روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

نوسانی....

توی دانشگاه، یه درس داشتیم به اسم تحلیل سیستمها. توی یکی از فصلاش میگفت وقتی سیستم به حالت تعادلش میرسه، نمیفهمه که رسیده و به رفتارش ادامه میده و وقتی خبر دار میشه که از حد تعادلش گذشته. دوباره بر میگرده از این طرف و حرکت نوسانی انجام میده، ولی باز به حد تعادل که میرسه ازش عبور میکنه و ...

دقیقن مثل بعضی از ماها. توی یه مسیر زیادی پیش میریم و یه موقع به خودمون میایم میبینیم زیادی رفتیم، میخوایم برگردیم، ولی سرعت که میگیریم نمیفهمیم رسیدیم به اونجایی که باید بایستیم. باز دوباره از حد تعادلش رد میشیم و همینطوری زیگزاگی تا آخر عمرمون توی نوسانیم.

قناعت

قناعت خیلی آرامش بخشه. بعضی وقتا تنها راه آروم شدن توی زندگی همین قناعته. بیشتر نظامهای اقتصادی دنیا، بر مبنای مصرف بیشتر، خرید بیشتر بنا شدن. اصلن به دروغ، خیلی نیازها رو در زندگی من و شما به وجود میارن که ما مجبور بشیم بیشتر خرید کنیم و بیشتر مصرف کنیم. در صورتیکه اصلن لزومی به خرید بیشتر و مصرف بیشتر نیست. وقتی همین موبایلی که داری کارت رو راه میندازه، چرا یه موبایل گرونتر؟ وقتی همین ماشینت برات خوبه، چرا ماشین گرونتر؟ وقتی لپ تاپت هنوز هم کارایی داره، چرا یه لپ تاپ دیگه؟ فقط به خاطر اینکه با تبلیغات و سیاست، کاری کردن که توی ذهن من و شما این ذهنیت قرار بگیره که حتمن باید بیشتر مصرف کرد و بیشتر خرید و اگه این کارو نکنیم، گدا و عقب افتاده ایم؟
چقدر شده چیزی رو خریدیم و تا بحال حتی یکبار هم استفاده شون نکردیم و یا تعداد دفعات استفاده ش از انگشتای یه دستمون کمتر بوده؟
واقعن چرا باید برای چیزی که احتیاج نداریم بهش، نیاز الکی ایجاد کنیم؟ بسازیم؟

همت و قناعت....


علاقه یهویی...

چند وقته به پرورش گل و گیاه علاقه پیدا کردم. هی قلمه میزنم میذارم توی آب. میخوام همه شونو بکارم توی گلدون.

هر کی دلیل علاقه یهویی منو میدونه بگه...


حسرت و نگرانی...

زندگی ام؛ یا به حسرت گذشته ها گذشته و یا به نگرانی آینده ها.

اگر میفهمیدم چگونه تنها و تنها به "اکـــنـــون" و کاری که در حال انجامش هستم تمرکز کنم، نه حسرت گذشته ها و نه نگرانی آینده ها؛ هیچیک به سراغم نمی آمد.

امان از حسرت و نگرانی...

آغوش...

دلم آغوش میخواهد. آغوشی با بوی تو...

چرخه منفی

روزهایی که غمگینی، بیشتر ار روزای دیگه به شادی نیاز داری...

روزهایی که تنهایی، بیشتر از روزهای دیگه به یه همدم احتیاج داری...

روزهایی که نا امیدی، بیشتر ار روزای دیگه به امید احتیاج داری...

روزهایی که حوصله انجام هیچ کاری رو نداری، بیشتر ار روزای دیگه به انجام یه کار مفید نیاز داری...

روزهایی که لبخند به لبت نمیاد، بیشتر ار روزای دیگه به خندیدن احتیاج داری...

روزهایی که شدیدن جای خالی یه چیز خوب رو توی زندگیت احساس میکنی، بیشتر ار روزای دیگه به اون چیز احتیاج داری...

ولی غالبن ماها بر عکسیم.

روزهایی که غمگینیم، میشینیم تا غمگینتر بشیم، روزهایی که تنهاییم، با هیچ کس حرف نمیزنیم تا تنها تر بشیم، روزهایی که نا امیدیم، انقدر فکرای بد میکنیم تا نا امید تر میشیم، روزهای بی حوصلگیمون، انقدر میشینیم و بِر و بِر در و دیوارو نگاه میکنیم تا بی حوصله تر و بی انگیزه تر میشیم و این چرخه های منفی، همینجوری ادامه پیدا میکنه و میکنه و میکنه...




چندخصلت زیبا برای زندگی بهتر...

توانایی مجبور کردن خودتون به انجام کاری که باید انجام شود، صرف نظر از اینکه آن کار را دوست داشته باشید یا نه.

توانایی به تأخیر انداختن و قربانی کردن لذت های کوتاه مدت، به امید کسب لذتهای بلند مدت. توانایی خوردن شام و بعد از آن، دسر.

توانایی انجام کارهای لازمی که بقیه مردم از انجام آن طفره میروند؛ بلکه تبدیل آن کارها به عادت منظم.

توانایی فکر کردن بر روی مشکلات و مسایل به صورت منظم. بهترین شرایط فکر کردن سی الی شصت دقیقه در جایی ساکت با همراه داشتن خودکار و چند ورق.

توانایی تعیین اهداف و اولویت بندی آنها.

توانایی تشخیص کارهای مهم بر اساس قانون 20-80. تقریبا 80 درصد از نتایج موفقیت شما با انجام 20% از فعالیتها حاصل میشود. آن فعالیتها، فعالیتهای حیاتی هستند.

توانایی مجبور کردن خود به انجام کارهای لازم، با غلبه به ترس ها، به جای اجتناب از آنها. بزرگترین مانع انجام کارها، ترس از شکست است.

توانایی تغییر مسیر زندگی به سمت سالم زیستن. با انجام دستور العمل "کمتر بخور و بیشتر تحرک داشته باش".

توانایی تغییر رویه زندگی از "خرج کردن بیشتر" به "پس انداز کردن بیشتر". بیشتر تبلیغات ما را به سمت خرید و مصرف بیشتر سوق میدهند. در حالی که موفقیت مالی با پس انداز بیشتر حاصل میشود.

توانایی به تعویق انداختن خرید ها، حتی خرید های ضروری به مدت چند وقت.

توانایی خرید کردن به صورت نقدی، و نه اعتباری. وقتی خریدها نقدی باشند، بیشتر ملموس و درد آورند.

توانایی ایجاد اشتهار به سخت کوشی و زیاد کار کردن.وقتتان را هدر ندهید. با تمام قدرت کاری که باید بکنید را انجام دهید.

توانایی داشتن برنامه ای منظم برای بهبود سطح آگاهی و دانایی خود در حوزه شخصی، اخلاقی، کاری و زندگی.

توانایی مقاومت در برابر تنبلی های بین کار و دلسردی های موقتی. تا کاری را صد در صد انجام نداده اید، متوقف نشوید.






اصل سی و یکم

تمام اصل‌های حقوق بشر را خواندم و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم:

هرانسانی حق دارد هر کسی را که میخواهد دوست داشته باشد.


پابلو نرودا


سن آدم...

وقتی سن آدم یه خورده زیاد میشه، خیلی از شعارها و پندهایی که قبلا شنیده بود، خودش به عینه توی زندگیش میبینه و درک میکنه.

سن آدم که یه خورده زیاد میشه، خیلی از دغدغه های زندگی براش یه جورایی مثل بازی میشه. یه بازی بی ارزش و گذرا.

سن آدم که یه خورده زیاد میشه، یاد میگیره همه چیز این دنیا، برنده شدن نیست. گاهی باید از قصد بازنده بشی.

سن آدم که یه خورده زیاد میشه، میفهمه نه! انگار بعضی وقتا واقعن این دنیا همچین بی حساب و کتاب هم نیست.

سن آدم که زیاد میشه، میفهمه که چقدر سرعت زندگیش داره زیاد میشه. انگار واقعن شتاب زندگی با زیاد شدن سنش، زیاد و زیاد تر میشه.

سن آدم که زیاد میشه، رفتن خیلیا رو به چشم میبینه. دیگه رفتن و نبودن براش از یه چیز عجیب و غیر قابل قبول تبدیل میشه به یه چیز دم دستی و نزدیک.

سن آدم که زیاد میشه، دلخوشیهاش کوچیکتر و دم دستی تر میشن. سعی میکنه خودشو با همین چیزای کوچیک دور و برش شاد . خوشحال کنه.

سن آدم که زیاد میشه، یاد میگیره دل آدمای دیگه اونقدر ها هم که فک میکرده تاریک نیست، همونطور که اونقدرها هم که فکر میکرده روشن نبوده.

سن آدم که زیاد میشه دنیا یه رنگ دیگه میشه، صداها یه جور دیگه میشه. در کل زندگی یه رنگ و بوی دیگه ای میگیره. نه بهتر و نه بدتر از قبل. فقط متفاوت تر و واقعی تر از قبل.

سن آدم که زیاد میشه، دیگه همه چیز طبیعی تر و عادی تر میشه. آدم کمتر ذوق زده یا سورپرایز میشه. کمتر ناراحت میشه. کمتر عصبانی میشه. کمتر تغییر میکنه. انگار دیگه کشش خیلی چیزا رو نداره. چه بد و چه خوب حتی...




expectation

Ever since I lost Hope, I feel much better

ترس...

وقتی با دقت و درست و حسابی به رفتارای زندگیم نگاه میکنم، میبینم ریشه خیلی از رفتارها، حرف ها و حتی طرز فکرام، ترسه و نه اشتیاق و انگیزه. ترس از بی پولی، ترس از تنها شدن، ترس از طرد شدن، ترس از مسخره شدن، ترس از دست دادن رفقا و اطرافیان، ترس انجام دادن کارهای جدید، ترس ابراز وجود، ترس از قوی بودن، ترس از تمام شدن منابع، ترس از شکستن حصارها و قفسها، ترس از رها شدن، ترس از واقعیت، ترس از زندگی کردن اونجور که خودم میخوام...

تا وقتی که نتونم دلیل انجام کارهام رو از ترس به اشتیاق تبدیل کنم، نمیتونم اونجور که باید و شاید، شاد باشم...



خیلی دیر...

نمیدونم چرا توی زندگیم، به همه چی دیر میرسم. انگار کلن همیشه از حوادث روزگار یه قدم عقب ترم. وقتی شروع به انجام کاری میکنم میبینم اگه اون کارو مدتها قبل انجام داده بودم خیلی بهتر بود و الآن دیگه نمیتونم یه لذت واقعی از انجام اون کار ببرم. خیلی از فکرایی که به سرم میزنه، باید ده سال پیش به سرم میزد نه الآن. انگاری همیشه توی یه دنیایی از بیخبری اسیر بودم و وقتی به خودم میام، میبینم دیر شده. چقدر هم دیر شده. همیشه از اینکه وقت انجام کاری گذشته، حسرت خوردم. تازه میخوام شروع به انجام کارهایی کنم که خیلی وقته زمان مناسبشون گذشته. همیشه همینطور بوده. تاریخ های انقضای حوادث زندگیم، گم شدن.  شاید حتی به دنیا اومدنم هم دیر بوده.
 ولی از یه چیز مطمئنم. اگه به همین منوال ادامه پیدا کنه، مُردنم تنها چیزیه که نه تنها بهش دیر نمیرسم، بلکه خیلی زود بهش میرسم.

تصمیم هایی برای لحظه ها و ثانیه ها

خیلی وقتا حالمون بد میشه. به خاطر چیزای بزرگ و چیزای کوچیک توی زندگیمون. احساس ناراحتی و افسردگی داریم. احساس بی حوصلگی و تنبلی. نمیدونیم باید چیکار کنیم و چه تصمیمی بگیریم.

یه راه جالب برای اینکه بتونیم حالمونو بهتر کنیم اینه که حواسمون به ثانیه ثانیه زندگیمون باشه. توی هر لحظه ای که هستیم، ببینیم چه تصمیمی باید بگیریم. فقط برای اون لحظه، مستقل از لحظات دیگه و بدون اینکه بخوایم فکر کنیم به بقیه روزمون. به بقیه روزهامون. ببینیم آیا اگه اون تصمیم رو بگیریم به نفعمونه؟ ایا اون تصمیم کوچولو، کار درستی به حساب میاد؟

مثلا صبح که داریم در اتاق محل کارمونو باز میکنیم و همکارمونو میبینیم، بدون در نظر گرفتن کوهی از مشکلات و درگیریهایی که داریم، میتونیم تصمیم بگیریم بهش یه لبخند بزنیم و البته که لبخند زدن کار درست تریه نسبت به بی تفاوت گذشتن. یا وقتی یه ظرف پر از شیرینی جلومون گذاشتن و ما از مشکل قند خون رنج میبریم، میتونیم بدون در نظر گرفتن بقیه مسایل زندگیمون، برای اون لحظه تصمیم درست بگیریم و شیرینی نخوریم. وقتی ذهنمون با یه دغدغه بزرگ درگیره و همون لحظه عزیزمون میاد کنارمون، میتونیم فارغ از اون دغدغه، برای یه ثانیه اون مشکل رو کنار بذاریم و به جای بد خلقی و بد اخلاقی، یه لبخند محبت آمیز تحویلش بدیم و بعد از اون، باز به مشکلمون فکر کنیم. نباید به خاطر بی حوصلگیها و مشکلات بزرگ زندگیمون، بند رو اب بدیم و از گرفتن همین تصمیمات کوچیک زندگیمون نا امید و بی تفاوت باشیم. هر لحظه از زندگی، خودش به خودی خود، یه تصمیمه و اصلن زندگی ما هم مجموعی از همین لحظه هاست و اگه این تصمیمات کوچیک و بی ارزش زندگیمونو درست بگیریم، مشکلات بزرگ و دغدغه های جدی زندگیمون، یا اصلن پیش نمیاد و یا خیلی راحتتر حل و فصل میشن. اصلن به وجود اومدن مشکلات بزرگ و دغدغه های اساسی زندگی، به خاطر بی توجهی به لحظه های کوچک و نگرفتن تصمیمات درست برای ثانیه های کوچیک زندگیمونه. باور کنید زندگی خیلی راحتتر و قابل تحمل تر میشه با فکر کردن و تصمیم درست گرفتن برای همین ثانیه ها و لحظه ها بدون نگران بودن برای روزها و ماهها. واقعن این کارها شدنیه و واقعن حال ماها رو که تشنه حال خوبیم، به مرور زمان تغییر میده. اینکه بتونیم ثانیه ثانیه های زندگیمون و تصمیماتی که باید براشون بگیریم رو از همدیگه تفکیک کنیم.






نقش ما...

توی این دوره زمونه، همیشه میگن مسئولیت شادی و ناراحتی، خوشبختی و بد بختی، سرزندگی و افسردگی هر شخصی به عهده خودشه. میگن هر کسی مسئول زندگی خودشه و اگه توی زندگی شاد و خوشبخت نیست، تقصیر خودشه.

ولی به نظر من وقتشه از یه زاویه دیگه هم به موضوع نگاه کنیم.

گاهی ممکنه نگاه محبت آمیزی که از شخص منتظر و محتاجی دریغ میکنیم، کل زندگیشو نابود کنه. گاهی ممکنه یه جمله ای که به کسی میگیم، مسیر کل زندگیشو تغییر بده. ممکنه یه لبخند، یه اخم، یه چشم غره، یه نوازش چشمی، یه لحن عتاب آلود، نوازش کلامی و .... از اونی که ما فکر میکنیم، توی زندگیهای بقیه اثر داشته باشه. اثر آباد کننده  یا اثر ویران کننده.

ما آدما جدا از هم و توی غار زندگی نمیکنیم که خوشبختی و بدبختی، شادی و خوشحالی، سر زندگی و افسردگیمون تنها و تنها به دست خودمون باشه. ما تنها حیوانات اجتماعی هستیم که میتونیم حال همدیگه رو بهتر یا بدتر کنیم. ما تنها موجوداتی هستیم که حتی با یه نگاه، لبختد، حرف، طعنه، نوازش، تحقیر میتونیم مسیر یه  زندگی رو تغییر بدیم.

چه خوبه که سعی کنیم کاری کنیم که تأثیرمون توی زندگی بقیه، مثبت باشه. بتونیم یه حس خوب، یه تغییر خوب، یه حال خوب به این دنیای بد اضافه کنیم. مطمئن باشید توی زندگی آدما، اونقدر مشکل و دردسر هست که حسای بد همین جوری به زندگیشون اضافه شه، ما دیگه این حسای بد رو، بدترش نکنیم.


استانبول...

شده ام مثل استانبول. نمیدانم آسیایی ام یا اروپایی. نیمم این سو و نیمه ی دیگرم آن سوهاست...فقط چند پل، دو نیمه ام را به هم جوش میدهد. نمیدانم کدام را آباد کنم. امان از این نیمه های دور از هم...



کوتاه نوشت

"هزار تا دوست، کمه و یه دشمن، زیاده."



لحظه های خاص

یه لحظه هایی توی زندگیت هست که شاید با چوب خط ثانیه ها و دقیقه ها، کم باشن و به چشم نیان؛ ولی اونقدر برات ارزشمندن که برابری میکنن با بقیه زندگیت.



انقدر وزن سنگینی دارن توی با معنا کردن زندگیت که به هیچ وجه حاضر نیستی اون لحظه ها و دقیقه ها رو از دست بدی. اصلن یه جورایی فک میکنی همه ثانیه ها و دقیقه های زندگیتو میگذرونی، فقط و فقط به این دلیل که اون لحظه های خاص رو تجربه کنی. اصل معنای زندگیت همون لحظه هان و مابقی زندگیت یه جورایی باطل و به درد نخوره. اون لحظه ها، قابل عوض کردن با هیچ چیز توی این دنیا نیست...

جادوی چشمانت

از آنروز که چشمانت، از دیوارهای لانه قلبم بالا رفتند و آنرا تسخیر نمودند و هر کس را که در آن بود، به گروگان گرفتند؛ نمیدانم چرا به جای اینکه روابطمان تیره و تار شود، هر روز مستحکم تر شده است.

چه جادو گر هایی هستند چشمانت!

دلیل اصلی

یه بزرگی تعریف میکرد که: توی مقطع دکترا در رشته روانشناسی، سه تا شاگرد داشت. توی یکی از جلسه های درس که دقیقن افتاده بود وسط زمستون و هوا خیلی هم سرد بود، یکی از شاگرداشو میبره جلوی کلاس و اونو خواب میکنه، به اصطلاح هیبنوتیزم میکنه. توی همون هیبنوتیزم، به اون دانشجو میگه: "وقتی بیدار شدی، میری میشینی سر جات و هیچ چیزی یادت نمیاد از این اتفاقات. من هم شروع میکنم به درس دادن. هر وقت خودکارمو از جیبم در آوردم، تو میری و پنجره رو باز میکنی."

خلاصه اون دانشجو بیدار میشه و میره میشینه سر جاش و استاد هم شروع میکنه درس دادن. وقتی استاد خودکارو از جیبش در میاره، اون دانشجو طبق چیزی که توی هیبنو تیزم بهش گفته شده بود، میره و پنجره کلاسو باز میکنه. ازش میپرسن چرا پنجره رو باز کردی؟ اون دانشجو هم نمیتونسته بگه چون هوا گرمه، بر میگرده و میگه چون هوای کلاس آلوده شده. باز کردم تا هوای تازه بیاد داحل!

یعنی خود اون بنده خدا هم نمیدونست واسه چی پنجره رو باز کرده و به همین دلیل، برای موجه نشون دادن خودش و کارش، یه دلیل الکی ساخته و ابراز کرده.

خیلی از کارها و احساسات ما هم همینطوره. دلیلی برای اون کار یا اون احساس ابراز میکنیم که با دلیل واقعی انجام اون کار خیلی فرق داره و شاید بعضی وقتا حتی خودمون هم متوجه نباشیم دلیل واقعی اون کار یا احساس چیه. یا شاید هم از بیان دلیل واقعی اون کار یا احساس، حتی پیش خودمون هم خجالت میکشیم و اونو بیان نمیکنیم. یا شاید خیلی از کارها و احساسات ما نتیجه یه شرطی شدن ساده ذهنمونه که مدتها پیش توی زندگیهامون ایجاد شده...

مذهب

مذهب، شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد؛ و من سالها مذهبی ماندم، بی آنکه خدای داشته باشم...



1- سهراب سپهری

2- همیشه از محرم متنفر بودم. از دیدن همسایه ی لات و دختر باز و مواد فروشمون که روز تاسوعا و عاشورا، بساط نذریشو به پا میکرد. از ساعتهایی که پشت دسته های عزاداری گیر میفتادم و حق هیچ اعتراضی هم نداشتم. از نگاههای عاقل اندر سفیه پدر و مادرم وقتی از هیئت برمیگشتن و من مشغول تماشای تلویزیون بودم. از محاسباتی که مداحا برای بخشیده شدن گناهان توی نوحه خونی هاشون انجام میدادن و من هیچ وقت هیچ کدومشو نفهمیدم. از غش کردنهای وسط سینه زنی. از مداحانی که به قول یکی از بزرگان، هیچ وقت به زن خودشون نگفتن دوستت  دارم؛ ولی به خواهر امام حسین میگن دوستت دارم و فدات بشم. از دیدن روضه خونایی که اگه زنشون از خونه بره بیرون دمار از روزگارش در میارن، ولی یه جوری زینب و زهرا میکنن انگار دارن دوست دخترشونو صدا میزنن. از  شنیدن صدای "سین...سین...سین" همراه با دوبس دوبس که شیشه های خونه مونو میلرزوند. از دیدن این همه سیاهی و تاریکی، اون هم به این مدت طولانی.

3- حسین برای من قابل احترامه. وقتی یه عالمه درباره فلسفه کاری که کرد تحقیق کردم. وقتی فهمیدم اولین فلسفه کار حسین این بود که از خونواده اش محافظت کنه و تا جایی که تونست، سعی کرد از بلا و جنگ دوری کنه. وقتی فهمیدم چقدر به خواست مردم احترام گذاشت که وقتی فهمید میخوانش، عزم سفر کرد و وقتی فهمید نمیخوانش، میخواست برگرده و بره همون جایی که بود. وقتی فهمیدم وقتی بین دو راهی پذیرش حرف نا حق و مرگ قرار گرفت، مردونه مرگ رو انتخاب کرد. حاضر نشد جوری که دوس نداره زندگی کنه. وقتی میبینم هر چیزی که از دریچه تاریخ عبور میکنه، حتمن و بدون هیچ شکی، دچار تحریف میشه و واقعه کربلا هم از این قاعده مستثنا نیست.


همینجوری...

گاهی نمیدونی با این اوضاع و احوال، اصلن چطور امکان داره همه چی خوب پیش بره؟ چطور امکان داره آخرش خوب تموم بشه؟ اصلن توی مخیّله ات هم نمیگنجه که یه راهی پیدا بشه و تو رو از این وضعیت نجات بده. اون موقعست که تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که فقط امیدوار باشی و دعا کنی. فقط بگی خدا کنه آخر عاقبتش خوب بشه. چجوریشو نمیدونی! فقط میدونی که از صمیم قلبت و با تک تک سلولهای بدنت، اینو میخوای...

علم ناقص

نمیدونم تا به حال تجربه کردین یا نه. ولی بعضی وقتا میدونید بعضی اتفاقها و بعضی چیزها یه دلیلی داره. میدونید علمتون نسبت به اون اتفاق کامل نیست و برداشتتون از اون اتفاق درست نیست. ولی نمیدونی درستش چیه. نمیدونی دلیلش چی میتونه باشه. هر چی فکر هم میکنی به جایی نمیرسی. یعنی توی اون لحظه خاص، به جهل خودتون و عدم تواناییتون برای برداشت درست از اون اتفاق، علم و آگاهی دارین. این علم و آگاهی رو هم از اتفاقای گذشته زندگیتون به دست آوردین و تعمیم دادین. خیلی وقتا بوده که یه چیزی رو اصلن نمیفهمیدین و به نظرتون خیلی غیر منطقی میومده، ولی بعدها فهمیدین دلیلش چی بوده. این و فقط راجع به کارایی که به خدا و حکمتش مربوط میشه نمیگم. اصلن جنبه مذهبی به حرفم نمیدم. ولی همیشه موقع قضاوت مسایل و اتفاقای زندگیمون، باید کامل نبودن علم و آگاهیمون رو مد نظر بگیریم.

پاییز

من از پاییز متنفرم. مخصوصن از هوای ابریش. ولی یه چیز پاییزو دوس دارم. اینکه هوا ابری هست، ولی تاریک نیست. خورشید هنوز زور خودشو داره و همه چیزو روشن میکنه. من عاشق این منظره ام....

تو!

از تــــــــــــــــــو به خود رسیده ام این که سفر نمیشود!

بی همگان به سر شود، بی تــــــــــــو به سر نمیشود!

...

یه بوم خالی و سفید....

خودکار سیاه بیک

خوش خط و تمیز و شیک، عاشق شده است...

افتـــــــــاده به جیک جیک، عاشق شده است...

یک قلــــــــــــــــــب کشیده است و تیری در آن...

خودکار ســــیاه بـــــــــیک، عاشق شده است...



جلیل صفر بیگی




زندگی کردن

پنج ساله ام؛ شاید هم چهار ساله... نه نه! اصلن فکر میکنم سه ساله باشم. ممممم. یه کم که بیشتر فکر میکنم دو ساله ام. اصلن یک ساله ام....

اگه روزهایی که بدون عشق، با استرس، با نگرانی و دغدغه، با غم و غضه با ترس و اضطراب، با ذهن درگیر و قلب شکسته گذروندوم رو از عمرم کم کنم، شاید به چند ماه هم نرسه...

حق من از زندگی این نیست. حق هیچ کدوم از ما از زندگی این نیست. حق ما زندگی کردنه...

بیاید حقمون رو از زندگی بگیریم...

تظاهر...

دیگر یاد گرفته بود.

میتوانست کوه درد و غمی که قلبش را میفشرد، پنهان کند. میتوانست لبخند بزند. میتوانست خودش را شاد نشان دهد. میتوانست با بقیه بگوید و بخندد و لودگی کند. یاد گرفته بود دلیلی ندارد ناراحتیش را کسی بفهمد؛ حتی نزدیکترین دوستش. فهمیده بود کم پیدا میشوند آدمهایی که غم و غصه هایت را بعدها نکوبند توی سر خودت. ترجیح داده بود تنها باشد و با غمها و غصه هایش تنهایی دست و پنجه نرم کند تا خود را از نگاه ترحم آمیز و طعنه آمیز و حرفهای تکراری و عاقل اندر سفیه دیگران حفظ کند. یاد گرفته بود تظاهر کند. نقش بازی کند. نقش یک آدم خوشحال، یک آدم خوب، یک آدم بی توقع، یک آدم قوی. یک آدم بی درد...یکی که سنگ صبور همه هست. یک پشتیبان.

به قول عزیزی، یاد گرفته بود از ته دل بی صدا فریاد بزند و همچنان، لبخند به لب داشته باشد...

تظاهر کردن را خوب یاد گرفته بود. مثل زودپزی که از بیرون آرام اش میبینی  و از درون....

حد کفایت

داشتم فکر میکردم خیلی از مشکلات ما از اینه که حد کفایت مسائل و احساساتمون رو برآورد نمیکنیم. یعنی نمیدونیم چه وقت دست از اون کار بکشیم. چه وقت از یه رابطه بیایم بیرون. چه وقت از کارمون دست بکشیم و مشغول یه کار دیگه بشیم. تا چه اندازه وقتمونو در اختیار دیگرون قرار بدیم. تا چه اندازه کمک کنیم. چه وقت دست از غذا خوردن بکشیم. تا چه اندازه سوگواری کنیم. تا چه اندازه ناراحت بشیم. چقدر خوشحالی بشیم. چقدر دوست داشته باشیم. چقدر وابسته بشیم.

چه وقت دست از غفلت خودمون بر داریم و به خودمون بیایم...

شاید هیچ وقت این چیزا رو بهمون یاد ندادن...

نفس

تو که باشی، بس است....مگر من، جز نفس چه میخواهم؟


دلم واسه تو تنگ میشه همش...با اینکه یه دنیا ازت دلخورم.....دلت واسه من تنگ میشه یه روز....به جون دوتامون قسم میخورم.


سبز میپوشی تمام لوت جنگل میشود.....عاقبت جغرافیا را هم تو عاشق میکنی!



من خسته ام از حرفهای فیلسوفانه.....لطفن صدایم کن فقط "دیوانه! دیوانه!"


درشهر من این نیست راه و رسم دلداری....باید بفهمم تا چدی دوستم داری.....هر کس نگاهت کرد چشمش را در آوردم....شد قصه آغا محمد خان قاجاری.....آسوده باش از این قفس بیرون نخواهم رفت....حتی اگر در را به رویم باز بگذاری...


مثل بیماری که بالاجبار خوابش میبرد....مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش میبرد..."دوستت دارم" که آمد بر زبان خوابم گرفت...متهم اغلب پس از اقرار خوابش میبرد...


همین که میزنی اش مثل بید میلرزم....کلید کنتور برق است یا که لبخند است؟....هزار خسرو و بیژن فدای چشمانت....بکش! حلال! مگر خونبهای ما چند است؟...


دستهای تو، حق من است....بیا و حقم را کف دستم بگذار....


بازی بشکن و بالا بنداز را خوب بلدی....دل من و شانه هایت را....


چشمم سر کوچه بی ثمر میگردد.....بیچاره دلم که در به در میگردد....کُشتی تو مرا و منتظر میمانم....قاتل به محل قتل بر میگردد...


کنار قلب تو مثل یه مَردم، رو به خوشبختی...تو احساسی بهم میدیشبیه غیرت تختی....


من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم....من از آن روز که در بند توام آزادم...


عشق یک شیشه انگور کنار افتاده است....که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد....جرم من خواستن دختر ارباب ده است....مادر! این جرم شبی بی پسرت خواهد کرد...


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را.....او که هرگز نتوان یافت همانندش را....قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت...مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را...


لحظه تشییع من از دور بویت میرسید....تا دو ساعت بعد مرگم همچنان جان داشتم....


یک به یک با مژه هایت دل من مشفول است....میله های قفسم را نشمارم، چه کنم؟...


دل بار گران است، ببَر! مال تو باشد!...


بسته راه نفسم، بغض دلم شعله ور است....چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی....





پدر! روحت شاد...

چه دنیای عجیبی... چه دنیای بی رحمی...

به نبودنها چه زود عادت میکنیم. نمیدونم خوبه یا بد. ولی هر چی هست، خیلی عجیبه... و خیلی غم انگیز...


اسیری...

        

تلویزیون...

ماهواره...

رادیو....

ضبط ماشین...

تلفن...

موبایل...

اس ام اس...

ایمیل...

وایبر...

فیس بوک...

لاین...

واتز آپ...

تلگرام...

یاهو مسنجر...

جی تاک...

بی تاک...

مای چت...

وی چت...

تانگو...

ما آدمها برای پر کردن تنهایمون، چقدر چیزهای توهم زا اختراع کردیم. نرم افزارها و وسایلی که -به قول یکی از دوستان- فقط توهم نزدیکی و صمیمیت برای آدم به همراه دارن و روز به روز، آدمها رو از اجتماعی بودن و رابطه های واقعی داشتن با دوستانشون، دور میکنن. ساعتها کنار هم میشینیم، بدون اینکه نگاهی توی چشمای هم بکنیم. هر روز با کلی آدم چت میکنیم و نوشته هاشونو لایک میکنیم، بدون اینکه حتی بشناسیمشون. بدون اینکه برامون مهم باشن یا براشون مهم باشیم. زندگیهامون خلاصه شده توی صفحه موبایل، تبلت، مانیتور و تلویزیون.

شبکه های اجتماعی؛ تنها چیزی که یادمون نمیدن، اجتماعی بودنه. دنیایی که ما نوکر و برده تکنولوژیهامون هستیم. از پشت همه این نرم افزارها، کاملن آدمهای مقبول و دوست داشتنی ای به نظر میایم. ولی توی دنیای واقعی نمیتونیم با یه دوست ارتباط بر قرار کنیم یا نمیخوایم. اگه توی گروهها فعالتر باشیم حس بهتری بهمون دست میده و اگه فعال نباشیم، مورد انتقاد همه قرار میگیریم.  همینجوری از این گروه به اون گروه فوروارد میکنیم و ساعتها وقت گرانبهای خودمونو میزاریم پای اینترنت سر چیزهای بی ارزش و معمولی و روزمره. داریم به روزمرگی تکنولوژیکی و لودگی و مسخره بازیهای مجازی عادت میکنیم. به بی حاصلی. به تلف کردن وقتهامون.

وقتی بین مردم هستیم بیشتر احساس تنهایی میکنیم تا وقتی سرمون توی این نرم افزارهای لعنتیه. ما داریم منزوی میشیم. دیگه وقتی به چشمای همدیگه نگاه میکنیم، مجذوب نمیشیم. یه زندگی رباتی...یادمون رفته چجوری خودمون و عزیزانمون رو بدون این نرم افزار ها و وسایل و بازیها سر گرم کنیم. تلفن هامون هر روز هوشمند تر میشن و خودمون احمق تر. با ارزشترین چیز زندگیمون که همون وقتمون باشه، داره روز به روز از دستمون بیشتر میره و ما روز به روز غافل تر میشیم.

یه عالمه خوشحالی و لذت توی دنیای واقعی منتظر ما هستن و ما با خیره شدن به این دستگاههای لعنتی همه شونو از دست میدیم. معتاد شدیم به این نوع زندگی. به جای اینکه به مردم عشق بدیم، لایک میدیم!

به شنیده شدن و مورد تعریف قرار گرفتن دوستای مجازیمون عادت کردیم و نمیتونیم بیخیالش بشیم. شاید دنبال جبران کمبودهای زندگیمون میگردیم.

ما واقعن زندگی نمیکنیم، اسیری میکشیم. برده داری در دنیای مدرن...


خسته ام از این همه راههای ارتباط مجازی...دلم یه کلبه میخواد، وسط یه جنگل، که هیچ موبایلی آنتن نده. نه اینترنتی باشه و نه تلویزیون و نه رادیو...
یه کلیپ دیدم، از اون کلیپ توی این نوشته استفاده کردم...

اضافی...

یه کسی میگفت اگه یه کتاب خوب رو ده بار بخونید بهتر از اینه که ده تا کتاب بخونید.  واقعن هم همینه. نه فقط در کتاب خوندن، بلکه توی همه مسائل زندگی اینجوریه. باید از چیزای اضافی پرهیز کرد. نه تنها ذهن، بلکه همه جوانب زندگی باید از اضافات و زایدات خالی باشه. باید اضافات رو حذف کرد و فقط و فقط به قسمتهای مفید پرداخت.

بوسه های به تعویق افتاده

چند قدم دور شد و دوباره برگشت. صورت و پیشانی مادرش را غرق در بوسه کرد. چندین و چند بار این اتفاق تکرار شد. مجموعا شاید بیش از صد بوسه بین لبانش و پیشانی و صورت مادرش رد و بدل شد. شاید این فرصت اندک فرودگاه، نتواند جبران این همه بوسه های به تعویق افتاده را بکند. شاید ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه نباشد. گیت فرودگاه، او را به دنیایی، شاید بی بازگشت فرا میخواند.



درون

اگه میبینی چند وقته افتادی روی دور بد بیاری...

اگه میبینی رابطه ات با بقیه یه مدته نوسانی شده...

اگه احساس میکنی آدمای دور و برت بی انصاف و بیفکر شدن...

اگه دلت میگیره از مردم و اتفاقای روزگار....

دنبال دلیل اون بیرون نگرد.

یه سری به درون خودت بزن.

یه چیزایی در درون خودت، سر جاشون نیستن...

کم و خوب

امروز فک میکردم آیا میشه "کم" رو با "خوب" جبران کرد یا نه؟ مثلا خواب کم رو با خواب خوب جبران کنی. اگه فرصت نداری زیاد بخوابی، شرایطی رو فراهم کنی که خوب و آروم بخوابی تا همون نتیجه رو به دست بیاری. رفع خستگی. یا مثلا اگه برای کسی  کم هستی، حد اقل توی همون کم بودنت، خوب باشی که جبران بشه. یا مثلن اگه کم به یاد خدا میفتی، لا اقل وقتی میفتی خوب بیفتی که جبران این کم بودنهاتو بکنه. یعنی حالا که از کمّیت مجبوری کم بذاری، حداقل کیفیت رو ببری بالا تا نتیجه دلخواهت به دست بیاد.

نمیدونم چقدر این تئوری کاربرد داره. فقط میدونم خیلی جاهای زندگی جواب نمیده...

بعضی وقتا فقط باید بود. اگه کم باشی انگار نیستی...

غزه

من مسلمونم. احساس همدردی هم سرم میشه. سنگدل هم نیستم. ولی...

حتمن این چند وقته دستا و سرها و پاهای بریده شده و زخم و زیلی مردم غزه رو دیدین. حتمن دلتون هم کلی ریش ریش شده و غصه خوردین. خب، منم غصه خوردم. ولی به یه نکته دقت کنید.

ایران ما هشت سال تموم با عراق در حال جنگ بود. شیمیایی زدن به برادرهای ما توی جبهه. به زنهای ما توی خوزستان تجاوز کردن. روزها و شبها، تهران عزیزمون رو با موشک هدف قرار دادن. کی صداش دراومد؟ مردم غزه کجا بودن؟ مردم فلسطین و سوریه کجا بودن؟ مسلمونای دنیا کجا بودن اون موقع؟ اصلن یه چیزی. مگه جنگ دو طرفه نیست؟ مگه همین غزه ای ها اگه توانشو داشتن یه یهودی رو زنده میذاشتن اونجا؟ خب قانون جنگ همینه دیگه. مظلوم کیه الان؟ اونی که قدرتش کمتره؟ خب اگه قدرتشو داشت و میزد یهودیا رو له و لورده میکرد، مظلوم یهودیا میشدن؟ یعنی فقط قدرت کمتره که مظلومیت میاره؟ اصلن یه چیز دیگه. خب مگه فلسطینیا زمیناشونو خودشون نفروختن؟ مگه پولشو نگرفتن؟ خب مشکل چیه پس؟

من اعتقادی به تلافی کردن ندارم. فقط میگم آدم باید برای کسی بمیره که اون طرف حاضر باشه براش تب کنه. حتی بیشتر از این. آدم باید برای کسی تب کنه که طرفش حاضر باشه براش بمیره. زیاد جوگیر این هوچی گری ها و تبلیغات نشین. وقتی بمب و موشک به تهران و شهرهای بی دفاع ما ریخته میشد، هیچ کس هیچ کس هیچ کس به فکر ما نبود...

الآن وقتشه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سکوت

ببینید حرف زدن چه چیز وحشتناکی است که بزرگترین احترام به هر کس این است که برایش یک دقیقه سکوت کنند.

یادداشت‌های شهر شلوغ - فریدون تنکابنی

زندان

مرد زندانی می خندید
شاید به زندانی بودن خویش
شاید هم به آزاد بودن ما...
براستی زندان کدام سوی میله هاست؟

ارنستو چه گوارا

ایران - آرژانتین

بازی ایران آرژانتین مصداق کاملی بود از زندگی ما ایرانیها. ازتلاشهای بیهودمون برای رسیدن به هدف. از تلاشهایی که هیچ وقت نه اندازه شون کافیه و  نه دقت و هدفشون. از اینکه هیچ وقت یه کاری رو تا انتها نمیتونیم پیگیری کنیم و به نتیجه برسونیم. از اینکه همیشه دلمون به این خوشه که یه کاری فقط کرده باشیم. از اینکه به هدف نرسیدنهامون رو بندازیم گردن داور و تماشاچی و خدا و زمین و زمان. ما به "

من نگرانم

من نگرانم.

من نگران قلبهایی هستم که از حرفی کوچک، زخمی عمیق بر میدارند.

من نگران کینه های بزرگی هستم که از شوخی های کوچک حاصل میشوند.

من نگران حرمتهایی هستم که تحت عنوان صمیمیت، هتک میشوند.

من نگران لرزش قلب مادرانی هستم که برچسب کهنگی بر افکارشان نهاده میشود.

من نگران برکت و صمیمیتی هستم که در عصر موبایل و وایبر و اینترنت، روز به روز از زندگی ما آدمها کم میشود.

من نگران خواهران و برادرانی هستم که سال تا سال، حتی همدیگر را نمیبینند.

من نگران مردمی هستم که این روزها، بی تفاوت تر از همیشه از کنار کنجشک نیمه جان کنار خیابان میگذرند.

من نگران چشمهایی هستم که دیگر گریستن را از یاد برده اند.

من نگران مردمی هستم که میترسند تا از آنها فیلم گرفته شود تا عده ای دیگر با دیدنش به خنده بیفتند.

من نگران خانواده ای هستم که با هم سر سفره برکت خدا مینشینند ولی همدیگر را نمیبینند.

من نگران بی میلی مردم برای قدم زدن زیر باران و برفم.

من نگران بودن ماشین حساب بر روی همه موبایلها هستم.

من نگران زیاد شدن فست فودها و کم شدن رستورانهای سنتی هستم.

من نگران پدرهایی هستم که سرهاشان از شدت شرم، پایین انداخته شده اند.

من نگران یک ماه بدون پیاده روی و ورزشم.

من نگران مادرانی هستم که چشمشان به تلفن و درب خانه خشک شده و کسی احوالشان را نپرسیده.

من نگران پدرانی هستم که "کاش تو پدرم نبودی" را از فرزندانشان بارها و بارها شنیده اند.

من نگران چشم و هم چشمیهایی هستم که به جای آرامش، غم و اندوه و استرس را به زندگیهامان وارد کرده است.

من نگران دستهایی هستم که مدتهاست به آسمان بلند نشده اند.

من نگرانم.


آزار و اذیت

در پی آزار دادن هیچ کس نباش. چه به شوخی، چه به جدی. حتی وقتی که فکر میکنی در حقت ظلم شده و الان حقته که تلافی کنی. دیگه بگذریم از آزار و اذیتهایی که از سر تفریح و وقت گذرونی انجام میدی. به هیچ وجه، هیچ وقت، تحت هیچ شرایطی، آزار دادن کسی، هیچ توجیهی نداره. آزار و اذیت مثل یه بومرنگ که هر چی محکمتر پرتش کنی، محکمتر میخوره به خودت.

مباش در پی ازار و هر چه خواهی کن.

که در طریقت ما غیر از این، گناهی نیست.

بیخیال

بیخیال حرفایی که...

...

...

...

...

...


...


موریانه

میگن سلیمان نبی، وقتی مُرد، به یه عصا تکیه داده بود و به زمین نیفتاد. تا وقتی که موریانه عصا رو خورد و پیکرش نقش بر زمین شد و تازه همه فهمیدن که سلیمان مدتها است که مُرده.

در داستان سلیمان، عبرت بزرگی برای آدما نهفته است.

کسی که همه فکر میکنن این همه جاه و جلال داره و خیلی قدرتمند و قویه، یه دفه نقش بر زمین میشه. اونم توسط یه موریانه...

شاید خیلی از آدمای اطراف ما تنها تکیه گاهشون برای سر پا موندن، فقط و فقط یه عصائه که موریانه هر لحظه داره توخالی ترش میکنه و یه دفه میبینی کسی که فکر میکردی این همه قوی و قدرتمنده، نقش بر زمین میشه و دیگه هیچ وقت بلند نمیشه.

آدما یه دفه تموم میشن...



حفره ی بی دلی

میخواست دلش را پاک کند. از همه کسایی که به او بدی کرده بودند. از همه غصه ها. از همه کینه ها. از همه دلخوریها.

سر انجام دلش پاک شد. با یک پاک کن قوی دلش را کاملن پاک کرد.

اکنون دیگر دل ندارد. هیچ اثری از آن دل باقی نمانده.

به جای دلش، حفره ای تو خالی در وجودش خود نمایی میکند.

کلاغ

یه جا اینو نوشته بود نوشته بود:

"کلاغی که از مترسک بترسه، لاجرم از گرسنگی خواهد مرد."

واقعن درسته...خیلی




تاوان

چقدر طول کشید تا فهمیدم خیلی از تجربه ها تاوانشون خیلی خیلی سنگین و کمر شکنه...

 هم اندازه بودن تاوان با عمل، خیلی جاها اصلن عادلانه نیست....