روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

خداحافظ!!

خوب می‌دانست بهترین تهدید برای ما این است که چادر مشکی‌ ِعزیز را از توی کمد بردارد، بازش کند، بیا‌ندازد سرش و بگوید من رفتم. همین کافی بود که ما به گریه بیافتیم، گوشه‌ی چادرش را بگیریم که تورو خدا نرو. بعد فرق نمی‌کرد کدام یکی‌مان چادرش را گرفته بود، آن یکی می‌دوید می‌رفت سراغ کفش‌هاش. کفش‌های مامان  گاهی روزی چند بار قایم می‌شد. زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا که قفل‌ش خراب بود. حالا محال بود ما را بگذارد برود. ولی همین که برای چند لحظه باورمان می‌شد رفتنی‌ست و همین که نمی‌رفت و کفش‌ها را از زیر بالشت می‌کشید بیرون و قربان صدقه‌مان می‌رفت، داستان گریه‌دارِ خوش‌پایان ما بود. فکر می‌کردیم ما نگه‌ش داشتیم. فکر می‌کردیم کفش‌ها ما را نجات داده.
بعدها خیلی پیش آمد که کفش‌های آدم های محبوب‌مان را قایم کردیم. کفش آدم‌هایی که دوست داشتیم بمانند. آدم‌هایی که یک بار و دو بار مهربان می‌پرسیدند کفش‌ها کجاست، آدم‌هایی که قول می‌دادند زود برگردند، آدم‌هایی که به مامان اصرار می‌کردند که نه، نه، خودش می‌دهد، بچه خوبی ست.، خودش الان می‌رود کفش‌ها را می‌آورد. بعد وقتی کفش‌ها را آرام از پشت در می‌کشیدیم بیرون کسی مهربان نبود. کسی از رفتن پشیمان نمی‌شد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که مامان رفتنی‌ نیست. خودش رفتنی نیست. کفش‌ها هیچ‌کاره‌اند. از یک روزی به بعد که تاریخ‌ش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هر کس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیش‌دستی کردیم. وسط جمله‌اش گفتیم خداحافظ و کفش‌ها را جلوی پای‌‌اش جفت کردیم. یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم. خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتن‌ ش، اما دست به کفش‌ها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم،گوشه ای ایستادیم و تنها رفتن اش را نگاه کردیم بی خداحافظی حتی!

بر گرفته از وبلاگ Ecce Homo


نظرات 11 + ارسال نظر
چکاوک شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 18:38 http://yazdan-paki1.blogsky.com/

از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم،گوشه ای ایستادیم و تنها رفتن اش را نگاه کردیم بی خداحافظی حتی!
جالب بود

ممنونم

گندم یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:31

خیـــــــــــــــــــــــلی قشنگ بود
خـــــــــــــــــــــــــلی
رفتن های بی خداحافظی خیلی تلخه

تلخ تر اینه که به میل خودت، خداحافظی نکنی...

تارا یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:53

تا زمانی که کودک بودند رفتن برای مادر یه جور تفریح بود.یه جور تهدید کارساز. ولی وقتی بزرگ شدن رفتن برای مادر کابوس بود چون میدید که بچه ها با کمال میل خواهان رفتنشن و مادر قادر به رفتن نبود.تا اینکه بچه ها به زور مادر را بردند.بدون آنکه بپرسند مادرشان طالب رفتن هست یا نه و بدون آنکه منتظر خداحافظی اش باشند.حالا مادر در خانه ی سالمندان با سپری کردن روزهای باقی مانده ی عمر در اندیشه است کاش بچه هایش بزرگ نشده بودند و دیدن رفتن مادر براشون تهدید باقی میموند.

چه غمناک بود...

تارا یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 19:55

نمیدونم چرا آدما با بزرگ شدن رفتن و خداحافظی رو از ماندن و سلام بیشتر دوست دارن.

آره. منم نمیدونم. شاید یه ژست بزرگونه باشه و چقد هم بده

t دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 17:53

روزگار چه حقایق تلخی رو یادمامیده
خیلی ناز نوشتی

ممنونم عزیزم...

سروش زندگی سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:21

خیلی قشنگ بود از خودت بود یا از کسی دیگ؟
به هر حال آدمهائی که بزرگ می شن اما کودکیشان کوچک میشن خطرناکند کاش هیچ وقت دلمون بزرگ نمی شد

ا زوبلاگی که اون پایین نوشتم...
آره...بعضی بزرگ شدنها خوب نیست...

گل بارون جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 18:33 http://www.golbarooni.blogsky.com

اگه گفتم خدا حافظ نه اینکه رفتنت سادست
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جادست
رفتن بی خداحافظی تلخه ولی میتونی امیدداشته باشی که چون برمیگرده نگفته خداحافظ می خواد برگرده نا امید نباش

بعضی وقتا دوست داری کسایی که توی زندگیتن، برن. فقط برن...چه بی خدافظی چه با خدافظی....

هنگامه شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:52 http://hengameharjomand.blogsky.com/

خداجافظی خوب نی دوست ندارم

پس سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

بعضی وقتا مجبوری کارایی که دوس نداری بکنی....

دونده شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:41

چقدر زمان می تونه همه چیز رو عوض کنه... :(((

آره...خوشبختانه یا متاسفانه...

هنگامه چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:12 http://hengameharjomand.blogsky.com/

عاره ولی بعضی کارها که مجبوری بکنی خیلی خیلی درد داره

تارا دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 00:37

سلام سرباز جان.کامنتم هیچ ربطی به پستت نداره.به محض اینکه دیدیش هم پاکش کن.رمز پستم=رهایی.فقط یه نکته اونم اینکه من تو این پستم خیلی خیلی بی پرده حرف زدم.و دیگه اینکه فوق العاده اعتراض آمیزه و اگه فکر میکنی با طبعت سازگار نیست نخونش.چون دوست ندارم با پستام مخاطبم رو ناراحت کنم.یه خواهشی ام ازت دارم اونم اینکه اگه نظری داشتی خصوصی بهم بده.آخه من به یکی از دوستان گفتم این پست رو به آقایون نمیدم.جواب نظراتت رو میام تو وبت میدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد