روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

باران


راستش را بخواهی، امروز اتفاق خاصی رخ نداد...

فقط حدود عصر بارانی کوتاه بارید

اما زار زار...


سهیل ملکی

خودت خواهی فهمید!

نیازی به صحبت و قسم نیست.

به گذر زمان چشم بدوز.

خودت خواهی فهمید.

وقتی با چشمان پر اشک، روبرویم مینشینی و با صدای لرزانت میگویی: "راست میگفتی. تنهایم نگذاشتی!"

خودت خواهی فهمید.

به گذر زمان چشم بدوز...

بودن و داشتن

یه بنده خدایی میگفت نسل جدید، آدمایی شدن که به جای فعل "بودن و شدن" (to be & to become) تبدیل شدن به موجودات "داشتن" (to have)

یعنی موفقیت رو در داشتن یه سری چیزا میبینن، در حالی که موفقیت بودن و شدنه. مثل "شاد بودن"، "قوی بودن"، "مادر بودن"، "پولدار بودن" و ...نه اینکه "چیزی برای شادی داشتن"، "بچه داشتن"، "پول داشتن" و ...

تفاوت بین آدمای کوچیک و بزرگ هم همینه. کوچیکا به داشته هاشون دلخوشن ولی آدمای بزرگ به بودنهاشون.


درد آشنا

 بیشتر ما آدما اینجوری هستیم که ترجیح میدیم دردایی رو که بهشون عادت داریم تحمل کنیم. ترس اینکه مبادا دردی بیاد سراغمون که حتی مزه اش رو هم نمیدونیم، دردی که برامون کاملن غریبه و نا آشناست؛ باعث میشه به تحمل دردی که داریم میکشیم راضی باشیم و چه بسا خوشحال باشیم از اینکه دردی که داریم میکشیم رو حداقل میشناسیم و برامون آشناست.
اما از کجا معلوم که درد جدید و ناآشنا، بدتر از درد قدیمی و آشنا باشه؟ و اصلن از کجا معلوم که درد باشه؟

بعضی دردا توی زندگی آدم هست که هر چقدر هم سخت و بزرگ باشه، تحملشون لذت بخشترین کار دنیاست و آدم ترجیح میده تا قیام قیامت اون دردها رو تحمل کنه. این دردا از حرفایی که گفتم، مستثنی هستن.

حس لعنتی

باز هم همون حس لعنتی...

خدا بخیر کنه.

حس غریب و آشنا

یه حسی توی وجود آدم شکل میگیره گاهی. یه حسی که منشأش از دیگرونه، ولی شاید آدمای دیگه نتونن بفهمن و حتی به رسمیت هم شاید نشناسنش. یعنی نتونی به کسی بگی اش. چون احتمالن ممکنه با بی توجهی، تمسخر، انتقاد و حتی توهین دیگرون مواجه بشی.
 هر چقد هم بخوای به دیگرون توضیحش بدی، محاله کسی بفهمه. انگار اصلن داری به یه زبون دیگه صحبت میکنی. هیچ کس حرفتو نمیفهمه، چه برسه به اینکه تأییدت کنه. اصلن بعضی وقتا شاید خجالت بکشی از گفتن اون حسها یا شاید با توجه به اطرافیانت، صحبت کردن درباره اون حس رو بی فایده بدونی. توی این لحظه ها خیلی احساس تنهایی میکنی.
 اینکه مجبوری تموم بار این حس عظیم و غول آسا رو بدون اینکه به کسی بگی، خودت تنهایی به دوش بکشی و حتی مجبور باشی یه لبخند مصنوعی بنشونی گوشه لبت به خاطر اینکه دیگرون بهت گیر ندن، یکی از سختترین کارای دنیاست.

خودمون

ما معلمای خوبی هستیم برای دیگرون.
وقت نصیحت کردن و ایده دادن به دیگرون زبونمون بازه، ولی همون نصیحتا و ایده ها رو برای خودمون به کار نمیگیریم. برای حل مشکل بقیه ذهن فعالی داریم، ولی وقتی نوبت به خودمون و مشکل خودمون میرسه عقلمونو میزاریم زیر پامون و کاملن احساسی عمل میکنیم.
آدمای دو شخصیتی ای هستیم و همیشه بین این دو تا شخصیت گیج و مبهوتیم.
 کاش به حرفایی که بهشون اعتقاد داشتیم عمل میکردیم. کاش نسخه هایی که واسه دیگرون میپیچیدیم خودمون هم استفاده میکردیم. کاش میفهمیدیم اولین کسی که توی این دنیا به کمک احتیاج داره خودمونیم نه بقیه. کاش به حرفای خودمون گوش میدادیم.

همسایه


دریا واسه کشتیای بی سرنشین جا نداره
پس من چرا غرق بودم تهران که دریا نداره

این گوشه از شهر امنه، من سعی کردم نمیرم
اِنقدر نمیرم که آخر این گوشه پهلو بگیرم

تو سال ها سرنشین این گوشه از شهر بودی
اما با من که همیشه همسایتم قهر بودی

آرامش قبل طوفان ابروی اون روی ماهه
اخمت به من گفت هر شب طوفان سختی تو راهه

چند روز چند سال چند قرن از ردپامون گذشته
قلبم به عمر یه تاریخ از این خیابون گذشته

قلبم مث گوش ماهی با موج موهات رفیقه
عشق من این تنگ کوچیک , کوچیکه اما عمیقه

دریا واسه کشتیای بی سرنشین جا نداره
پس من چرا غرق بودم تهران که دریا نداره

هرجا پی ات رفته بودم دلتنگ برگشته بودم
آشفته و خسته انگار از جنگ برگشته بودم

من خوب بودم تا این شهر با خشک سالیش بدم کرد
خوب شد خدا رحم کرد و عشقِ تو دریا زده ام کرد

دریا واسه کشتیای بی سرنشین جا نداره
پس من چرا غرق بودم تهران که دریا نداره



ترسهایمان

ما مردمی شده ایم که برای شادی کار نمیکنیم، بلکه از سر "ترسهایمان" است که از صبح سگ دو میزنیم. از ترس از "نداری" بگیر تا ترس احمقانه "چشم و هم چشمی" تا ترس از "کم شدن رزق و روزی" و ...

نمیخواهیم موفق باشیم. میخواهیم از بقیه "موفق تر" بشویم و اینست که هر روز افرسوده تر و عصبی تر میشویم



این نوشته از خودم نبود. از فیس بوک دیدم  و خوشم اومد.


فلسفه عاشورا

حسین نه به دنبال قیام بود نه به دنبال به دست آوردن حکومت. نه به دنبال جنگ با یزید. نه به دنبال گرفتن حق خودش. از همون لحظه ای که از مدینه خارج شد.(فخَرجَ منها خائفاً یتَرغّب). میخواست حفظ امنیت خودش و خاندانش رو بکنه. به محمد بن حنفیه هم میگه امر به معروف و نهی از منکر میکنم. اگر مردم پذیرفتند که پذیرفتند؛ اگر نپذیرفتند "صبر میکنم"؛ نه اینکه شمشیر دست بگیرم و بجنگم. (اُریدُ ان امَرَ بالمعروف و اَنهی عَن المُنکر...فَمَن قَبلَنی بقبول الحق فالله اولی بالحق و من ردّ علیّ هذا فاصبر ...).

بهش میگن خودت چرا داری از مدینه خارج میشی میگه من به اراده خودم خارج نمیشم. این قوم قصد جان منو کردن. به خاطر امنیت خودم و خونوادم به مکه میرم و اگه اونجا برام امن بود به صورت دائمی همونجا میمونم. (و اِنّی اَقصد مکه. و اِن کانَت بی امنٌ اقمتُ بها دائما). در مکه به ایشون خبر میدن میخوان ترورت کنن و حریم خدا رو بشکونن. میگه جان من ارزش این رو نداره که حریم خدا شکسته بشه. من از مکه خارج میشم. در همین اثنا نامه مینویسن از کوفه که اگه بیای اینجا ما امنیتت رو حفظ میکنیم. امام حسین برای حکومت به کوفه نمیرفت. برای حفظ امنیت خودش و خونوادش به کوفه میرفت. وگرنه کدوم آدم عاقلی زن و بچه و طفل شیر خوارشو میبره جنگ؟

قبل از اینکه بره کوفه هم همه کارهای منطقی رو انجام میده و مسلم رو میفرسته کوفه تا از ادعای کوفیان مطمئن بشه. وقتی هم میفهمه ادعای کوفیان پوچ بوده، قصد برگشتن میکنه که حر راهش رو میبنده و میگه نه میزارم برگردی نه بری کوفه. در مصاف با سپاه حر بن یزید ریاحی دو بار سخنرانی میکنه.میگه اگه منو نمیخواین منو آزاد بذارید تا برگردم و برم یه جای امن. ( و اِن کُنتُم لِمقَدَمی کارهین، انصرف عنکم الی المکان الذی جئت منه الیکم) .من قصد جنگ ندارم.

 امام حسن مجتبی هم به خاطر خون ریخته نشدن بین مسلمونا همون حکومتی رو که میگن حق مسلم شیعه است میده به کثیفترین آدم روی زمین. برای حفظ دماء مسلمین. وظیفه شرعی حسن و حسین و همه عقلای دنیا حفظ امنیت و جونشون بوده در وهله اول. به خدا اگه کسی بخواد حفظ جون و امنیت خودش و خونوادشو بکنه از وظیفه شرعیش فرار نکرده.  

در نهایت هم یزید،حسین رو مخیّر کرد بین دو راه. یکی پذیرفتن حاکمیت یزید و بیعت با اون(بر خلاف عهد نامه حسن و معاویه) و راه دیگه جنگیدن و مردن. هر انسان آزاده دیگری هم بین این دو امر مخیّر میشد، راه کشته شدن با عزت رو انتخاب میکرد. مثل حسین که این راه رو انتخاب کرد.

حسین واقعن مظلومه. نه بخاطر اتفاقایی که توی صحرای کربلا براش افتاد. نه به خاطر مصیبتهایی که سر خودش و خونوادش اومد. به خاطر کج فهمی ها و بد فهمی های ادمایی که ادعاشون میشه عاشقشن و دوستش دارن ولی برای رسیدن به مقصودهای دنیایی خودشون، فلسفه عظیم عاشورا رو به نفع خودشون دستکاری میکنن.

مظلومه، به خاطر کج فهمی های من، تو و میلیونها میلیون مدّعی دیگه.  

مظلومه به خاطر این همه سوء استفاده از هدف آزاد مردانه اش.

خیلی مظلومه...

باز هم سرقت

یادتونه گفته بودم موبایلمو دزدیدن؟

دوباره همون اتفاق افتاد.

فرقش با دفعه پیش یه چاقو بود که داشت شیکممو سوراخ میکرد!

قول به خودم

امروز به خودم یه قولی دادم.

اگه برای کسی کاری انجام میدم از این به بعد، سعی میکنم اون کار رو تموم و کمال انجام بدم. درست و حسابی. کار نصفه و نیمه، حتی اگه کار خیری باشه که برای دیگرون انجام میدیم، به درد نمیخوره. این بهونه که وظیفه ام نبوده و لطف بوده، اصلن توجیه خوبی برای انجام ندادن درست و درمون یه کار نیست.

یا کار نمیکنم. یا اگه بکنم کاری میکنم درست و حسابی از آب در بیاد. حتی بهتر از وقتی که قرار باشه اون کار رو برای خودم انجام بدم.

کار نصفه و نیمه به در درد هیشکی نمیخوره.

من، آیینه، تنهایی


با اینکه هر روز، بارها و بارها خودم رو توی آیینه میبینم، ولی امروز وقتی خودم رو توی آیینه دیدم، یه لحظه وحشت کردم. کسی رو که توی آیینه بود اصلن نمیشناختم. نه از لحاظ قیافه، از هیچ جنبه ای نمیشناختمش. امروز واقعن احساس تنهایی و بیکسی کردم. حتی خودم هم خودم رو نمیشناسم دیگه. چقدر غریبه شدم با خودم. چقدر تغییر کردم. احساس بدی دارم. احساس میکنم کسی که توی آیینه بود من نبودم. پس من کجام؟ "من" ام  گم شده. حتی نمیدونم دیگه کجا باید دنبالش بگردم...



گوش های همیشه شنوا

بیشتر آدما برای شنیدن درد و دلت، ظرفیت محدودی دارن. ظرفیتشون که پر شد، خودت میفهمی که دیگه نباید از مشکلات و دردهات بهشون چیزی بگی. بعضیهاشون خودشون اونقد مشکل دارن که ظرفیت مشکل خودشون رو هم ندارن، بعضیهاشون هم نه اینکه نخوان بشنون. به خاطر اینکه طاقت دیدن درد و رنجهات رو ندارن، نمیخوان گوش شنوایی باشن برای شنیدن درد ها و مشکلاتت.

ولی تعداد معدودی آدم هستن دور و برمون که همیشه برای شنیدن هر درد و دل و مشکلی که برات پیش میاد ظرفیت دارن. همیشه علیرغم یه دنیا مشکلی که خودشون دارن، بی چشم داشت، همیشه آماده شنیدن و کمک کردن هستن. همیشه میتونی حساب کنی روشون. مطمئنی هیچ وقت خسته نمیشن ازت و از شنیدن درد و دلهای تکراریت. مطمئنی اگه یه درد و دلی رو هزار بار بهشون بگی، باز میشنون و کمکت میکنن. از گفتن دردها و مشکلاتت بهشون، احساس عذاب و سختی و ضعف نمیکنی.

این آدما جواهرن. خیلی خیلی ارزشمندن.

حقیقت

این حقیقتست که از دل برود، هر آنکه از دیده رود...


چرخ بر هم زنم...

چرخ بر هم زنـــــم ار غـــیر مــرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

بچه ها...

بچه ها موجودات عجیب غریبی ان. به نظرم غیر ممکنه کسی خنده و شادی بچه ای رو ببینه و لبخند گوشه لبش نیاد. بچه ها به خدا وصلن. به فطرت پاک انسان وصلن. به نظرم اگه کسی با بچه ها حال نکنه، یه جایی از فطرتش دور شده. اگه یکی حوصله بچه ها رو نداشته باشه، اونجایی که باید واستاده باشه، وانستاده. خیلی از سرشت خودش فاصله گرفته.

آدمی که توی شرایط نرمال زندگیش هست، نمیتونه با بچه ها بد باشه.

بچه ها، معیار خوبی هستند برای اینکه ببینیم توی زندگی مسیر زندگیمون داریم راه رو درست میریم یا اشتباه...


پ.ن. امروز خیلی خیلی اضطراب و دلشوره دارم. نمیدونم چرا. به همه فک و فامیلمون زنگ زدم. خدا رو شکر همه خوبن. نمیدونم این حس لعنتی از کجا نشأت میگیره...



حال بد

حالِ بد رو نباید به رسمیت شناخت. نباید باهاش کنار اومد. باید حتمن در اولین فرصت یه فکری برای بهتر کردن حالِ بد کرد. حالِ بد، اگه فکری براش نشه، میشه یه قسمت جدانشدنی زندگی. بدتر از همه اینه که آدم به داشتن این حالِ بد عادت میکنه و دیگه شاید زیاد دردش هم نیاد. مثل کسی که یه مریضی عفونی داره و درد هم نداره. مریضی کم کم همه وجودش رو میگیره تا از پا درش بیاره، بدون اینکه فرد حتی متوجه بشه روز به روز داره به مرگ خودش نزدیک و نزدیکتر میشه. مثل اون قورباغه ای که میندازنش توی آب و آب رو کم کم گرم میکنن و قورباغه به این شرایط بد هی عادت میکنه و عادت میکنه تا پخته بشه.

یادمون باشه، حال بد ما برای دیگرونی که برامون خیلی عزیزن و براشون خیلی عزیزیم هم آزاردهنده است؛ حتی اگه برای خودمون دیگه زیاد آزار دهنده نباشه. بدتر از همه اینه که اطرافیانمون هم به حال بد ما عادت کنن و بی تفاوت بشن به حال بد ما. عادت کنن به دیدن ما توی اون حالِ بد...

امان از حال بد...

برای حالِ بدتون یه فکری بکنید. قبل از اینکه حال عادی زندگیتون بشه... 



الگوهای تکراری

چقدر مشکلات و مسائلی که ذهن آدما رو به خودش مشغول میکنه شبیه به هم هستن. فقط یه جاهاشون یه تفاوتهای کوچیکی با همدیگه داره که زیاد هم مهم نیست.

بیشتر مشکلای آدما که خواب شب و آرامش روز رو ازشون میگیره، از الگوهای مشخصی پیروی میکنه. الگوهای تکراری و قابل پیش بینی. الگوهای تجربه شده توسط بقیه آدمها.

تنها مشکل این وسط اینه که آدمها فکر میکنن مشکل خودشون با مشکلای مشابه بقیه آدما فرق داره و مال خودشون بدتره. واسه همین هم هست که از این همه تجربه و الگویی که وجود داره استفاده نمیکنن و به قول معروف، خودشون میخوان چرخ رو دوباره از نو اختراع کنن. غافل از اینکه چیزی که این وسط از دست میره، کلی ثانیه، دقیقه، ساعت، ماه، سال و عمره که هیچ وقت بر نمیگرده.غافل از اینکه جواب مشکلشون، یه جایی توی این دنیا، حاضر و آماده وجود داره و تنها کاری که باید بکنن، اینه که برن بگردن و پیداش کنن.

پند پیرها، یه نصیحت گوش پر کن نیست فقط. یه حرف مزخرف و بیخودی نیست. پشت خیلی حرفاشون، یه دنیا تجربه منتظر استفاده ماست.

به نظر من، آدمها مدتهاست که هیچ تجربه جدیدی رو امتحان نکردن و فقط دارن تجربه های همدیگه رو تکرار و تکرار میکنن...

باید ها و نباید ها

نا رضایتی از زندگی، نتیجه فاصله بین چیزهایــیه که باید باشه و چیزهایی که واقعن هست. آدم توی ذهنــــش، یه باید ها و نباید هایی در نظر میگیره و شرایط زندگی و محیطش رو مرتّبن با این باید ها و نباید ها میسنجه و معمولن کلی فاصله و تفاوت این وسط میبینه که اذیتش میکنه. اصولن چرا زندگی ما پُره از این بایدها و نباید ها؟ باید ها و نباید هایی که به جز استرس و فشار روحی برامون هیچی به همراه نداره. چرا همه آدما باید طبق نظر و خواست ما عمل کنن و حرف بزنن؟ چرا نباید ما رو ناراحت و عصبانی کنن؟ کی گفته هر کی توی این دنیا بدی کرده باید بدی ببینه و هر کی خوبی کرده باید خوبی ببینه؟ اصلن کی گفته این زندگی باید عادلانه باشه؟ چرا کسی نباید دروغ بگه؟
منظورم از این حرفا، این نیست که دروغگویی و بی عدالتی و رفتارهای بد موجّهن. بلکه منظورم اینه که ما نباید انتظار داشته باشیم که اینجوری باشه و این بایدها و نبایدها رو باید از زندگیمون کمتر کنیم. میتونیم به جای بایدها و نبایدها از بهتره استفاده کنیم. بهتره آدما دروغ نگن. بهتره بی عدالتی نباشه. بهتره مردم خوب باشن. ولی هیچ الزام و فشاری وجود نداره.
نمیدونم شاید به نظرتون این حرفا مسخره باشه. ولی زندگی من رو خیلی خیلی راحت تر و شیرین تر کرده...


* یه جورایی از نوشتن پُست قبلیم، پشیمون شدم. مخصوصن بعد از اینکه کامنت دوستان رو خوندم. از همه دوستان، مخصوصن سروش عزیز تشکّر میکنم. دوستان راست گفتن واقعن. چرا باید کسی رو امتحان کنیم اصلن؟ چرا برای سینه های پر از عصبانیت، مرهم و تسکین دهنده نباشیم؟

عصبانیت

بهترین راه برای اینکه یکیو خوب خوب بشناسی، اینه که یه وقتی، کاملن بر عکس خواسته اش عمل کنی، خیلی خیلی ناراحت و عصبانیش کنی و منتظر عکس العملش بشینی. منتظر حرفایی باشی که توی همون حالت عصبانیت و ناراحتی بهت میزنه.

اون حرفا، شاید دقیق ترین و خالص ترین حرفای دلش باشه.

نا گفته نمونه که کار خیلی خطرناکیه. چون ممکنه تموم تصوراتی که نسبت به طرفت داری رو خراب کنه و به گند بکشه. ممکنه همون چند کلمه حرفش موقع عصبانیت و ناراحتی، اونقدر تیز و بُرنده باشه و یه آسیبهایی به روح و روانت بزنه که تا آخر عمر جبران شدنی نباشه. حرفایی ممکنه توی اون لحظه ها گفته بشه که خیلی چیزا رو خراب کنه. خیلی چیزا...

پس اگه ظرفیت تحملش رو توی خودت نمیبینی، امتحانش نکن و توی آرامش خودت باقی بمون. 

فقط تعداد انگشت شماری از اطرافیان ما هستن که خودشون رو مجبور میکنن که همیشه حرمت ها رو، حتی توی ناراحتی و عصبانیت نگه دارن و چقدر این آدما ارزشمندن...


فقط همین!

چیزیم نیــــست، خرد و خمیرم؛ فقط همین!

کم مانده اســــت بی تو بمیرم؛ فقط همین!

از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز

در عمق چشمــــــهای تو گیرم؛ فقط همین!



* شعرش از هر کی هست، فوق العاده قشنگه.

** خب همه پُستا که نباید از خود آدم باشه. آدم یه چیز قشنگ هم دید اشکال نداره بذاره اینجا که خب...


بی پروایی

یه مدته به این نتیجه رسیدم که حس بی پروایی، حس بدی نیست.

آدمی که بی پرواست، هیچ وقت اجازه نمیده حقی ازش ضایع بشه. هیچ وقت هیچ حرفی روی دلش نمیمونه. هیچ وقت هیچ احساسی توی قلبش زنده به گور نمیشه. هیچ وقت هیچ حس پشیمونی از نگفتنِ یه حرف یا انجام ندادنِ یه واکنش، سراغش نمیاد. هیچ وقت حس بد و تلخ "ایکاش" رو تجربه نمیکنه. هیچ وقت به خاطر ضعف از رو در رو گفتن، به پشت سر حرف زدن رو نمیاره. هیچ وقت مدیون دل و احساس و خواسته هاش نمیشه.هیچ وقت به خاطر سکوتها و ملاحظاتی که از روی ترس کرده، خودش رو لعنت نمیکنه. هیچ وقت کلی کار انجام نداده و یه عالمه حرف نزده گوشه ذهنش نمیمونه و به گور نمیبردشون.

آزادتره. رهاتره و پای نتیجه همه بی پرواییهاش هم واستاده...


برهنگی احساسی

یه وقتایی آدم احساس میکنه یه آخر خط رسیده. احساس میکنه حتی یه دروغ بیشتر هم توی زندگیش نمیتونه  به دیگرون و به خودش بگه. حتی یه بار دیگه هم نمیتونه به خاطر کس دیگه ای فیلم بازی کنه و احساس واقعیش رو مخفی کنه. حتی یه بار دیگه هم نمیتونه خودش نباشه و به چیزی که نیست تظاهر کنه.

اون موقع است که آدم بینهایت خسته میشه. خسته از خودش، دروغهاش و تظاهرهاش. دیگه ظرف دروغ و تظاهرش پر میشه. میبینه حتی برای یه دروغ بیشتر هم جا نیست. اون موقعست که باید توقف کنه. مسیر اومده رو نیگا کنه و بگه دیگه نمیخوام. دیگه بسمه. دیگه باید مسئولیت همه دروغها و تظاهر هام رو به عهده بگیرم و عواقبش رو بپذیرم. حتی اگه لازمه به خاطرشون تاوان بدم. این منصفانه است. این حقمه. هر چی که باشه.

اون احساس آزادی بعد این تصمیم، شاید خالص ترین و ناب ترین احساس لذّت توی همه زندگی باشه. لذتی از جنس خالص برهنگی احساسی...



*   فیلم پرواز(Flight)، یه نمونه بسیار عالی از کسی رو نشون میده که دیگه از دروغ خسته شده. خلبانی که با تبحر بالاش در خلبانی یه فرود اضطراری بسیار عالی انجام میده و جون کلی مسافر رو نجات میده. ولی ....

خودتون ببینیدش حتمن.

**  فیلمایی که توصیه میکنم رو خودم دارم. اگه خواستین بگین...


زندانبان

جادویش کرده ای. زندانی اش کرده ای. در یک اتاق تنگ و تاریک. بدون هیچ هوایی. حتی بعضی وقتها یادت میرود غذای روزانه اش را هم بدهی. اینها به کنار. همه اینها را تحمل میکند. ولی حتی گاهی وقتها یادت میرود  یک زندانی در گوشه زندان، منتظر توجه زندان بان است. میروی و مدتها خبری از تو نمیشود. شکایت هم که میکند در را میگشایی. میگویی: "غر میزنی؟ من همینم. نمیخواهی؟ به سلامت!"

ولی مگر او میتواند برود؟ بیا و مردانگی کن. لا اقل زندانبان خوبی باش!

بیچاره دلم!



1.   مرغ دل را که به صد حیله گرفتار کنند        در شگفتم که چرا این همه آزار کنند!

2.   من از آن روز که دربند تو ام، آزادم.

3.   من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم.

4.   امروز که محتاج توام...

5.   منظور خاصی از نوشتن این متن ندارم.

هزینه...

از برتراند راسل* میپرسن: "چرا یه مذهبی میترسه نسبت به اعتقاداتش شک کنه؟" برتراند راسل جواب میده: "چون همیشه با خودش فکر میکنه چجوری میتونم به تاولهای کف پام بگم تموم مسیری رو که اومدم اشتباه بوده؟"

این یه مصیبت بزرگه که اکثر آدما گرفتارش میشن. نه فقط توی حوزه دین و مذهب. توی همه اعتقادات، باورها، دوست داشتنها و نفرتها.

وقتی آدما برای یه چیزی هزینه میدن، وقتی کلی از وقت و انرژیشون رو میذارن روی یه چیزی، دیگه حتی به ذهنشون هم نمیرسه که ممکنه چیزی که این همه از وقت و انرژی و پول و عمرشون رو گرفته، اشتباه باشه. مثل سربازی که پاهاش رو توی جنگ از دست میده. هیچ وقت نمیتونه به این مسئله فکر کنه که اصلن شروع اون جنگ شاید اشتباه بوده. چون تموم هویت و وجودش رو از اون جنگ میگیره و اگه بخواد به درستی یا غلطی اون جنگ فکر کنه، تبدیل میشه به یه موجود بی هویت. به یه موجود بی گذشته. به هیچ تبدیل میشه. چون برای جنگ هزینه داده. مثل زن یا مردی که برای شریک زندگیش کلی هزینه کرده و الآن دیگه نمیتونه به این فکر کنه که شریک زندگیش، واقعن اونی نیست که فکرشو میکرده. مثل کسی که چند ترمه داره یه رشته ای رو توی دانشگاه میخونه و کلی وقت و هزینه صرف کرده و میبینه انتخاب این رشته نتونسته رضایت براش به همراه بیاره؛ ولی جرئت ترک اون رشته و شروع یه رشته دیگه رو نداره. مثل کسی که بعد از یه عمر زندگی، میفهمه این سبک زندگی مناسبش نیست، ولی جرئت تغییرشو نداره. چرا؟ چون براش هزینه داده.

نمیدونم. ولی کاش آدما میتونستن هویت خودشون رو از اتفاقات روزگار و عقایدشون تفکیک کنن که اگه یه وقت فهمیدن اون عقاید اشتباه بوده، بی هویت نشن. کاش آدما هر جا که به عقیده ها، باورها، دوست داشتنها و تنفرهاشون شک کردن همونجا ترمز میکردن، بیخیال تاولهای کف پاشون میشدن و میگفتن جلوی ضرر رو از هر جا که بگیری منفعته.  

کاش...


* برتراند راسل، فیلسوف، ریاضی دان، جامعه شناس و مورخ به نام بریتانیایی

ای فلانی! زندگی شاید همین باشد!

به نظر من آدم نباید انتظار داشته باشه فقط وقتی همه چیز سر جاشه بتونه بخنده و لذت ببره. چون قرار نیست هیج زمانی از راه برسه که آدم هیچ مشکلی نداشته باشه و همه چی آروم باشه. اون زمان هیچ وقت نمیاد یا اگه بیاد زود میره. زندگی همیشه پره از غم و غصه و در عین حال، خوبی و خوشی. اینها با هم آمیحته شده. همیشه، هم غم هست هم شادی. نباید منتظر یه فرصت استثنایی برای خوشحال بودن و احساس خوشبختی کردن بگردیم. باید از همین لحظه های کوچیک زندگی، که هم مملو از غم و غصه و هم  مملو از خوبی و شادی ان استفاده کرد. اگه آدما نخندن و همین خوشیهای به ظاهر الکی رو هم نداشته باشن، غم و غصه ها قوی تر میشن و کار انسان رو یه سره میکنن. اگه همین مسخره بازیها و خوشی ها نباشه، زندگی خیلی جدی و غیر قابل تحمل میشه.

همیشه انسان وقتی ناراحته، بیشتر به خندیدن احتیاج داره...

شادیها و لذت بردنهامون رو به تأخیر نندازیم و به وقوع اتفاقات خاص، مشروط نکنیم.

ای فلانی! زندگی شاید همین باشد!



آمد مگسی پدید و نا پیدا شد...

همیشه ی همیشه از مرگ میترسیدم و میترسم. فکر میکردم با مرگ من، قرار چه اتفاق بزرگی توی دنیا بیفته. اصلن برام قابل تصور نیست فکر کردن به اون ثانیه ای که همه ی دنیا بر قرار باشه، همه ی آدما زندگیشون سر جاش باشه و من نباشم! هیچ باشم. صفر باشم. از فکرش هم مو به تنم سیخ میشه.

ولی نه برای خدا، نه برای دنیا و نه حتی برای آدمای دور و برم، مرگ من اونقدرها که فکر میکنم بزرگ و مهم نیست. اگه بخوایم کلی تر نیگا کنیم، اصلن هیچه. هیچ...

همه جیز مثل خاطره است. مثل خوابه. مثل یه رویاست...

خدا کنه آخرتی باشه. جهان دیگه ای باشه. یه چیز دیگه ای باشه. از عدم و نیستی وحشت میکنم...


یک   قطره ی  آب بود  و  با  دریا   شد

یک   ذره ی خاک  و با  زمین یکتا شد

آمد  شدن  تو  اندرین  عالم   چیست؟

آمد    مگسی     پدید    و   ناپیدا   شد



یاران  موافق  همه   از  دست   شدند

در پای  اجل  یکان  یکان پست شدند

بودیم  به  یک شراب  در مجلس عمر

یک  دور ز  ما  پیشترَک مست  شدند



از  آمدنم   نبود   گردون  را    سود

وز رفتن  من  جاه  و جلالش  نفزود

وز هیچکسی   نیز دو  گوشم  نشنود

کاین  آمدن  و رفتنم  از بهر چه  بود



با   یار   چو  آرمیده  باشی  همه  عمر

لذات   جهان   چشیده  باشی  همه  عمر

هم   آخر   کار   رحلتت   خواهد   بود

خوابی  باشد  که  دیده  باشی  همه  عمر



چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ

پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ

خوش باش که بعد از من و تو ماه  بسی

از سـلخ  بـه غرّه  آیــد   از  غـرّه   به سلخ



ما   لعبتگانیم    و    فلک    لعبت    باز

از  روی   حقیقتی   نه   از  روی  مجاز

یک   چند   درین   بساط   بازی  کردیم

رفتیم   به   صندوق   عدم   یک یک باز



از   جمله    رفتگان   این    راه    دراز

باز آمده ای   کو   که  به   ما   گوید  باز

هان  بر سر  این  دو راهه از سوی  نیاز

چیزی    نگذاری    که    نمی آیی    باز



آن کس  که  زمین  و  چرخ افلاک  نهاد

بس  داغ   که  او  بر  دل  غمناک  نهاد

بسیار  لب   چو  لعل و زلفین چو مشک

در  طبل   زمین   و   حقه   خاک   نهاد



جامی  است  که  عقل  آفرین می زندش

صد  بوسه  ز مهر  بر جبین  می زندش

این   کوزه گر  دهر  چنین  جام   لطیف

می سازد   و   باز  بر  زمین  می زندش



در کـارگـه  کـوزه گـری   بــودم  دوش

دیـدم دو هزار کـوزه  گـویا  و  خـموش

هــر یک به  زبان حــال  با  مـن  گفتند

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه  فروش




بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ

وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ

شـمع  طـربم  ولی  چـو  بنـشستم  هیچ

من  جام  جمم  ولی  چو  بشکستم هیچ!!!!!!!!!



عجب رسمیه، رسم زمونه...

دو ساله دیگه نمیتونم سالروز تولدت رو تبریک بگم بهت رو در رو. نه تنها من نمیتونم، بلکه هیچ کس دیگه ای هم نمیتونه.

این روزا جای خالی محبت و یک روییت رو بیشتر حس میکنم. فقط اینو بدون، نه تنها من، بلکه هیچ کس توی خونواده هیچ وقت امکان نداره فراموشت کنه. افرادی مثل تو زشتی و کثیفی این دنیا رو از یادم میبردن. یادم مینداختن که انسان هنوز هم میتونه خلیفه خدا باشه روی زمین. یادم مینداختن مرام و جوونمردی هنوز هم لابلای چرک و کثافت این دنیا پیدا میشه. یادم مینداختن بعضی آدما گر چه در ظاهر مثل بقیه آدمان، ولی در باطن واقعن یه فرشته ان. کسایی که منو میشناسن میدونن که وقتی بودی هم همین احساسات رو در موردت داشتم و هنوز هم دارم و تا آخر عمرم هم خواهم داشت.

جای ما رو هم خالی کن توی جشن تولد بهشتی ات عزیزم...


هرگز حدیث حاضر و غایب شنیده ای؟

خواهش میکنم تا آخرش با دقت بخونید.

نمیدونم این چه حکایتیه که ما با افراد و حتی چیزها، در نبودنشون بیشتر حال میکنیم تا در بودنشون. واسه همینه که آدما توی دنیای مجازی و توی اینترنت و توی وبلاگای همدیگه، با همدیگه بهتر و مهربونترن در مقایسه با دنیای واقعی. واسه همینه آدما بعد از مرگشون برای همدیگه عزیزتر میشن و عکسشون و یادشون همه جا بیشتر از زمون زنده بودنشونه. واسه همینه آدما قدر نعمتاشون رو بعد از از دست رفتنشون بیشتر میدونن. واسه همینه ما امام غایبمون رو بیشتر از امام ظاهرمون دوست داریم. واسه همینه منتظریم خدا توی خواب و از عالم غیب برامون نشونه بفرسته، ولی به این همه نشونه های جلوی چشممون بی اعتنا هستیم. واسه همینه ما کسی که از جونش بیشتر دوستمون داره و ما، با همه نقصها و کمبودها و کج و کوله گیهامون، همه دنیای اون هستیم رو به سادگی آب خوردن از خودمون ناراحت میکنیم، ولی پیش دیگرون و در غیابش میتونیم از خوبیها و مهربونیهاش بگیم و بگیم و بگیم. واسه همینه نارضایتی بیش از هشتاد درصد زن و شوهرا از ابراز نکردن علاقه شون به همه. واسه همینه این همه کسایی که دوستمون دارن و مثل پروانه دورمون میگردن رو نمیبینیم، ولی همیشه به یاد کسی هستیم که عشقمون رو زیر پا گذاشته، تحقیرمون کرده و طردمون کرده و رفته. واسه همینه به شهدای جنگمون درجه سپهبدی میدیم، ولی این همه جانباز جنگمون برای داشتن زندگی عادی، توجه و قدردانی رو ازمون گدایی میکنن. واسه همینه من احساس میکنم رفیقمو بعد از اینکه رفته آمریکا بیشتر دوست دارم و بیشتر دلم براش تنگ میشه در مقایسه با وقتی که ایران بود و بیخ گوشم. واسه همینه ما به نداشته هامون بیشتر از داشته هامون توجه میکنیم. واسه همینه رویاها و آرزوهامون بیشتر از ثروتهامون برامون ارزش داره. واسه همینه کسی که مریض میشه یا میمره عزیزتر میشه.

به پیر به پیغمبر به خدایی که میپرستیم، این مرده ای که الآن سنگشو به سینه میزنیم، همون زنده ایه که دیروز برای یه توجه و دوستت دارم شنیدن اشکشو در میاوردیم. به خدا اونی که رفته آمریکا، همونیه که وقتی ایران بود از شدت بی کسی داشت افسردگی میگرفت و ما توی خواب ناز غفلت بودیم. به خدا اینی که الآن مریضه و روی تخت بیمارستان، اننتظار مرگو میکشه، همونیه که وقتی سالم بود هزار بار به خاطر حرفای ما دلش گرفت و گریه کرد و ما عین خیالمون هم نبود. به خدا این وبلاگها رو همون کسایی مینویسن که دور و برمونن و منتظر توجهمون هستن. به خدا این شهیدا همون جانبازا و دور و بری های دیروزمونن که آدم هم حسابشون نمیکردیم. به بزرگی خدا، خدا نشونه هاشو از غیب و توی عالم خواب و وحی و معجزه نمیفرسته؛ میذاره جلوی چشامون تا ببینیمشون. ما برای همدیگه نشونه و معجزه ایم. به خدا لایک کردن استاتوسهای همدیگه توی فیسبوک یا توی وبلاگهای همدیگه، یک هزارم دوست داشتنِ همدیگه توی دنیای واقعی اثر نداره. وقتی یکی مُرد هیچ فایده ای نداره خوبیشو بگیم. وقتی زنده بود چند بار خوبیشو جلوی روش گفتیم و ازش تشکر کردیم؟ جنازه یه نفر رو بوسه بارون کنیم چه فایده ای داره؟ وقتی زنده بود، چند بار بوسیدیمش؟

همیشه برام سواله که چرا ما با چیزایی که دور و برمون حاضرن و جلوی چشمامونن، کمتر از چیزایی که غایبن و دیگه نیستن حال میکنیم؟ توی غیبت و حاضر نبودن چه خصلتی نهفته است که توی حاضر بودن نیست آخه؟

تُف به ما جماعت غایب پرست حاضر کُش. لعنت به ما مردم مُرده پرست زنده کُش. 

همین!


شب قدر

امشب، شب قدره. یکی میگفت امشب به جای اینکه سعی کنید بیدار بمونید، سعی کنید بیدار بشید و چقدر حرف قشنگیه این حرف.

به نظر من همه آدمای بزرگ تاریخ، علیرغم دین و مذهبی که داشتن، یه جایی از زندگیشون تصمیم گرفتن که بیدار بشن و شدن و نخواستن دیگه خوابشون ببره.

امشب، تموم کینه هایی که از دیگرون به دل داریم بریزیم دور. اگه دوست داریم خدا ببخشتمون و اگه ازش انتظار داریم، اول از همه سعی کنیم خودمون رو ببخشیم، بعدش بقیه آدمایی که بهمون بد کردن و یا ازدستشون دلخوریم. بلا استثناء. حتی کسایی که ازشون متنفریم. خدا بنده ای که سعی کنه صفت "بخشش" خداوندگاری رو زنده نگه داره، نمیتونه نبخشه.

یادمون نره ثواب یه ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت بیشتره. امشب یه ساعتی با خودمون خلوت کنیم و واقعا تفکر کنیم. ببینیم چه جوری میتونیم آدمای بهتری برای خدا، برای خودمون و برای مردم باشیم. امشب تصمیم بگیریم یه کار خوب کوچولو، نه برای بهشت، نه برای وعده وعید آخرت، بلکه فقط و فقط برای دلمون انجام بدیم و ادامه اش بدیم.

شب قدر برای آدمای مختلف، متفاوته و مطمئنا شب قدر، فقط یه شب در طول سال نیست. هر شبی که آدم تصمیم بگیره تغییراتی توی زندگیش در جهت مثبت بده و به قدرِ واقعی خودش نزدیک بشه،  شب قدره.

امشب، تا میتونیم به همه عالم و آدم عشق بدیم و عشق بگیریم. سعی کنیم یه گره بسته ای رو باز کنیم. یه امیدی توی دل یکی که به امید واقعا نیازمنده، ایجاد کنیم. 

یادمون نره: یک دلشکسته گر که دعاگویمان شود                    به زانکه خود نشسته و عمری دعا کنید

راههای میانبُر خیلی زیاده. مثلا میگن به درازی نماز و زیادی روزه، در مورد آدما قضاوت نکنید. به وفای به عهد و راستگویی آدما رو بشناسید. به اخلاق نیکو، به محبت و کمک به مردم و خیلی چیزای دیگه.

حال خوشی رو برای همه تون آرزو میکنم.

یا حق.


خسرو شکیبایی

خسرو شکیبایی می گفت:
بعضی وقت ها، یکی طوری می سوزونتت که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن،
بعضی وقت ها، یکی طوری خاموشت میکنه که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن.
زمانه ایست که خیلی چیزها آنطوری که بود یا باید باشد نیست.

روحش شاد...



کابوس اسکیزوفرنیا

1- کابوس اسکیزو فرنیا ، گم کردن واقعیته.

تصور کن متوجه بشی که آدما و لحظاتی که برات بیشترین اهمیت رو داشتن از بین نرفتن، نمردن؛ بلکه بدتر از اون. اصلن هیچ وقت وجود نداشتن. چه دنیای جهنمی برات درست میشه؟

چیزهایی که میبینی، شاید هیچ وقت خیال رفتن نداشته باشن. اما دیگه عادت میکنی نادیده شون بگیری و فکر میکنم اونها هم در نتیجه یه جورایی تسلیم تو میشن. شاید یه چیزی شبیه رویاها و کابوسهامون باشن. کم کم میفهمی که خودت باید تغذیه شون کنی تا زنده بمونن.

من داروهای جدید تر مصرف میکنم. ولی هنوز چیزهایی رو میبینم که اینجا نیستن و ابدا واقعی نیستن. من فقط انتخاب میکنم که بهشون بی توجهی کنم تا توی زندگی واقعیم تأثیری نداشته باشن.

من همیشه به اعداد ایمان داشتم. به معادلات و منطق و برهان. اما بعد از یک عمر زندگی  و سر و کار داشتن با این مقولات سوال میکنم چه چیزی واقعا منطق است؟ من مهمترین کشف دوران حرفه ایم را کردم. مهمترین کشف زندگیم. فقط در معادلات پر رمز و راز عشق است که هر دلیل و خرد منطقی میتواند یافت گردد.*



2- اسکیزو فرنیا یا شیزوفرنیا یا روان گسیختگی، یک اختلال شدید روانی است که در آن، بیمار، ممکن است شخصیتها و چیزهایی را ببیند و یا صداهایی را بشنود که اصلن واقعیت ندارند و کاملا ساخته و پرداخته ذهن هستند. در برخی موارد بیمار حتی میتواند با این شخصیتهای خیالی صحبت کند و رابطه بر قرار کند. همه بیماران اسکیزوفرنی، به استثنای تعداد بسیار اندکی، اصلن متوجه نمیشوند که چیزها و کسانی که میبینند و یا با آنها صحبت میکنند اصلن وجود خارجی ندارند و زاییده توهمات خود آنها هستند.  جان نش ریاضیدان بزرگ آمریکایی  که موفق به اخذ جایزه اسکار هم شد، از این بیماری رنج میبرد و به دلیل مشکلات این بیماری، کرسی استادی دانشگاه را از دست داد و به شدت منزوی شد. و مجبور به طلاق از همسر خود نیز شد. جالب این است که در برهه ای تأثیر گذار از زندگی خود، متوجه شد که شخصیتهایی که میبیند  و صداهایی که میشوند اصلن وجود خارجی ندارند و زاییده ذهن خود اویند. وی تصمیم گرفت این موضوع را کنترل نماید و سرانجام توانست بدون کمک دارو، با بی توجهی به موجودات خیالی ذهن خود و با تفکیک توهم از واقعیت، با این مشکل خود کنار بیاید و به بالاترین مراحل علمی نیز دست پیدا نماید.


3- خیلی از ماها هم همینجوری هستیم. فکرها و احساساتی میکنیم که اصلن واقعیت ندارن. از دنیای واقعی و حوادث و اطرافیانمون، تصوراتی میسازیم و برداشتهایی میکنیم که اصلن وجود خارجی ندارن. تفسیری از حوادث زندگیمون میکنیم که اصلن منطبق بر واقعیت نیست. از چیزهایی میترسیم که اصلن واقعی نیستن. دل به چیزایی خوش میکنیم که وجود ندارن و ....

تا وقتی یاد نگیریم بین واقعیت و توهم تفکیک قائل بشیم و زندگیمون رو بر اساس واقعیتها بسازیم و نه بر اساس توهمات و خیالات، هیچ وقت به استانداردهای بالای زندگیمون دست پیدا نمیکنیم.


4- فیلم "یک ذهن زیبا (a Beautiful Mind)" درباره زندگی این ریاضیدان بزرگ است. حتمن این فیلم رو ببینید. یکی از قشنگترین فیلمهاییه که تا به حال دیدم.



* دیالوگهای جان نش  در  فیلم "یک ذهن زیبا (a Beautiful Mind)"