گفته نمونه که کار خیلی خطرناکیه. چون ممکنه تموم تصوراتی که نسبت به طرفت داری رو خراب کنه و به گند بکشه. ممکنه همون چند کلمه حرفش موقع عصبانیت و ناراحتی، اونقدر تیز و بُرنده باشه و یه آسیبهایی به روح و روانت بزنه که تا آخر عمر جبران شدنی نباشه. حرفایی ممکنه توی اون لحظه ها گفته بشه که خیلی چیزا رو خراب کنه. خیلی چیزا...

پس اگه ظرفیت تحملش رو توی خودت نمیبینی، امتحانش نکن و توی آرامش خودت باقی بمون. 

فقط تعداد انگشت شماری از اطرافیان ما هستن که خودشون رو مجبور میکنن که همیشه حرمت ها رو، حتی توی ناراحتی و عصبانیت نگه دارن و چقدر این آدما ارزشمندن...


فقط همین!

چیزیم نیــــست، خرد و خمیرم؛ فقط همین!

کم مانده اســــت بی تو بمیرم؛ فقط همین!

از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز

در عمق چشمــــــهای تو گیرم؛ فقط همین!



* شعرش از هر کی هست، فوق العاده قشنگه.

** خب همه پُستا که نباید از خود آدم باشه. آدم یه چیز قشنگ هم دید اشکال نداره بذاره اینجا که خب...


بی پروایی

یه مدته به این نتیجه رسیدم که حس بی پروایی، حس بدی نیست.

آدمی که بی پرواست، هیچ وقت اجازه نمیده حقی ازش ضایع بشه. هیچ وقت هیچ حرفی روی دلش نمیمونه. هیچ وقت هیچ احساسی توی قلبش زنده به گور نمیشه. هیچ وقت هیچ حس پشیمونی از نگفتنِ یه حرف یا انجام ندادنِ یه واکنش، سراغش نمیاد. هیچ وقت حس بد و تلخ "ایکاش" رو تجربه نمیکنه. هیچ وقت به خاطر ضعف از رو در رو گفتن، به پشت سر حرف زدن رو نمیاره. هیچ وقت مدیون دل و احساس و خواسته هاش نمیشه.هیچ وقت به خاطر سکوتها و ملاحظاتی که از روی ترس کرده، خودش رو لعنت نمیکنه. هیچ وقت کلی کار انجام نداده و یه عالمه حرف نزده گوشه ذهنش نمیمونه و به گور نمیبردشون.

آزادتره. رهاتره و پای نتیجه همه بی پرواییهاش هم واستاده...


برهنگی احساسی

یه وقتایی آدم احساس میکنه یه آخر خط رسیده. احساس میکنه حتی یه دروغ بیشتر هم توی زندگیش نمیتونه  به دیگرون و به خودش بگه. حتی یه بار دیگه هم نمیتونه به خاطر کس دیگه ای فیلم بازی کنه و احساس واقعیش رو مخفی کنه. حتی یه بار دیگه هم نمیتونه خودش نباشه و به چیزی که نیست تظاهر کنه.

اون موقع است که آدم بینهایت خسته میشه. خسته از خودش، دروغهاش و تظاهرهاش. دیگه ظرف دروغ و تظاهرش پر میشه. میبینه حتی برای یه دروغ بیشتر هم جا نیست. اون موقعست که باید توقف کنه. مسیر اومده رو نیگا کنه و بگه دیگه نمیخوام. دیگه بسمه. دیگه باید مسئولیت همه دروغها و تظاهر هام رو به عهده بگیرم و عواقبش رو بپذیرم. حتی اگه لازمه به خاطرشون تاوان بدم. این منصفانه است. این حقمه. هر چی که باشه.

اون احساس آزادی بعد این تصمیم، شاید خالص ترین و ناب ترین احساس لذّت توی همه زندگی باشه. لذتی از جنس خالص برهنگی احساسی...



*   فیلم پرواز(Flight)، یه نمونه بسیار عالی از کسی رو نشون میده که دیگه از دروغ خسته شده. خلبانی که با تبحر بالاش در خلبانی یه فرود اضطراری بسیار عالی انجام میده و جون کلی مسافر رو نجات میده. ولی ....

خودتون ببینیدش حتمن.

**  فیلمایی که توصیه میکنم رو خودم دارم. اگه خواستین بگین...


زندانبان

جادویش کرده ای. زندانی اش کرده ای. در یک اتاق تنگ و تاریک. بدون هیچ هوایی. حتی بعضی وقتها یادت میرود غذای روزانه اش را هم بدهی. اینها به کنار. همه اینها را تحمل میکند. ولی حتی گاهی وقتها یادت میرود  یک زندانی در گوشه زندان، منتظر توجه زندان بان است. میروی و مدتها خبری از تو نمیشود. شکایت هم که میکند در را میگشایی. میگویی: "غر میزنی؟ من همینم. نمیخواهی؟ به سلامت!"

ولی مگر او میتواند برود؟ بیا و مردانگی کن. لا اقل زندانبان خوبی باش!

بیچاره دلم!



1.   مرغ دل را که به صد حیله گرفتار کنند        در شگفتم که چرا این همه آزار کنند!

2.   من از آن روز که دربند تو ام، آزادم.

3.   من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم.

4.   امروز که محتاج توام...

5.   منظور خاصی از نوشتن این متن ندارم.