روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

زندگی کردن

پنج ساله ام؛ شاید هم چهار ساله... نه نه! اصلن فکر میکنم سه ساله باشم. ممممم. یه کم که بیشتر فکر میکنم دو ساله ام. اصلن یک ساله ام....

اگه روزهایی که بدون عشق، با استرس، با نگرانی و دغدغه، با غم و غضه با ترس و اضطراب، با ذهن درگیر و قلب شکسته گذروندوم رو از عمرم کم کنم، شاید به چند ماه هم نرسه...

حق من از زندگی این نیست. حق هیچ کدوم از ما از زندگی این نیست. حق ما زندگی کردنه...

بیاید حقمون رو از زندگی بگیریم...

تظاهر...

دیگر یاد گرفته بود.

میتوانست کوه درد و غمی که قلبش را میفشرد، پنهان کند. میتوانست لبخند بزند. میتوانست خودش را شاد نشان دهد. میتوانست با بقیه بگوید و بخندد و لودگی کند. یاد گرفته بود دلیلی ندارد ناراحتیش را کسی بفهمد؛ حتی نزدیکترین دوستش. فهمیده بود کم پیدا میشوند آدمهایی که غم و غصه هایت را بعدها نکوبند توی سر خودت. ترجیح داده بود تنها باشد و با غمها و غصه هایش تنهایی دست و پنجه نرم کند تا خود را از نگاه ترحم آمیز و طعنه آمیز و حرفهای تکراری و عاقل اندر سفیه دیگران حفظ کند. یاد گرفته بود تظاهر کند. نقش بازی کند. نقش یک آدم خوشحال، یک آدم خوب، یک آدم بی توقع، یک آدم قوی. یک آدم بی درد...یکی که سنگ صبور همه هست. یک پشتیبان.

به قول عزیزی، یاد گرفته بود از ته دل بی صدا فریاد بزند و همچنان، لبخند به لب داشته باشد...

تظاهر کردن را خوب یاد گرفته بود. مثل زودپزی که از بیرون آرام اش میبینی  و از درون....

حد کفایت

داشتم فکر میکردم خیلی از مشکلات ما از اینه که حد کفایت مسائل و احساساتمون رو برآورد نمیکنیم. یعنی نمیدونیم چه وقت دست از اون کار بکشیم. چه وقت از یه رابطه بیایم بیرون. چه وقت از کارمون دست بکشیم و مشغول یه کار دیگه بشیم. تا چه اندازه وقتمونو در اختیار دیگرون قرار بدیم. تا چه اندازه کمک کنیم. چه وقت دست از غذا خوردن بکشیم. تا چه اندازه سوگواری کنیم. تا چه اندازه ناراحت بشیم. چقدر خوشحالی بشیم. چقدر دوست داشته باشیم. چقدر وابسته بشیم.

چه وقت دست از غفلت خودمون بر داریم و به خودمون بیایم...

شاید هیچ وقت این چیزا رو بهمون یاد ندادن...

نفس

تو که باشی، بس است....مگر من، جز نفس چه میخواهم؟


دلم واسه تو تنگ میشه همش...با اینکه یه دنیا ازت دلخورم.....دلت واسه من تنگ میشه یه روز....به جون دوتامون قسم میخورم.


سبز میپوشی تمام لوت جنگل میشود.....عاقبت جغرافیا را هم تو عاشق میکنی!



من خسته ام از حرفهای فیلسوفانه.....لطفن صدایم کن فقط "دیوانه! دیوانه!"


درشهر من این نیست راه و رسم دلداری....باید بفهمم تا چدی دوستم داری.....هر کس نگاهت کرد چشمش را در آوردم....شد قصه آغا محمد خان قاجاری.....آسوده باش از این قفس بیرون نخواهم رفت....حتی اگر در را به رویم باز بگذاری...


مثل بیماری که بالاجبار خوابش میبرد....مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش میبرد..."دوستت دارم" که آمد بر زبان خوابم گرفت...متهم اغلب پس از اقرار خوابش میبرد...


همین که میزنی اش مثل بید میلرزم....کلید کنتور برق است یا که لبخند است؟....هزار خسرو و بیژن فدای چشمانت....بکش! حلال! مگر خونبهای ما چند است؟...


دستهای تو، حق من است....بیا و حقم را کف دستم بگذار....


بازی بشکن و بالا بنداز را خوب بلدی....دل من و شانه هایت را....


چشمم سر کوچه بی ثمر میگردد.....بیچاره دلم که در به در میگردد....کُشتی تو مرا و منتظر میمانم....قاتل به محل قتل بر میگردد...


کنار قلب تو مثل یه مَردم، رو به خوشبختی...تو احساسی بهم میدیشبیه غیرت تختی....


من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم....من از آن روز که در بند توام آزادم...


عشق یک شیشه انگور کنار افتاده است....که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد....جرم من خواستن دختر ارباب ده است....مادر! این جرم شبی بی پسرت خواهد کرد...


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را.....او که هرگز نتوان یافت همانندش را....قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت...مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را...


لحظه تشییع من از دور بویت میرسید....تا دو ساعت بعد مرگم همچنان جان داشتم....


یک به یک با مژه هایت دل من مشفول است....میله های قفسم را نشمارم، چه کنم؟...


دل بار گران است، ببَر! مال تو باشد!...


بسته راه نفسم، بغض دلم شعله ور است....چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی....





پدر! روحت شاد...

چه دنیای عجیبی... چه دنیای بی رحمی...

به نبودنها چه زود عادت میکنیم. نمیدونم خوبه یا بد. ولی هر چی هست، خیلی عجیبه... و خیلی غم انگیز...


اسیری...

        

تلویزیون...

ماهواره...

رادیو....

ضبط ماشین...

تلفن...

موبایل...

اس ام اس...

ایمیل...

وایبر...

فیس بوک...

لاین...

واتز آپ...

تلگرام...

یاهو مسنجر...

جی تاک...

بی تاک...

مای چت...

وی چت...

تانگو...

ما آدمها برای پر کردن تنهایمون، چقدر چیزهای توهم زا اختراع کردیم. نرم افزارها و وسایلی که -به قول یکی از دوستان- فقط توهم نزدیکی و صمیمیت برای آدم به همراه دارن و روز به روز، آدمها رو از اجتماعی بودن و رابطه های واقعی داشتن با دوستانشون، دور میکنن. ساعتها کنار هم میشینیم، بدون اینکه نگاهی توی چشمای هم بکنیم. هر روز با کلی آدم چت میکنیم و نوشته هاشونو لایک میکنیم، بدون اینکه حتی بشناسیمشون. بدون اینکه برامون مهم باشن یا براشون مهم باشیم. زندگیهامون خلاصه شده توی صفحه موبایل، تبلت، مانیتور و تلویزیون.

شبکه های اجتماعی؛ تنها چیزی که یادمون نمیدن، اجتماعی بودنه. دنیایی که ما نوکر و برده تکنولوژیهامون هستیم. از پشت همه این نرم افزارها، کاملن آدمهای مقبول و دوست داشتنی ای به نظر میایم. ولی توی دنیای واقعی نمیتونیم با یه دوست ارتباط بر قرار کنیم یا نمیخوایم. اگه توی گروهها فعالتر باشیم حس بهتری بهمون دست میده و اگه فعال نباشیم، مورد انتقاد همه قرار میگیریم.  همینجوری از این گروه به اون گروه فوروارد میکنیم و ساعتها وقت گرانبهای خودمونو میزاریم پای اینترنت سر چیزهای بی ارزش و معمولی و روزمره. داریم به روزمرگی تکنولوژیکی و لودگی و مسخره بازیهای مجازی عادت میکنیم. به بی حاصلی. به تلف کردن وقتهامون.

وقتی بین مردم هستیم بیشتر احساس تنهایی میکنیم تا وقتی سرمون توی این نرم افزارهای لعنتیه. ما داریم منزوی میشیم. دیگه وقتی به چشمای همدیگه نگاه میکنیم، مجذوب نمیشیم. یه زندگی رباتی...یادمون رفته چجوری خودمون و عزیزانمون رو بدون این نرم افزار ها و وسایل و بازیها سر گرم کنیم. تلفن هامون هر روز هوشمند تر میشن و خودمون احمق تر. با ارزشترین چیز زندگیمون که همون وقتمون باشه، داره روز به روز از دستمون بیشتر میره و ما روز به روز غافل تر میشیم.

یه عالمه خوشحالی و لذت توی دنیای واقعی منتظر ما هستن و ما با خیره شدن به این دستگاههای لعنتی همه شونو از دست میدیم. معتاد شدیم به این نوع زندگی. به جای اینکه به مردم عشق بدیم، لایک میدیم!

به شنیده شدن و مورد تعریف قرار گرفتن دوستای مجازیمون عادت کردیم و نمیتونیم بیخیالش بشیم. شاید دنبال جبران کمبودهای زندگیمون میگردیم.

ما واقعن زندگی نمیکنیم، اسیری میکشیم. برده داری در دنیای مدرن...


خسته ام از این همه راههای ارتباط مجازی...دلم یه کلبه میخواد، وسط یه جنگل، که هیچ موبایلی آنتن نده. نه اینترنتی باشه و نه تلویزیون و نه رادیو...
یه کلیپ دیدم، از اون کلیپ توی این نوشته استفاده کردم...

اضافی...

یه کسی میگفت اگه یه کتاب خوب رو ده بار بخونید بهتر از اینه که ده تا کتاب بخونید.  واقعن هم همینه. نه فقط در کتاب خوندن، بلکه توی همه مسائل زندگی اینجوریه. باید از چیزای اضافی پرهیز کرد. نه تنها ذهن، بلکه همه جوانب زندگی باید از اضافات و زایدات خالی باشه. باید اضافات رو حذف کرد و فقط و فقط به قسمتهای مفید پرداخت.