خواستم بگیرمش. دوید و فرار کرد. همانطور که میدوید، کلاغ شد. من هم دویدم دنبالش. خیلی سریع دور میشد. من هم کلاغ شدم. اوج گرفتم. هر چه بهش نزدیکتر میشدم، بیشتر عصبانی میشد. برگشت. با دستش کوبید توی سرم. ترسیدم. ولی باز هم دنبالش پرواز کردم. کرکس شد. من هم کرکس شدم. رفت لای ابرها. باران شد. نه... تگرگ شد. با شدت به سمت زمین حرکت کرد. چشمانش را بست. من هم تگرگ شدم. از آن بزرگهایش. با هم خوردیم زمین. خورد شدیم. آب شدیم. رفتیم توی جوی آب. میخوردیم به این طرف و آنطرف. به همه جا. سر و صدایمان بلند بود. همه متوجهمان شده بودند. رفتیم توی دل خاک. ریشه درخت صنوبری هر دوتامان را بلعید. رفتیم بالا. نوک نوک درخت. برگ شدیم. اون یه طرف، من یه طرف. خودش رو از ساقه جدا کرد. به زور. وقتی داشت میفتاد، باد میومد. من هم خودم رو جدا کردم. میخواستم جلویش را بگیرم. ولی، نخواست. نفهمید که نبودنش آزارم میدهد. باد بردش. من معلق وبی هدف، در هوا، منتظر بادی دیگر بودم تا بوزد و مرا ببرد یا شاید او را بیاورد...
جامت را بالا بیاور وبنوش
به سلامتی فاحشه های شهر
که به غیر از خودشان کسی را نفروخته اند
این حرف رو تو یک وبلاگ دیدم خیلی بهم چسبید همین طوری هم برای شما ارسال کردم
سلام
خوب نگاه کن !
همه چیز در نگاه و دست توست
سرنوشت را خودت رقم خواهی زد
نه دیگری
هر چه بیشتر احساس تنهایی کنی، احتمال شروع یک رابطه احمقانه بیشتر میشود!
خیلی قشنگ تصویر کرده بودی...دویدن به دنبال چیزی که بهش نمی رسی. با تموم وجود می خواهی اش ولی ازت می گریزد...........
ممنون. لطف داری.