ما آدما خیلی عجیب غریبیم. وقتی به کسی عادت کنیم، حسمون بهمون دروغ میگه. فکر میکنیم عاشقیم و بدون اون نمیتونیم زندگی کنیم. حتی قوه قضاوتمون هم بهمون دروغ میگه. دیگه بدیهاشو نمیبینیم یا سعی میکنیم توجیه کنیم. یه بتی توی ذهنمون ازش میسازیم و تصویر سازی میکنیم که خیلی با واقعیت تفاوت داره. در حقیقت، خواسته های خودمون رو تصویر میکنیم؛ و با هر اتفاقی که میفته، فقط چیزهایی که خودمون میخوایم رو فیلتر میکنیم و اون تصوّرمون رو قوی تر میکنیم. فارغ از این که فاصله هاست بین واقعیت و تصوری که ما از واقعیت ساختیم. فارغ از اینکه با این کار، داریم خودمون رو گول میزنیم و واقعیت، هیچ تغییری نمیکنه. واقعیت به مسیر خودش ادامه میده و حتی ممکنه ما رو له کنه. ولی ما ساده لوحانه و حقیرانه، چسبیدیم به اون تصوّرات غیر واقعیمون و حاضر نیسیتم چشممون رو روی واقعیت ها، بی تعصب باز کنیم. چون همیشه واقعیتها، تلختر از تصورات ما هستن و خب، ما از تلخی و درد خوشمون نمیاد!
هر چی بیشتر به اون کس فکر میکنیم، توی ذهنمون با اهمیت تر و مهمتر میشه و ترک کردنش برامون سختتر میشه. چون قاعده اش اینه که آدم به هر چیزی که بیشتر فکر کنه، بیشتر بهش متمایل میشه و بیشتر بهش عادت میکنه. حتی به فکر کردن درباره ش بیشتر عادت میکنه. و این عین دویدن دنبال یه سرابیه که هر چی بیشتر بهش نگاه میکنی و فکر میکنی، توی ذهنت پر رنگ تر و واقعی تر به نظر میاد، در صورتیکه همون لحظه هایی که داری به اون سراب نگاه میکنی و بهش فکر میکنی، داری فرصت نجات رو بیشتر از دست میدی و به مرگ و نابودی نزدیکتر میشی.
این قانون طلایی زندگیه.
به هر چیزی که بیشتر فکر کنی و براش وقت بذاری، برات مهم تر میشه و اگه میخوای چیزی برات مهم نباشه، باید بهش فکر نکنی. نباید براش وقت بذاری و باید جلوی فکراتو بگیری تا کم کم از زندگیت محو بشن...
و مطمئنا این کار، با زجر و درد همراهه.
چه خوش گفت یک روز دارو فروش
شــفا بایدت، داروی تلـــــخ نوش!
أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ*
زندگی دنیا همینهاست....یا بهتر بگم همینا، زندگی دنیا رو تشکیل میدن. کسایی که این کارها رو نمیکنن، زندگی نمیکنن.... فقط زنده ان....