بعضی وقتا یه دردی توی وجودته که نمیتونی به کسی بگی. چون میدونی اگه بهشون بگی مسخره ات میکنن. فکر میکنن که این خیلی مسئله پیش پا افتاده ایه. حتی شاید یه نیگاه عاقل اندر سفیه بهت بندازن که مثلا از تو بیشتر انتظار داشتیم. آخه این مسائل کوچیک و بی اهمیت چیه که ذهن تو رو درگیر خودش کرده؟
نمیتونی خودت رو عادی نشون بدی. چون برای تو مسئله پیش پا افتاده ای نیست. برا ی تو به اندازه یه دنیاس و غمش، یه کوه. همه فقط بهت گیر میدن تا دردت رو بفهمن که حس کنجکاوی خودشون رو ارضا کنن. به محض اینکه فهمیدن دردت چیه، اگه خنده شون رو بتونن کنترل کنن، تو دلشون بهت میخندن و از تو توی ذهنشون یه آدم ضعیف میسازن. بعدش هم با بی تفاوتی از کنارت رد میشن و اون موقع است که تو، آرزو میکنی ایکاش حد اقل نمیذاشتی هیشکی بفهمه. حتی شاید توی دلت نفرینشون کنی که ایشالله یه دردی مثل درد شما بگیرن تا بفهمن شما چی میکشی تا دیگه باهات اینجوری رفتار نکنن. تا بفهمن مسخره کردن چه حسی داره....
تنها کسی که میتونه تو اینجور مواقع به آدم کمک کنه، خودشه....با فکر کردن به اینکه همینطور که درد و غمهای گذشته عادی شده و حتی از یاد رفته، این غم هم میگذره و آب از آب تکون نمیخوره....فقط باید یه خورده صبر داشت. گذر زمان خیلی مسائل رو خود به خود حل میکنه . . . .
تنها کسی که میتونه تو اینجور مواقع به آدم کمک کنه، خودشه... این که این غم هم میگذره خوبه؛ ولی به این فکر کن که مردی که یه کوه غم رو پشت سر گذاشته چقدر مرد شده... چقدر محکم و باتجربه. این خوبه، لذت بخشه حتی...
گذشت زمان اصلاوابدامسئله روحل نمیکنه برات عادیش میکنه وچه دردناکه که توبه دردعادت کنی چون دیگه دنبال درمانش نمیری پس سرباز!!!ترجیح بده بهت بخندند تادردازیادت نره ودرمان روعقب وعقب ترنندازی
یه سری درداست تو زندگی که باید بی صدا دفن بشن تو وجودت ...
کسی نمیتونه کمکش کنه