روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

جدی بگیر

چرا ایرانیا همیشه همه چیو به شوخی میگیرن. همه شون رو نمیگما. ولی خیلیهامون همینجوری ایم. همه چیو شوخی میگیریم و با مسخره بازی میگذرونیم. همیشه یه اثری از سر سری انجام دادن کارا و جدی نگرفتن کارا توی وجودمون هست. کلا شادیم. خیلی اخلاق بدیه به خدا. آدم رو بی هیچ جا نمیرسونه. بابا توی همه چیز که نباید شوخی و مسخره بازی در آورد. اگه کسی به جایی رسیده، با تمرکز و انجام دادن کار به نحو احسن رسیده. نه با دلقک بازی و مسخره بازی...

آزادی

یه قفس پرنده آورده بود خونه. یه کم نگاش کردم بدجوری دلم گرفت. گفتم آزادش کن بره یا ببرش، اینجا نباشه. اونموقع دوباره فهمیدم چقدر آزادی رو دوست دارم.

مقصر

یه زلزله اومد و همه چیزو نابود کرد. 

 

اینجوریم میشه که یه اتفاق بدی بیوفته و هیچ کس مقصر نباشه، حتی من. حتی زلزله...

نقطه عطف...

زمان که میگذره، آدم دلبسته همون خاطراتی میشه که خودش ساخته شون. همیشه میگن خداحافظی سخته. ولی من میگم دوباره خداحافظی کردن خیلی سخت تره. این که از کسی خدا حافظی کنی، ولی دست روزگار دوباره اون رو سر راهت قرار بده. اونی که میدونی قرار نیست برات بمونه. میدونی قراره باز، ازش خداحافظی کنی. زود زود...

سلامتی همه دوستایی که وقتی حال و روز من رو دیدن، بی تفاوت رد نشدن و دستی تکون دادن. سلامتی همه رفقایی که مشغله های زیاد زندگی خودشون، اونا رو از حال و احوالپرسی از رفیقاشون باز نداشته. سلامتی همه عقابهایی که به حرمت پرنده های توی قفس، اوج نمیگیرن.

برام دعا کنید. بیشتر از همیشه. احساس میکنم نقطه عطف زندگیم داره از راه میرسه. امیدوارم به سمت درست هدایت بشه....


دور باطل

ما آدما خیلی وقتا عوض اینکه واقعا دنبال حقیقت باشیم، دنبال اینیم که ثابت کنیم اون چیزی که از قبل در واقع قبول کردیم حقیقت داره. وقتی هم با دلیلی، هر چند واهی، مبنی بر تأیید اعتقاد از قبل پذیرفته شده مون برمیخوریم حسابی هیجان زده میشیم.


چقدر ساده ایم. چه راحت شرطی میشیم و تو یه دور باطل گاهی زندگیمونو به آخر میرسونیم بدون اینکه بفهمیم واقعا حقیقت زندگی چی بود...

خدا کنه

نمیدونم چه ام شده. باید یه بار دیگه برگردم و اون پستم درباره سرمایه های زندگی من رو  دوباره خودم بخونم.  فکر میکنم خیلی دارم در حق رفیقام بدی میکنم. رفیقایی که خیلی دوسشون دارم. ولی هی اذیتشون میکنم. خدا کنه صبرشون تموم نشه.

بعضی وقتا،حس میکنم دارم تاوان دوری آرزوهام رو از نزدیکی رفیقام میگیرم و این خیلی بده. این روزا، زخمی که فک میکردم خوب شده دوباره سر باز کرده و داره اذیتم میکنه. من هم دارم از رفیقام انتقام میگیرم. انتقام حماقتی که خودم کردم. خدا کنه صبرشون تموم نشه...

انتقادپذیری

معمولا به رفتار دیگران دقت میکنم. خیلی از نواقص خودمو تو رفتارهای دیگران دیدم و تونستم برطرف کنم. با خودم میگم آیا ممکنه رفتاری داشته باشم که در عین اشتباه بودن، به نظر خودم خیلی درست و بجا باشه؟ این سوال رو زیاد از خودم میپرسم و دوست داشتم بعضی آدمهای دیگه هم این سوال رو از خودشون می پرسیدن. 


ما آدما خیلی از کارای بدی که انجام میدیم از روی ناآگاهیه. از روی کم دانشی نسبی از موقعیت زمانی و مکانیمونه. بهمین خاطر باید همیشه تو نظراتمون، تعادل رو رعایت کنیم و به نظر دیگران هم احترام بذاریم، چه بسا بعدن، حتی اگه اعتراف نکنیم، برسیم یه این نتیجه که حق با اون دیگرانی بوده که خیلی سفت و سخت ازشون انتقاد میکردیم یا از انتقادشون ناراحت میشدیم.

زندگی در حال

داری کار میکنی، فکرت توی خونه اس. توی خونه نشستی، فکرت سر کاره. کلاس میری، همه ش داری به مهمونی شب فکر میکنی. داری وسایل مهمونی شب رو آماده میکنی، همه ش فکرت به اتفاقای کلاسته. داری نماز میخونی، به مشکلاتی که ده ساله نتونستی حلشون کنی فک میکنی. یه لحظه میشینی به برنامه فردا و هفته بعدت فکر کنی، خاطرات زنده به گور شده هش سال پیش میاد توی ذهنت رژه میره. 

چرا نمیتونیم فکرمون رو کنترل کنیم؟ چرا نمیخوایم توی لحظه حال حاضر باشیم؟ چرا نمیخوایم توی لحظه حال، منتظر دریافت الهامات و آگاهی های خدا باشیم؟ همون الهامات و آگاهیهایی که خدا ثانیه به ثانیه برامون میفرسته و مثل یه پستچی که بسته ای برامون میاره و اگه خونه نباشیم، ور میداره میره و دیگه دستمون بهش نمیرسه، دیگه از دریافتش محروم میشیم. چرا خودمون رو از این همه الهامات خدا در زمان حال، محروم میکنیم؟

چه خوبه همیشه در زمان حال باشیم تا هر وقت برامون چیزی میفرستن، باشیم تا بگیریش...

بازی زندگی

زندگی بعضیا مثل بازیهای کامپیوتری میمونه. هی جون اضافی میگیرن. هیچ وقت game over نمیشن. اگه یه بار از پا در اومدن، بر میگردن به حالت save شده قبلی و دوباره از همون جا شروع میکنن و ادامه میدن. با این تفاوت که این دفعه، بیشتر و سریعتر پیش میرن. مطمئن هم هستن که حتما تا آخرش میرن. حتی اگه هزار بار بمیرن و دوباره مجبور بشن بازی رو تکرار کنن. بالاخره یه روز، یه جوری بازی میکنن که میرسن به آخرش و موفق میشن.


بی عنوان

با خیلی کمبودها و نواقص کنار میای. به خیلی بداخلاقی ها عادت میکنی. یاد میگیری چشم پوشی کنی. یاد میگیری خودتو اذیت نکنی. یاد میگیری نبینی تا بتونی از بقیه لحظاتت لذت ببری. ولی یه وقتهایی میاد که از این همه دروغ حالت گرفته میشه. از این همه ناآگاهی. از این همه سوء استفاده... . 

 

تفاوت بین آدما گاهی زمین تا آسمونه. کسایی کنارت هستن که فکرت باهاشون یه اقیانوس فاصله داره.

 

نمیدونم در مورد چی حرف بزنم. کدوم یکی از حرفامو باید یگم. هزارتا حرف بی عنوان آنلاین تو ذهنمه... . 

 

حیف. آدمیزاد چقدر طول کشید که حرف زدنو یاد بگیره و بعدها فهمید که بعضی وقتا حرف نزنه بهتره.

آدمیت یا انسانیت؟

بر عکس کسایی که فک میکنن آدم ابوالبشر، با اشتباهی که کرد و از بهشت اخراج شد، به همه آدما خیانت کرد؛ من فک میکنم خیلی هم لطف بزرگی به آدمیزاد کرد. آدم مخیّر شده بود بین موندن در بهشت و مثل یه فرشته، در دنیای تک قطبی زندگی کردن و یا خوردن اون میوه و اومدن روی زمین، و در دنیای دو قطبی زندگی کردن. آدم میخواست خودش راه کمال رو طی کنه، بدون هیچ پارتی بازی و ارفاقی. نمیخواست بدون مواجهه با نیروهای منفی، پاستوریزه و آکبند توی بهشت از پیش ساخته شده زندگی کنه و آخر سر هم هیچی به هیچی. نمیخواست همیشه، حرف و حدیث ملائکه پشت سرش باشه.



آدم میخواست راه به خدا رسیدن رو از اول، خودش، با پاهای خودش طی کنه. از پستترین رتبه، به بالاترین رتبه ها برسه. آدم با اینکار، انسان شد و انسانیت یعنی همین. یعنی اینکه خودت انتخاب کنی در دنیای دو قطبی، با همه شر و شور هاش زندگی کنی و توی همون دنیا، راه سعادت رو طی کنی نه اینکه خودت رو قرنطینه کنی و مثل فرشته های مجبور، همیشه سالم و پاک زندگی کنی. زندگی توی محیط دو قطبی و جنگیدن با بدیها، ارزش چند بار اشتباه کردن، سقوط کردن و افتادن روی خاک زمین رو داره. آدم میدونست با خوردن اون میوه، به زمین سقوط میکنه و باید برای رسیدن دوباره به خدا و بهشتش با خیلی چیزا بجنگه؛ و با علم به این موضوع ، خودش، این راه رو انتخاب کرد.


عزت نفس

عزت نفس، مهمترین هدیه خدا به انسانه. هدیه گرانبهایی که آدم هر جور شده باید ازش مراقبت کنه. هیچ چیزی هیچ چیزی و هیچ چیزی توی دنیا نباید عزت نفس آدم رو زیر سوال ببره. آدم همیشه باید احساس بزرگی کنه و هر چیزی که این احساس رو به خطر بندازه، باید ازش دوری کرد. گاهی اوقات، اطرافیان نزدیکمون، شاید نزدیکترین اطرافیانمون، مثل مادر، برادر، و یا حتی همسر، باعث بشن این حس زیبای آدم جریحه دار بشه. به نظر من، تنها جایی که آدم نباید حتی یه قدم از موضع خودش عقب نشینی کنه، همین دفاع از عزت نفس و حس بزرگیه. توی این زمینه، با هیچ کس نباید شوخی داشت. حتی از نزدیکترین افراد هم نباید پذیرفت که این حس رو نا دیده بگیرن. مطمئن باش اگه توی این قضیه، یه قدم کوتاه بیای، راه رو برای نادیده گرفتن های بعدی دیگرون باز میکنی و باید براش، تاوان سختی بدی. به دیگرون بفهمون که هیچ چیزی توی دنیای تو، مهمتر از خودت نیست. محکم باش و از عزت نفس خودت؛ به هر قیمتی که شده دفاع کن...

تقدیر

مامان یکی از دوستام مریضه. خیلی. دوستم چند ماهه که کار و زندگیشو ول کرده فقط مراقب مامانشه که دو سه تا بیماری که اسم هر کدومش لرزه به تن آدم میندازه رو با هم گرفته. الانم حالش خیلی بده. دوستم ناراحته. میگه مامانم فهمیده دیگه بهتر نمیشه. نه آب میخوره، نه غذا. قهر کرده اصلا. با هیشکی هم حرف نمیزنه. میگه دیگه کاری از دستم برنمیاد. هر روز دارم بیشتر از بین رفتنشو میبینم... 

 

گاهی، دیگه واقعا کاری از دست آدم ساخته نیست. این موجود دو پا باید دستاشو ببره بالا و تسلیم بشه. اینجور موقع هاست که به عمق ضعف خودمون پی میبریم. این که با همه بالا پایین هایی که زندگی هامون داره، تو بعضی ضعفا مشترکیم.  

 

چاره ای نیست. انگار مصیبت یه بخش جدا نشدنی از زندگی هر آدمیه. آدم بعضی وقتا نمیخواد قبول کنه ولی تقدیر زورش به همه مون میچربه.

 

خواب

خوابم میاد. دوس دارم بگیرم بخوابم. دوس دارم یه بار هم که شده هف، هش روز پشت سر هم بخوابم. نه اصلا ده، بیست روز. بعد بلند شم ببینم اصلا خوابم نمیاد دیگه . بعضی وقتا هم دوس دارم دو سه ماهی بخوابم. اون موقعایی که بیداری زیاد بهم فشار میاره.

به نظر من بزرگترین نعمتی که خدا به بشر داده،بعد از لذت خوردن و یه لذت دیگه، لذت درک خوابه.....خیلی دوسش دارم. خیلی....

نماز

رفته بودیم پارک. موقع نماز بود. گفت میخوام نمازمو بخونم. بهش گفتم اونجا نمازخونه داره. اگه خواستی نماز بخونی برو اونجا. این رو بهش گفتم که خودش راحت تر باشه. آخه اگه روی همونجا نمازش رو میخوند چادرش کثیف میشد. بنده خدا فک کرد دارم بهش تیکه میندازم. با یه لحن مظلومانه ای گفت میرم اونور تر نمازمو میخونم براتون بد نشه. آبروتون نره. همچی که اینو گفت انگار دنیا رو سرم خراب شد. خدا خودش میدونه منظورم این نبود.

خیلی دوست دارم مادر. از همه عالم و آدم بیشتر... 

اسطوره

حجازی دروازه بان فوق العاده ای بود. دروازبان با اخلاق. با وجدان و مردمی. اما واقعا یه اسطوره بود؟ اصلا اسطوره یعنی چی؟ اسطوره یعنی کسی که نقطه ضعفی نداره؟ آخه حجازی که خیلی نقطه ضعف داشت. یه مربی متوسط رو به پایین هم که بود. پس چرا هی میگن اسطوره، اسطوره؟ اصلا چرا ما دنبال اسطوره سازی هستیم؟ بابا جون، یه آدم خوب عادی مگه چه بدی ای داره؟ مگه حتما باید یکی که محبوبه، اسطوره هم باید باشه؟ چرا یاد نگرفتیم به هر کسی، به اندازه خودش ارزش و احترام بدیم. به خدا این بی احترامی نیست جماعت!!! این که به حجازی نگین اسطوره بی احترامی نیست. از ارزشهاش هم کم نمیکنه. شعورتون رو میرسونه. اینکه چقدر سطح شعور و فرهنگتون بالا رفته که دیگه نیازی به اسطوره و اسطوره سازی ندارین رو میرسونه. ملت دست بردارید از این حرفای صد من یه غاز. حجازی بزرگ بود. ولی اندازه خودش. اندازه ای که بود. هر کسی به اندازه ای که هست، بزرگه. نه بیشتر.

هیچ کس، هیچ کس، هیچ کس توی این دنیا اسطوره نیست...

busy

این روزا، هر کیو میبینی مشغوله. وقت سر خاروندن هم نداره. به هر شماره ای زنگ میزنی، یا Busy یه. یا سریع میخواد تلفن رو بذاره. چون کار داره. هر کدوم از دوستات رو میبینی، داره با عجله به یه سمتی میدوه. دیگه روزها میگذره و تلفن یا اس ام اسی از دوستات دریافت نمیکنی. بعضی ها نه وقت تفریحی برای خودشون در نظر میگیرن، نه کوهی، نه استخری، نه پارکی، نه فیلمی، هیچی....آخه زندگی سراسر شلوغی و بدون تفریح، چه فایده ای داره؟ 

چرا همه مشغول شدن انقدر آخه؟

یا من خیلی بی کارم؟

دیروز امروز فردا

روزها میان و میرن. چه ساده. صبح بیدار میشیم و یه سری کارهای معمولا معمولی انجام میدیم و تا میایم به خودمون، شب شده. خونه ایم و داریم آماده میشیم برای فردا.


زندگیمون همین روزاست. همین روزایی که ساده میگذره. نه حسرت دیروز فایده ای داره، نه موکول کردن برنامه ها به فردا. امروزو عشقه!

منجی

نمیدونم این چه مرضیه که ما مسلمونا، همیشه دنبال یه منجی و یه قهرمان میگردیم بیاد همه مشکلاتمون رو بر طرف کنه. یه قدرت ما وراء بشری بیاد و تاوان همه کم کاریهای مارو بده. انگار از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۵ ساعتش رو توی توهم به سر میبریم. همیشه منتظریم یه شاهزاده ای سوار بر اسب سفیدش بیاد و با بوسه اعجاز انگیزش بیدارمون کنه و از اون به بعد همه چیز خوب و خوش و خرم بشه.



همیشه دنبال یه مسیر میانبُریم تا از کار اصلی که باید بکنیم فرار کنیم و زودتر به هدفمون برسیم. همیشه به جای خوند کل قرآن ، میخوایم با سه تا قل هو الله خوندن قال قضیه رو بکنیم. به جای روزه گرفتن تمام ماه میخوایم فقط سه روز رو روزه بگیریم و منت روزه یه ماه رو سر خدا بذاریم. حتی انقدر بی شرم شدیم که یه حدیث میسازیم که خواب مومن هم عبادته. بعدش هم به جای عبادت کردن ، میگیریم میخوابیم. انقدر این چیزا رو کردن توی گوشمون که دیگه معیارهای واقعی پیشرفت چه معنوی و چه دنیایی رو نمیشناسیم. هر کی این آیه رو بخونه مث اینه که فلان کار رو هزار بار انجام داده. هر کی ۱۰۰۰ بار بگه فلان مث اینه که هزار تا کار خوب انجام داده. آخه اینا چه معیاراییه؟ چرا معیارهای کارای خوب و بدمون رو انقد پیچیده کردن برامون؟ آخه چرا ما اینجوری ایم؟

خدایا کسی اگه وجود داره که میخوای در آینده بفرستیش، جون هر کی دوس داری فعلا نفرستش. ما مسلمونا همینجوریش تنبل و تن پرور هستیم. همین جوریش از وظیفه های اجتماعی خودمون فرار میکنیم و منتظریم یکی دیگه بیاد و کارمون رو تکمیل کنه. همینجوریش برای توجیه تنبلیا و لش بازیها و کم کاریهامون هزار تا توجیه و حدیث و آیه و روایت ساختیم. چه برسه به اینکه یکی رو هم بفرستی بیاد منجیمون بشه. اون موقع دیگه تو رو هم بنده نیستیم. جون هر کی دوس داری به جای فرستادن منجی شعور اجتماعی و مسئولیت پذیری بفرست برامون. به جای فرستادن  منجی ،کاری کن یه فرهنگ دُرُس حسابی داشته باشیم. کاری کن بفهیم اول و آخرش، این خود ماییم که باید برای خودمون کاری کنیم. نه یه کس دیگه ای از جای دیگه ای. به جون خودت ثوابش هم بیشتره... 

اعتبار حساب دوستی

توی پُست قبلیم، نوشتم که رفیق خوب داشتن یه نعمته. نعمتی که ممکنه نصیب هر کسی نشه. ولی مهمتر از رفیق خوب داشتن، نگه داشتن رفیقای خوبه. یعنی اینکه کاری کنی که همیشه پیش رفیقات اعتبار داشته باشی. رابطه ای که با رفیقات داری، مثل یه حساب بانکیه که توش یه مقداری اعتبار هست. هر وقت که یه باری رو دوش رفیقت میندازی و چیز سختی ازش میخوای که براش سخته انجام دادنش، انجامش میده، ولی یه خورده از اعتبار حسابت کم میشه. تا جایی میرسی که دیگه اعتباری توی حسابت باقی نمیمونه. اون موقعس که به خودت میگی ایکاش اعتبارت رو نگه میداشتی، برای روزی که واقعا ضروری بود. کاش به رفقات اونقد رو نمینداختی و سر هر چیزی، بهشون زحمت نمیدادی. کاش جاهایی که واقعا نیاز نبود، ازشون کمک نمیخواستی.


                                                                      

رابطه با هر کسی توی زندگی همینجوریه. توی حسابت هر چه قدر هم اعتبار باشه، بالاخره یه روزی تموم میشه. باس مراقب بود این اعتبار تا آخر عمرمون باقی بمونه.باس حواسمون باشه زیادی از حد، از اعتبار حسابمون برداشت نداشته باشیم.  باس حواسمون باشه این اعتبار رو الکی الکی خرجش نکنیم یه موقع بمونیم بی اعتبار و آس و پاس...

سرمایه های زندگی من

من خودم خوب نیستم. ولی دوستای خوبی دارم. خدا بیشتر از لیاقتی که داشتم، بهم کلی دوست خوب داده که خیلی وقتا که حتی اعضای خونوادم هم طردم میکنن، میتونم روی اونا حساب کنم. چقدر حس خوبیه اینکه مطمئن باشی کسایی توی این دنیا هستن که فارغ از هر عقیده ای که داری، فارغ از هر کار بدی که انجام دادی، فارغ از هر موقعیت آشغالی که توش هستی، بدون هیچ قید و شرطی دوستت دارن و همیشه آماده ان کمکت کنن. خدا رو شکر هنوز این سرمایه های بزرگ زندگیم رو دارم.

خدا رو شکر، حساب اعتباراتم توی این بانک، هنوز ته نکشیده. فقط این رو بدونین که بعضی وقتا، فقط و فقط، بودن شماهاس که به زندگی امیدوارم میکنه و نمیذاره مشکلات زندگی، کمرم رو بشکنه و تسلیمم کنه. همیشه یادتون باشه که اگه یه جای زندگیتون، دنبال یکی بودین که بی هیچ قید و شرطی دوستون داشته باشه و بتونین رو کمکش حساب کنین، یاد من بیفتین...

همه تون رو دوست دارم. خیلی ...



رونوشت به همه دوستای خوبم: ا.ت، ا.ت، ع.ر.ب، س.ع.ن،م.ق، م.ن.پ،ع.ب،  و ...

تسویف

نمیدونم چرا مرض نا تمام گذاشتن کارها رو دارم. کلی توی ذهنم کار هست که هنوز، تمومشون نکردم. گوشه ذهنمو الکی اشغال کردن. هزار بار به خودم قول دادم کارهای نا تمومم رو تموم کنم از شرشون خلاص بشم. یا حد اقل تصمیم بگیرم که از ذهنم بندازمشون دور. ولی هی نمیشه. نمیدونم چرا انقدر امروز و فردا میکنم. کاری رو که میدونم باید انجامش بدم رو هم به تاخیر میندازم.الان یه سه سالی میشه میخوام شروع کنم زبان خوندنم رو ادامه بدم. یه چند سالی میشه میخوام رژیم سلامتی بگیرم. یه چند سالی میشه میخوام ورزش کردن رو شروع کنم. و و و ...

بعضی وقتا دوست دارم خودم رو تنبیه کنم. ولی همین تنبیه کردن رو هم هی به تاخیر میندازم. اینجوری اگه پیش برم، هیچ وقت به هیچ جایی نمیرسم. همیشه سرگردون و معلق باقی میمونم.

توی درس معارف دبیرستانمون یه حدیث از پیامبر نوشته بود: "بیشتر فریاد اهل دوزخ از تسویفه" . 

تسویف یعنی به تاخیر انداختن. به تاخیر انداختن توبه، به تاخیر انداختن کارها...

میترسم از روزی که دیگه چه بخوام و چه نخوام؛ فرصتی برای انجامشون نباشه...


قربون خدا برم

خدایا!!! هر چیز بدی دوس داری نازل کن...ما بهش عادت میکنیم. چی فک کردی؟ فک کردی کم میاریم؟ فک کردی التماست میکنیم که به جای این همه بدی خوبی نازل کنی؟ نه دادا ما اهل این چیزا نیستیم. این سوسول بازیا به ما نیومده. برو بساطتو جای دیگه پهن کن...

آخیش!!! راحت شدم...تا حالا با خدا اینجوری حرف نزده بودم. پس با خدا هم میشه اینجوری حرف زد و سنگ نشد. میشه یه کم براش شاخ و شونه کشید بدون اینکه نگران عذابش باشی.آخه اون خدایی که از بچگی برام درست کرده بودن اصلا اینقدر با جنبه نبود...

خدا جون. خیلی مخلصتم. قربون جنبه و صبرت برم. دوس دارم دیوونه بازیام رو هم بخری. دوس دارم همیشه تو نظرم همون خدای مهربونتر از مادر باشی. آخه بعضی وقتا با مامانم هم بد حرف میزنم. ولی بعدش که میرم پیشش انگار نه انگار. واقعا دل مادرا خیلی مهربونه. حالا ببین خدا دیگه چیه...


ای بابا. باز یه کم تعریفتو کردم؟ باز خودتو ل...؟

همراهی

ترک موتورش نشستم و داریم میریم سمت خونه. همینطور که داریم صحبت میکنیم، حرف روزای دبیرستان پیش میاد. بعد از مرور چند تا خاطره میگه: " تا حالا فکر کردی اون روزا دیگه نمیان، دیگه تغییری نمیکنن و تا ابد همینطور تو ذهنمون میمونن؟ چقدر الان یادآوری اون روزا شیرینه ولی همون موقع اصلا متوجه نبودیم." گفتم:" همین امروزم که باهمیم غنیمته، معلوم نیست تا کی ادامه داشته باشه."


از اون روز تقریبا هفت سال میگذره و اون روز رو همیشه با خودم مرور میکنم تا نکنه یه وقت قدر همین روزایی که توش هستیم رو ندونم.


حس داشتن یه دوست خوب قابل جایگزینی با چیز دیگه ای نیست. کاش هر کی داره قدرشو بدونه.


چند وقت پیش تصمیم گرفتیم این وبلاگو با هم داشته باشیم. اون شد سرباز، منم سفیر.

بی پناهی

بی پناهی بد احساسیه. شاید آدم اگه بزرگترین دردا رو هم داشته باشه، ولی حس کنه آدمایی هستن که باهاش همدردی میکنن، راحت تر بتونه دردش رو تحمل کنه. ولی آدمی که غم کوچیکی داره بدون هیچ همدردی که بدونه تو مواقع لزوم میتونه بهش تکیه کنه، خیلی سخته که بتونه این دوره رو به سلامت بگذرونه. اگه کسی باشه، که تو توی ذهنت به عنوان ذخیره و تکیه گاه در نظر داشته باشیش، حتی شاید تو دنیای واقعی، هیچ موقعیتی پیش نیاد که مجبور باشی دردت رو بهش بگی و بهش تکیه کنی، ولی همونی که میدونی هر وقت بخوای، هست، بهت آرامش میده. یه لذت عجیبی بهت میده که هیچ وقت دوست نداری از دستش بدی...هیچ وقت.

بعضی وقتا هم هست که عزیزانمون، از قصد کاری میکنن که برای مدت کوتاهی، حس کنیم نمیتونیم بهشون اعتماد کنیم. از قصد موقتا این حس رو بهمون القا میکنن که پشتمون نیستن و هوامون رو ندارن.  این کار رو میکنن تا ما قدر بودنشون رو بیشتر بدونیم. بعد یه مدت هم دوباره میشن همون تکیه گاه همیشگی. خدا کنه این حس بی پناهی که من الآن دارم، همینجوری باشه.

اعتبار گم شده

یادمه، یه موقع، برای خودم برو بیایی داشتم. آبرویی، اعتباری....

الآن که به زندگیم نگاه میکنم و میبینم از اون زندگی آبرومند و پر از اعتبار، چیز زیادی برام باقی نمونده، دلم میگیره. نه از دست دیگرون. از دست خودم. چون دیگرون با من رفتاری رو میکنن و اون زاویه ای از دید رو درباره من انتخاب میکنن که من خودم میخوام. هر چقدر من خودم اجازه بدم آبرو و اعتبارم در معرض خطر قرار بگیره، خودم بایستی تاوانش رو بدم. اعتبار و آبرو، چیزهایین که بزرگترین سرمایه های زندگی هر کسی هستن و من چه ساده، اونا رو زخمی کردم. وقتی خودم به راحتی و خیلی جاها، از خودم گذشتم، باید انتظار داشته باشم دیگرون هم راحت تر ازم عبور کنن. وقتی من خودم قدر خودم رو ندونستم، به دیگرون هم این اجازه رو میدم که قدرم رو ندونن...

میخوام درستش کنم. تا جایی که بتونم. ببینم آب رفته تا چه حد به جوی باز میگرده...

نه دیگه پا میشم اینبار، خالی از هر شک و تردید، میرم اون بالاها مغرور، تا بشینم جای خورشید.....

بالاخره وبلاگ

همیشه مطالعه رو دوست داشتم. شاید از وقتی که تو لحظه های بی حوصلگی بچه گی و انتظار برای بزرگ شدن، تنها چیزی که پیدا میکردم واسه گذشت زمان خوندن کیهان بچه ها و سروش کودکان بود. بعدن به نوشتن علاقه پیدا کردم. ولی هیچ وقت نشده بود چیزی بنویسم که تو دید یه عده باشه که من ندیدمشون، نمیشناسمشون و نمیدونم وقتی نوشته های منو میخونن چی فکر میکنن، چه حسی دارن... . بالاخره وبلاگ. چیزی که وقتی اولین بار در باره اش شنیدم خیلی هیجان زده شدم و تا الان این یه قدم کوچیک رو بر نداشته بودم که توی یکی از همین وبلاگها، منم یکی از همین آدما باشم.

فضای مجازی

فیلم ماتریکس رو دوس دارم. فیلم طبقه سیزدهم رو هم خیلی دوست دارم. چون زندگی توی فضای مجازی رو به بهترین شکل تصویر کردن.

همیشه به این فک میکنم که زندگی توی محیط مجازی چقدر بهتر از زندگی واقعیه...بیشتر آدما، تو محیط مجازی، آدمای بهتری هستن تا محیط واقعی. آدم از محیط مجازی خسته نمیشه، چون انقدر تنوع داره که باز برای لذت بردن از سرک کشیدن تو این سایت و تو اون سایت و گودر و فیس بوک و ... وقت کم میاری. ولی روزی بیست بار از زندگی توی محیط واقعی خودت خسته میشی. البته شاید یه کمش هم به خاطر افسردگی موقتی من باشه. ولی دوس دارم فرشته مهربونی که آرزوی پینوکیو رو بر آورده کرد، بیاد و من رو به صفر و یک دیجیتال تبدیل کنه بریم توی فضای مجازی یه حالی بکنیم.






دنیایی از خانه کوچکتر

یادمه بچه که بودیم، وقتی برف میومد، من هم مثل خیلی از بچه های دیگه دوس داشتم برم توی حیاطمون و با برفا بازی کنم. ولی داداشم هیچ وقت نمیذاشت این کار رو بکنم. میگفت نرو تو حیاط برف جمع بشه مدرسه ها رو تعطیل کنن. بنده خدا فک میکرد آموزش و پرورش، میاد و فقط خونه ما رو نیگا میکنه واسه تعطیل کردن مدرسه ها. من هم انصافا باهاش همکاری میکردم تا به خواسته اش برسه و وقتی مدرسه تعطیل میشد، سری از غرور بالا میگرفتم که تونسته بودم به داداشم کمک کنم یه روز نره مدرسه و حالشو ببره.

چه روزای پاک و قشنگی بود اون روزا... دنیامون اندازه حیاطمون بود. نگرانیهامون اندازه تعطیل شدن یا نشدن مدرسه ها.  یادش به خیر...

یه درد کوچولو

بعضی وقتا یه دردی توی وجودته که نمیتونی به کسی بگی. چون میدونی اگه بهشون بگی مسخره ات میکنن. فکر میکنن که این خیلی مسئله پیش پا افتاده ایه. حتی شاید یه نیگاه عاقل اندر سفیه بهت بندازن که مثلا از تو بیشتر انتظار داشتیم. آخه این مسائل کوچیک و بی اهمیت چیه که ذهن تو رو درگیر خودش کرده؟

نمیتونی خودت رو عادی نشون بدی. چون برای تو مسئله پیش پا افتاده ای نیست. برا ی تو به اندازه یه دنیاس و غمش، یه کوه. همه فقط بهت گیر میدن تا دردت رو بفهمن که حس کنجکاوی خودشون رو ارضا کنن. به محض اینکه فهمیدن دردت چیه، اگه خنده شون رو بتونن کنترل کنن، تو دلشون بهت میخندن و از تو توی ذهنشون یه آدم ضعیف میسازن. بعدش هم با بی تفاوتی از کنارت رد میشن و اون موقع است که تو، آرزو میکنی ایکاش حد اقل نمیذاشتی هیشکی بفهمه. حتی شاید توی دلت نفرینشون کنی که ایشالله یه دردی مثل درد شما بگیرن تا بفهمن شما چی میکشی تا دیگه باهات اینجوری رفتار نکنن. تا بفهمن مسخره کردن چه حسی داره....

تنها کسی که میتونه تو اینجور مواقع به آدم کمک کنه، خودشه....با فکر کردن به اینکه همینطور که درد و غمهای گذشته عادی شده و حتی از یاد رفته، این غم هم میگذره و آب از آب تکون نمیخوره....فقط باید یه خورده صبر داشت. گذر زمان خیلی مسائل رو خود به خود حل میکنه . . . .

سر آغاز

ابتدای آغاز به کار این وبلاگ، مصادف شده با یکی از سخت ترین روزای زندگی من. بعضی وقتا آدما، به خودشون میان و میبینن یه عمره دارن از خودشون فرار میکنن. یه عمره صدای خودشون رو نمیشنون. چند روز پیش، وقتی توی ماشین نشسته بودم، دقت کردم که چند وقته چقدر صدای ضبط رو زیاد میکنم. شاید به خاطر اینه که نمیخوام صدای خودم رو بشنوم و صدای فکر کردنم رو. فکر کردن، بعضی وقتا خیلی سخت میشه. اونقدر سخت که نمیتونی فکرشو بکنی... .

کاش زندگیمون مثل هتل رفتن بود. وقتی میدیدی خیلی کثیف و غیر قابل تحمل شده، لیبل نظافت بهش آویزون میکردی که روش نوشته بود: "لطفا نظافت فرمایید". بعدش یه نفری که نمیشناختیش، بی اونکه خودت بفهمی، میومد و همه چی رو درست میکرد.وقتی بر میگشتی، میدیدی همه چیز مث روز اولشه. تمیز تمیز.... هر وقت هم حوصله هیچ کس رو نداشتی، میزدی "لطفا مزاحم نشوید" و اونوقت با خیال راحت میشِستی و از تنهایی خودت لذت میبردی ....