روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

رفتارهای کوچک، اما مهم...

این موضوع رو بارها و بارها به انواع مختلف توی وبلاگم نوشتم. ولی چون به نظرم خیلی مهمه، باز میخوام بنویسم.

فکر میکنم ما آدمها باید بیشتر حواسمون به کارها و حرفامون باشه. شاید یه حرفی به نظرمون خیلی کوچیک و بی اهمیت باشه، ولی تاثیر بزرگی توی زندگی یه نفری داشته باشه. شاید حتی ما به اون حرف فکر هم نکرده باشیم، ولی یه نفری ممکنه ساعتها و شاید سالها روی یه حرف ما فکر کنه.

همچنین درباره رفتارهامون، سکوت هامون، جواب ندادن هامون، لبخندهامون، نگاه هامون، رو برگردوندن هامون، اخم هامون.، دست گرفتن هامون، دست پس زدن هامون... همه و همه ممکنه اثرات بزرگی توی زندگی یکی از اطرافیانمون داشته باشه و تا مدتها حالشو بد یا خوب کنه. شاید به نظر ما خیلی خیلی بی اهمیت و کوچیک به نظر برسه، ولی توی زندگی اون، تاثیر داره...اصلا بعضی وقتها، اطرافیان ما منتظر یه نشونه ان از خدا، و اون نشونه براشون، میتونه یه رفتار یا حرف کوچیک من و تو باشه... بعضی وقتا منتظر و آماده اند برای یه تلنگر، تا غصه های درونشون رو گریه کنن و یه بی توجهی و رفتار کوچیک ما، کاملا از بالای دیوار پرتشون میکنه پایین....

حواسمون بیبشتر به این چیزها باشه... 


یک توصیه...

یه بزرگی میگفت: " به جای این که 10 تا کتاب بخونید، یه کتاب خوب رو 10  بار بخونید تا ملکه ذهنتون بشه. مگه پر خوریه؟ که هی کتاب بخونی و کتاب بخونی؟ "

واقعا هم راست میگفت...


هزار و یک روز ...

مرد با خودش فکر میکرد: "آیا لیاقت من این زندگیه؟ این زندگی روزمره  و خسته کننده؟" 

صبح بیدار میشد، می آمد سر کاری که دوستش نداشت، تا عصر سر کار. عصرمیرفت خانه  فیلمی میدید، تلویزیونی تماشا میکرد. شب میخوابید و دوباره فردا صبح، روز از نو روزی از نو...

با خود فکر میکرد چقدر زندگی اش این روزها خالیست. این همه انرژی و توان در وجودش بود، ولی حس و حال انجام هیچ کاری را نداشت. همیشه از همه اوضاع شکایت میکرد، ولی هیچ وقت یک اقدام درست و حسابی برای تغییر وضعیتش نکرده بود. هنوز هم کارهایی از چند روز پیش، چند هفته و ماه پیش، حتی از چندین سال پیش در لیست کارهای نیمه تمامش باقی مانده بود. 

دلخوشی کم کم داشت از زندگیش رخت بر میبست. انگار اصلا واژه ای به نام دلخوشی در زندگیش وجود نداشت.

مرد، مدتها پیش مرده بود. فقط داشت نعشش را در زندگی خود، به سختی به جلو حرکت میداد...