روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

خوب بینی

در دیگران سراغ خوبی را میگیرم تا در خودم آنرا ببینم.

گالیله

چطور باورنکردنی ست 

وقتی 

گالیله شهادت میدهد به گرد نبودن زمین 

 ...  

قرار ملاقاتمان باشد آینده، 

موضوع صحبت، تاریخ.

نگاه

گاهی تماشای یه درخت برات میشه معنی زندگی

گاهی تماشای پریدن یه گنجشک لای شاخ و برگ یه درخت میشه پر از معنی، پر از شوق، پر از آزادی، پر از امید

زندگی چه ساده ست گاهی

شاید ساده ست در اصل ...

مشکلات احتمالی

وقتی اطرافمو نگاه میکنم بنظرم میاد که نگرانی از آینده برای خیلی ها، مثل خودم، یه دلمشغولی روازنه ست.

در حالیکه عملا بهترین کاری که میشه برای مشکلات احتمالی آینده کرد نه نگران شدن در موردشونه نه حتی سعی در پیش بینی دقیقشون؛ بلکه انجام دادن کارای الانمون به بهترین وجهه.

کارای ناتموم

قبلا فکر میکردم وقتی سی سالم میشه خیلی کارا انجام دادم. تقریبا سی سالمه.

داشتم فکر میکردم کاش شصت سالگیم دیگه کار زیادی واسه انجام دادن نداشته باشم چون احتمالا وقت زیادی باقی نمونده. اونموقع دیگه زیاد باقی نمونده... .

به آرامی

خیلی از تغییرها تو حسّای آدم به آرومی اتفاق می افته، اونقدر آروم که شاید فقط بعدها که به عقب نگاه میکنی متوجه این تغییرات میشی، و اونموقع که اینو کشف میکنی اونقدر برات عجیبه که باید چند بار خاطراتتو مرور کنی تا مطمئن بشی یه موقعی واقعیات یکسانو یه جور دیگه میدیدی.

خیلی بده که یه حس خوب بره و دیگه هیچ وقت برنگرده.

خیلی بده که یه حس بد بیاد و به این زودیا خیال رفتن نداشته باشه.

خیلی خوبه اگه خلاف اینا اتفاق بیوفته.

دروغ

میگه " همه چیز خوبه "

میگم " باورم نمیشه. اوضاع اینطور نشون نمیده "

میگه " باور کن خوبه. اگه باور نمیکنی انقد دروغ میگم تا متقاعد بشی "

یارگیری

یه دختری بخاطر اینکه تو پارتی دستگیر نشه خودشو از طبقه چندم یه ساختمون پرت میکنه و کشته میشه... . فکر کن به خاطر شرکتش تو این پارتی، مستحق مردن بدونیش!!!

چرا ناخودآگاه دوست داریم بقیه مردم هم مثل ما رفتار کنند؟ بنظرم هر چقدر انسان بیشتر احساس ضعف کنه بیشتر این احساسو داره. تا حدی که حتی تحمل نداره یه نفر یه جای دیگه، تو یه زمان دیگه یه جور دیگه فکر کنه. من اسم اینو میذارم یارگیری. آرامش بعضی ها در اینه که فکر کنن آدمای بیشتری شبیه اونا تو این کره خاکی وجود دارند، یا به عبارتی تیم اونا قویتره.

توجیه

برای سقوط اطرافیانش دلایل مختلفی درست میکنه. دلایل بشدت کشکی. چون نمیخواد کسی به جاذبه اعتقاد پیدا کنه. همش هم بخاطر اینه که از نیوتن بدش میاد.

آزادی

یه قفس پرنده آورده بود خونه. یه کم نگاش کردم بدجوری دلم گرفت. گفتم آزادش کن بره یا ببرش، اینجا نباشه. اونموقع دوباره فهمیدم چقدر آزادی رو دوست دارم.

مقصر

یه زلزله اومد و همه چیزو نابود کرد. 

 

اینجوریم میشه که یه اتفاق بدی بیوفته و هیچ کس مقصر نباشه، حتی من. حتی زلزله...

دور باطل

ما آدما خیلی وقتا عوض اینکه واقعا دنبال حقیقت باشیم، دنبال اینیم که ثابت کنیم اون چیزی که از قبل در واقع قبول کردیم حقیقت داره. وقتی هم با دلیلی، هر چند واهی، مبنی بر تأیید اعتقاد از قبل پذیرفته شده مون برمیخوریم حسابی هیجان زده میشیم.


چقدر ساده ایم. چه راحت شرطی میشیم و تو یه دور باطل گاهی زندگیمونو به آخر میرسونیم بدون اینکه بفهمیم واقعا حقیقت زندگی چی بود...

انتقادپذیری

معمولا به رفتار دیگران دقت میکنم. خیلی از نواقص خودمو تو رفتارهای دیگران دیدم و تونستم برطرف کنم. با خودم میگم آیا ممکنه رفتاری داشته باشم که در عین اشتباه بودن، به نظر خودم خیلی درست و بجا باشه؟ این سوال رو زیاد از خودم میپرسم و دوست داشتم بعضی آدمهای دیگه هم این سوال رو از خودشون می پرسیدن. 


ما آدما خیلی از کارای بدی که انجام میدیم از روی ناآگاهیه. از روی کم دانشی نسبی از موقعیت زمانی و مکانیمونه. بهمین خاطر باید همیشه تو نظراتمون، تعادل رو رعایت کنیم و به نظر دیگران هم احترام بذاریم، چه بسا بعدن، حتی اگه اعتراف نکنیم، برسیم یه این نتیجه که حق با اون دیگرانی بوده که خیلی سفت و سخت ازشون انتقاد میکردیم یا از انتقادشون ناراحت میشدیم.

بی عنوان

با خیلی کمبودها و نواقص کنار میای. به خیلی بداخلاقی ها عادت میکنی. یاد میگیری چشم پوشی کنی. یاد میگیری خودتو اذیت نکنی. یاد میگیری نبینی تا بتونی از بقیه لحظاتت لذت ببری. ولی یه وقتهایی میاد که از این همه دروغ حالت گرفته میشه. از این همه ناآگاهی. از این همه سوء استفاده... . 

 

تفاوت بین آدما گاهی زمین تا آسمونه. کسایی کنارت هستن که فکرت باهاشون یه اقیانوس فاصله داره.

 

نمیدونم در مورد چی حرف بزنم. کدوم یکی از حرفامو باید یگم. هزارتا حرف بی عنوان آنلاین تو ذهنمه... . 

 

حیف. آدمیزاد چقدر طول کشید که حرف زدنو یاد بگیره و بعدها فهمید که بعضی وقتا حرف نزنه بهتره.

تقدیر

مامان یکی از دوستام مریضه. خیلی. دوستم چند ماهه که کار و زندگیشو ول کرده فقط مراقب مامانشه که دو سه تا بیماری که اسم هر کدومش لرزه به تن آدم میندازه رو با هم گرفته. الانم حالش خیلی بده. دوستم ناراحته. میگه مامانم فهمیده دیگه بهتر نمیشه. نه آب میخوره، نه غذا. قهر کرده اصلا. با هیشکی هم حرف نمیزنه. میگه دیگه کاری از دستم برنمیاد. هر روز دارم بیشتر از بین رفتنشو میبینم... 

 

گاهی، دیگه واقعا کاری از دست آدم ساخته نیست. این موجود دو پا باید دستاشو ببره بالا و تسلیم بشه. اینجور موقع هاست که به عمق ضعف خودمون پی میبریم. این که با همه بالا پایین هایی که زندگی هامون داره، تو بعضی ضعفا مشترکیم.  

 

چاره ای نیست. انگار مصیبت یه بخش جدا نشدنی از زندگی هر آدمیه. آدم بعضی وقتا نمیخواد قبول کنه ولی تقدیر زورش به همه مون میچربه.

 

دیروز امروز فردا

روزها میان و میرن. چه ساده. صبح بیدار میشیم و یه سری کارهای معمولا معمولی انجام میدیم و تا میایم به خودمون، شب شده. خونه ایم و داریم آماده میشیم برای فردا.


زندگیمون همین روزاست. همین روزایی که ساده میگذره. نه حسرت دیروز فایده ای داره، نه موکول کردن برنامه ها به فردا. امروزو عشقه!

همراهی

ترک موتورش نشستم و داریم میریم سمت خونه. همینطور که داریم صحبت میکنیم، حرف روزای دبیرستان پیش میاد. بعد از مرور چند تا خاطره میگه: " تا حالا فکر کردی اون روزا دیگه نمیان، دیگه تغییری نمیکنن و تا ابد همینطور تو ذهنمون میمونن؟ چقدر الان یادآوری اون روزا شیرینه ولی همون موقع اصلا متوجه نبودیم." گفتم:" همین امروزم که باهمیم غنیمته، معلوم نیست تا کی ادامه داشته باشه."


از اون روز تقریبا هفت سال میگذره و اون روز رو همیشه با خودم مرور میکنم تا نکنه یه وقت قدر همین روزایی که توش هستیم رو ندونم.


حس داشتن یه دوست خوب قابل جایگزینی با چیز دیگه ای نیست. کاش هر کی داره قدرشو بدونه.


چند وقت پیش تصمیم گرفتیم این وبلاگو با هم داشته باشیم. اون شد سرباز، منم سفیر.

بالاخره وبلاگ

همیشه مطالعه رو دوست داشتم. شاید از وقتی که تو لحظه های بی حوصلگی بچه گی و انتظار برای بزرگ شدن، تنها چیزی که پیدا میکردم واسه گذشت زمان خوندن کیهان بچه ها و سروش کودکان بود. بعدن به نوشتن علاقه پیدا کردم. ولی هیچ وقت نشده بود چیزی بنویسم که تو دید یه عده باشه که من ندیدمشون، نمیشناسمشون و نمیدونم وقتی نوشته های منو میخونن چی فکر میکنن، چه حسی دارن... . بالاخره وبلاگ. چیزی که وقتی اولین بار در باره اش شنیدم خیلی هیجان زده شدم و تا الان این یه قدم کوچیک رو بر نداشته بودم که توی یکی از همین وبلاگها، منم یکی از همین آدما باشم.