روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

رسم زمونه...

عجب رسمیه، رسم زمونه...قصه برگ و باد خزونه...

میرن آدما، از اونا فقط، خاطره هاشون، به جا میمونه...


ما معمولا توی وبلاگای همدیگه دنبال یه چیزی میگردیم که آروممون کنه. هیچوقت دوست ندارم چیزی بنویسم که کسی از خوندنش ناراحت و غمگین بشه. ولی امروز میخوام تلخ بنویسم. تلخ تلخ...

خدا رو شکر میکنم وقتی رفتی، نبودم. ندیدم رفتنت رو. ندیدیم چه جوری پیشونیت زخمی و خون آلوده. ندیدم چه جوری گذاشتنت زیر خروارها خاک. ندیدم شلوار پاره ات و لباس خونیت رو...نبودم و ندیدم ...

همیشه گلایه میکردی که چرا توی وبلاگم غمگین مینویسم. همیشه با اسم مستعار تبسم برام کامنت میذاشتی. امروز خیلی خیلی داغونم. انقدر احساس ناتوانی میکنم که نمیتونم حتی جلوی سرازیر شدن اشکامو بگیرم. دنیا همینه. متاسفانه همینه. نمیدونم خدا چی فکر میکرده که اینجوری آفریده این دنیا رو. ولی چیزی که هست همینه...یا خودمون میریم و همه چیزا و کسایی که دوسشون داریم و یه عمر باهاشون زندگی کردیم رو رها میکنیم به امون خدا یا کسایی که از جون بیشتر دوسشون داریم میرن و ما میمونیم و کلی خاطره که حتی شیرینترینشون هم برامون تلخ میشه.