روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

نقاط بحرانی...

یادمه تلویزیون یه تبلیغ جالبی نشون میداد درباره مالیات.

کلی سکه روی یه کفه ترازو ریخته شده بود و وقتی یه سکه دیگه بهشون اضافه میشد، کفه ترازو میومد پایین. یعنی کفه ترازو برای سنگینتر شدن و پایین اومدن، فقط به یه سکه احتیاج داشت. بعدش میگفت ممکنه مالیات شما به تنهایی اثر نداشته باشه، ولی گاهی وقتا میتونه باعث تغییر بزرگی بشه.

رفتارها و حرفهای ما در قبال دیگرون هم همین حالت رو داره. ممکنه اون رفتار و حرف به خودی خود، زیاد بزرگ و تاثیر گذار نباشه، ولی شاید باعث تغییر و تصمیم بزرگی بشه. مثلا بد رفتاری با کسی که توی زندگیش، تا خرخره بد بیاری دیده و فقط منتظر یه تلنگر کوچیکه برای منفجر شدن.... یا نصیحت برادرانه و خواهرانه ما در برابر کسی که داره درباره تصمیم بزرگی فکر میکنه و سر دوراهی مونده.....و خیلی خیلی موقعیت های حساس دیگه.

مراقب رفتارها و حرفهامون باشیم. گاهی وقتا یه حرف کوچولو، یه نگاه کوچولو، یه نگاه نکردن کوچیک حتی، یه وایبر، یه اس ام اس، ندادن یه اس ام اس یا وایبر و خیلی کارها و حرفهای کوچیک و بی اهمیت دیگه، ممکنه زندگی یه نفری رو که سر دوراهی تصمیم و نقطه بی ثباتی و بحرانی زندگیش مونده، به کلی تغییر بده.

نکته بدتر اینه که ما آدمها خیلی خوب یاد گرفتیم دردها و حالتهای روحیمون رو پنهون کنیم و ممکنه یه کسی رو که اصلن فکرشو نمیکنیم، توی همون نقطه بحرانی زندگیش باشه و ما به خاطر بی توجهی خودمون و یا مهارت اون طرف در پنهان کردن حالت درونیش، یه اشتباه بزرگ و نا بخشودنی مرتکب بشیم؛ بی اونکه حتی خودمون بفهمیم که چه بلایی سر طرف مقابل آوردیم و یا چه خدمت بزرگی به طرف مقابل کردیم....

بعضی وقتا، برای افتادن یا اوج گرفتن، فقط و فقط یه تلنگر کوچیک لازمه...

انسانهای خطرناک...

انسانهای زخم خورده، انسانهای خطرناکی هستند. چون میدانند زنده می مانند و میدانند چطور این کار را انجام دهند.

مادر...

ﻣﺎﺩﺭﺵ آﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﺩﺍﺷﺖ...

ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺒﺮﯾﻤﺖ آﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ...
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﯽ؟
ﮔﻔﺖ آﻟﺰﺍﯾﻤﺮ...... 
ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ...
مادر ﮔﻔﺖ: مثل اینکه ﺧﻮﺩﺗﻢ ﻫﻤﯿﻦ بیماری رو ﺩﺍﺭﯼ...
ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ؟
مادر ﮔﻔﺖ: ﺍﻧﮕﺎﺭ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﺰﺭﮔﺖ ﮐﺮﺩﻡ...
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﯽ...
کمر ﺧﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻗﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻨﯽ...
ﭘﺴﺮ ﺭﻓﺖ ﺗﻮﯼ ﻓﮑر...
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ...
مادر ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ....
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﻡ نمیاد ...


**************************************************************


تاج از فرق فلک برداشتن

جاودان آن تاج بر سرداشتن

در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن

صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن

شامگه چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمانی یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن

برتو ارزانی که ما را خوش تر است
لذت یک لحظه "مادر" داشتن*


* فریدون مشیری




دوستت دارم...

والله بانو جان! به قرآن! دوستت دارم 

یا نه! به جان هر دوتامان دوستت دارم

 

هر طور باشی... خوب یا بد... هر کسی باشی 

گیرم به فرض، اصلاً که شیطان ! دوستت دارم

 

آری! علی رغم تمام تلخ‌کامی‌ها 

شیرین‌ترین هستی؛ کماکان دوستت دارم

 

شاید قبولش سخت باشد اندکی امّا 

آه! از صمیم قلبم، از جان... دوستت دارم

 

حتی به عشقم  ذرّه‌ای ایمان نداری تو

من با همین سستی ایمان، دوستت دارم

 

هر لحظه بیش از پیش می‌خواهم تو را... اما

از قبل.. بعداً ...بیشِ از الان ، دوستت دارم...

یک احساس آشنا...

بعضی فکرها، عین خوره میفته به جونت و هر کاری میکنی از دست شون رها بشی، نمیتونی.

روز به روز، ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه اضطرابت اضافه تر میشه و نمیدونی برای رهایی از اون افکار، به چه چیزی میتونی پناه ببری.

اون قدری که اون مسئله برات مهمه، نمیتونی بیخیال فکر کردنش بشی و هی خودتو داغون و داغون تر میکنی....

فکر کنم این احساس، برای همه ماها آشناست...این طور نیست؟