مگسی را کشتم ...!*
*این شعر از حسین پناهی نیست. من تازه فهمیدم.
گاهی گرفته ام، اینجا بدون تو
تو چی؟ چگونه ای؟ آنجا بدون من؟
دیشب گوشیم رو دزدیدن.
خیلی دوسش داشتم. نه به خاطر خود گوشی. به خاطر شماره هایی که توش save کرده بودم. آهنگا و سخنرانیهایی که گلچین کرده بودم. چیزایی که توش ذخیره کرده بودم و مهمتر از همه، خاطره هایی که باهاش داشتم.
شاید این اتفاق، به خاطر نفرینی بود که دیشب کردم. برای یه نفری که برام عزیز هم بود، بد خواستم. همین بد به خودم برگشت. البته شاید هم این حرف خیلی مسخره به نظر بیاد و اصلن هیچ ربطی به اون موضوع نداشته باشه. ولی امروز صبح که بیدار شدم، از ته دلم براش آرزوی خوبی و شادی و موفقیت کردم. آرزو کردم همیشه توی خوشیها و لذتهای زندگیش غرق باشه. نه به خاطر اینکه دیگه بلایی سرم نیاد. به خاطر اینکه همیشه یادم باشه حتی اگه یه ثانیه هم با یه نفر خوش بودم، به خاطر همون یه ثانیه و به حرمت اون حس قشنگی که بهم داده و به حرمت دوستی و دوست داشتن، هیچ وقت براش بد نخوام و همه بدیهایی که بهم کرده، به حرمت لحظه های خوب با هم بودنمون، ببخشم و بیخیال بشم.
از اون دزدا هم به نوبه خودم گذشتم.
از همه کسایی که تا به حال نبخشیده بودم، گذشتم. از هیچ کس هیچ کینه ای به دل ندارم و امیدوارم همه کسایی که رنجوندمشون، از من بگذرن...
هه جور عطر و ادکلن را امتحان کرده ای این چند وقت.
عطرها و ادکلنهای گران قیمت را بیخیال.
چند وقتی است عطر و بویی که قبلترها داشتی به مشامم نمیرسد.
بوی اعتماد...
دلتنگ آغوشی شدم که دیگر هیچ وقت نمیتوانم حسش کنم.
دلتنگ کسی که واژه ی "نمیتوانم" را در نگاهش زیاد دیدم. ولی در زبانش هرگز.
دلتنگ کسی که یک "درست میشود" اش تمام نگرانیهای دنیای کودکیم را از بین میبرد.
دلتنگ کسی که همنشین همیشه ی درد بود، ولی همیشه میخواست دردهایم را بکاهد.
دلتنگ کسی که فاصله بین اخم و لبخندش نگاه پشیمانم بود.
دلتنگ کسی که در همین روزها، حتی زبان روزه و پشت خیس از عرقش، از تلاش بازش نمیداشت.
دلتنگ کسی که هر روز زودتر از خورشید از خانه میرفت و دیرتر از او به خانه بر میگشت.
دلتنگ کسی که برای آرامش من لباس کارگری میپوشید و همین لباس میشد باعث خجالت من.
دلتنگ کسی که قهرمان دوران کودکیم بود، و تا آخر عمرش قهرمان ماند، حتی در بستر بیماری.
دلتنگ کسی که دوست داشت روزهای ماه رمضان شش سال پیش را دریابد، ولی ...
دلتنگ کسی که میشد لحظه های با او بودنم، طولانی تر باشد؛ ولی خیلی زود از دستم رفت...
دلتنگت پدر...
یک- جنگ، پدیده ایه که هیچ خیری توش نیست. برای هیچ کدوم از طرفین. هیچ چیزی منحوس تر و بی خیر و برکت تر از جنگ به دست انسان آفریده نشده. هیچ وقت تحت هیچ شرایطی و تحت هیچ هدفی، در هیچ جنگی شرکت نمیکنم...
دو - خیلیا التماس دعای خیر دارن. مشکلات مردم خیلی عجیب غریب شده. زندگی برای بعضیا مثل یه کابوس شده که هر کاری میکنن نمیتونن ازش بیدار بشن. برای همه شون دعا کنید...
سه- آدما توی ذهن همدیگه یه پرونده دارن. پرونده ای از خوبیها و بدیها. هر خوبی یا بدی که آدما از همدیگه میبینن به این آرشیو اضافه میکنن. پس اگه کسی رو میخواید قضاوت کنید یا برنجونید یه سری به این آرشیو بزنید بعد اینکار رو بکنید. به این میگن حرمت نگه داشتن.
امروز یه اتفاقی توی زندگیم افتاد که در نگاه اول اصلن به صلاح و مصلحتم نیست. ولی راستشو بخواید زیاد دلم ناراحت نیست. یاد چندین باری توی زندگیم افتادم که اتفاقی که افتاده بود، اصلن برام خوشایند نبود، ولی در نهایت برام بد نشد. اون موقع نمیفهمیدم. فکر میکردم برام خیلی بد میشه و اصلن قابل تحمل نیست. ولی بعد از چند وقت دیدم واقعن برام بهتر شد که اون اتفاق برام افتاد. شاید اگه به انتخاب خودم بود، هیچوقت نمیذاشتم اون اتفاقا بیفته. ولی الآن از اینکه دست من نبود، خیلی خوشحالم.
برعکسش هم شده ها. یه موقعایی فکر میکردم اتفاقی که افتاده کلی خوبی برای زندگیم به همراه داره، ولی بعدش دیدم خوب که نبود هیچ، تراژدی هم بود.
خلاصه یه درسی که از روند زندگی تا به الآنم گرفتم این بوده که هیچ وقت برای قضاوت اتفاقای زندگیم، عجله نکنم. هیچ وقت برای اتفاقای بدی که توی زندگیم میفته، زیاد از حد ناراحت نشم و هیچ وقت برای اتفاقای خوب، زیاد از حد خوشحال نباشم. چون واقعن آینده ی اون اتفاق و اثراتی که روی زندگیم میذاره، مشخص نیست. به قول معروف، الخیر فی ما وقع.
پ.ن. : عسی ان تُکرهوا شیئا و هُوَ خَیرٌ لکم و عَسی ان تُحِبّوا شیئا و هُو شرٌ لکم و الله یعلم و انتم لا تعلمون. بقره216
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشـت؟
هر کجا وقت خوش افتاد، همان جاست بهشت
دوزخ از تیــــرگــــــــــی بخـــــــت درون تو بــــــوَد
گر درون تیره نباشد، همه دنیاســـــــت بهشت...
پ.ن: دلم یه کنسرت میخواد...
دو جور میشه زندگی کرد. یا اینکه زندگی رو تجربه کنی، یا اینکه تجربه هات رو زندگی کنی.
اولی، یعنی اینکه از چیزای جدید توی زندگیت استقبال کنی و سعی کنی ثانیه ثانیه زندگیت رو، زندگی کنی.
دومی یعنی اینکه فقط بخوای چیزهایی که قبلا تجربه کردی رو، تجربه کنی. داشتن آرامشی ناشی از تجربه نکردن چیزهای جدید.
من خودم به شخصه، نوع اول رو ترجیح میدم.
کسی که سعی میکنه تجربه های جدید رو وارد زندگیش بکنه، لذتهای جدیدی رو تجربه میکنه که هیچوقت قابل توصیف نیست. نمیدونم یادتونه وقتایی رو که یه چیز خیلی لذت بخش رو برای اولین بار تجربه کردید؟ یادتونه چه حس قشنگی داشتین؟ الآن میتونید تصور کنید شاید بعضیها اون لذت رو تجربه نکردن هنوز؟ میتونید تصور کنید اگه جسارت به خرج نمیدادین، تا آخر عمر اون لذت رو تجربه نمیکردین؟
یه مفهومی وجود داره به اسم دایره تجربیات. به نظر من آدمایی که دایره تجربیاتشون وسیعتره، خیلی آدمای موفقتر و شادتری هستن. بشینید یه لیست بنویسید. از یه مسیر جدید تا خونتون. یه غذای جدید، یه موسیقی جدید، یه فیلم جدید، یه رستوران جدید، یه تفریح جدید و .... همه چیزای کوچیک و بزرگی که امکان تجربه کردنشون رو دارید، بنویسید. بعدش یکی یکی شروع کنید به اضافه کردن اونا به دایره تجربیاتتون. باور کنید زندگیتون از این رو به اون رو میشه.