روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

لیست

یه لیستی توی اکسل درست کردم. هر کاری که به ذهنم میاد و باید انجامش بدم زودی مینویسم توش. بعد هر روز هی طولانی تر میشه این لیست. هر روز صب هم بهش سر میزنم و چن تاشو برای اون روز در نظر میگیرم که انجامشون بدم. توی همین چند روزه، کلی از کارای عقب افتادم انجام شده و واقعن برام لذت بخش بوده.


 پ.ن.: با این خیلی حال کردم. جوون شدم اصلن...

نقطه عطف

گاهی وقتا یه اتفاقایی توی زندگیت میفته که فک نمیکنی مسیر زندگیتو تا به این حد تغییر بده. فکرشو نمیکنی که اینهمه زندگی خودت و اطرافیانتو تحت تأثیر قرار بده. فکرشم نمیکنی بشه نقطه عطف زندگیت و دیدت رو به خیلی از مسائل زندگی تا به این حد عوض کنه و معنی خیلی کلمه هایی که توی ذهنت بوده رو تغییر بده. کلماتی مثل دوست داشتن، مراقبت کردن، اهمیت دادن، مهم بودن، جزیی از زندگی کس دیگه ای بودن و ....
گاهی وقتا دوس داری اتفاق قشنگی که توی زندگیت افتاده، به همون صورت تا آخر عمرت باقی بمونه و هیچ تغییری نکنه.
گاهی وقتا دوست داری زمان رو متوقف نگه داری.
گاهی وقتا دوست داری اشتباهاتتو جبران کنی. دوست داری بدیهاتو از ذهنها پاک کنی. دوست داری خیلی اتفاقهای بد نمیفتاد اصلن.
گاهی وقتا دوست داری هیچ وقت بعضی حرمتها شکسته نشه. بعضی حرمتها تقدسشون از همه چیز بالاتره. دوست داری همیشه یه خط قرمز هایی بینتون باشه که هیچ وقت نه خودتون و نه هیچ کس دیگه نخواد و نتونه اون خط قرمزها رو زیر سوال ببره.
گاهی وقتا باید حواست به تغییرات کوچیک و بدی که داره اتفاق میفته باشه و از همون اول نذاری بزرگتر و بدتر بشه. حواست باشه مثل اون قورباغه پخته نشی.
گاهی وقتا دوست داری به خدا بگی خدایا، هر چی که میخوای از زندگیم بگیری بگیر، ولی بعضی چیزا رو هیچ وقت نگیر. بعضی لحظه ها، بعضی خاطره ها، بعضی ثانیه ها.
نون و نمک، خیلی وقتا میتونه جلوی شکسته شدن دلها رو بگیره. فقط کافیه آدما یه کم بیشتر به حرمتها و ارزشها فکر کنن. کافیه با هر بدی، فقط یه آجر بردارن و تموم دیوارو خراب نکنن. کافیه همیشه سعی کنن انصافو توی تک تک رفتارهاشون رعایت کنن. الانصاف افضل الفضائل.
به خدا خیلی بدهکاریم. به خاطر خیلی اتفاقا. حتی اتفاقای به ظاهر بد. به خاطر خیلی لحظه ها توی زندگیمون. لحظه هایی که شاید به ثانیه و زمان زیاد نباشن، ولی اونقد ارزش و وزنشون توی زندگی زیاده که با همه عمرت برابری میکنه. ثانیه هایی که اونقدر شیرینی و آرامش رو وارد زندگیت کرده که به هیچ وجه نمیخوای حتی کوچکترین جزییاتش رو فراموش کنی. به قول یکی از دوستان، اگه هدف خلقتت فقط و فقط درک همون لحظه ها و ثانیه ها باشه، میتونی سرتو بالا بگیری و بگی که زندگیت عبث و بیهوده نبوده.

ترس

یکی میگفت:

با ترس بزرگ شدیم. ترس از نمره، ترس از کنکور، ترس از خراب شدن، ترس از ترسیدن، از دست دادن، نتونستن... تنها ترسی که نداشتیم ترس از خوب زندگی نکردن بوده.

دیکته نا نوشته

کسی  رو میشناسم که هیچ وقت اشتباه نکرده.

کسی رو میشناسم که هیچ وقت زنش رو ناراحت نکرده.

کسی رو میشناسم که هیچ وقت ضرر مالی نداده.

کسی رو میشناسم که همه چیز زندگیش خوب و سر جاشه.

کسی رو میشناسم که هیچ وقت شکست نخورده.

کسی رو میشناسم که هیچ وقت غلط ننوشته.


وقتی کاری نکنی...

وقتی رابطه ات با زنت یا شوهرت عمیق نباشه اصلن...

وقتی هیچ وقت کار و کاسبی راه نندازی...

وقتی خودتو توی اتاق و دنیای کوچیک خودت حبس کرده باشی...

وقتی نخواسته باشی هیچ ریسکی توی زندگیت بکنی...

و وقتی هیچ وقت دیکته ننوشته باشی...

همه اون آرامشها رو تجربه میکنی.

آرامش دروغین بی ارزش.

دیکته نا نوشته هیچ وقت غلط نداره...

مدارا

محبت سلاحیه که همه آدما در برابرش یه جورایی رام میشن. حالا دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. یه جورایی روی همه آدما جواب میده.

اینکه بی چشم داشت محبت کنی، فقط و فقط به خاطر اینه که زندگی خودت راحتتر میشه. اینکه سعی کنی همه آدمای دور و برت رو، فارغ از هر اختلافی که با هم دارین، بیشتر از اینی که الآن دوسشون داری، دوست بداری یه شیرینی خاصی رو وارد زندگیت میکنه. اینکه زیاد توی رابطه هات دو دو تا چهارتا نکنی و سعی کنی آدما از رابطه با تو لذت ببرن، باعث میشه خودت هم از رابطه با آدما لذت ببری. در حقیقت با بذل محبت و دوستی بی چشمداشت و گسترده به آدما، داری به خودت خدمت میکنی. اگه جواب بدی آدما رو نه تنها با بدی ندی، بلکه بهشون خوبی هم بکنی، نه تنها احساس احمق بودن بهت دست نمیده، بلکه احساس بزرگی هم میکنی. بذار آدما هر جوری میخوان در موردت فک کنن. اینکه انقدر روحت رو بزرگ کنی که نذاری بدی آدما جلوی خوب بودن و خوبی کردنهاتو بگیره، یه حس لذت وصف ناشندنی به زندگیت میده.

هر چند اینجوری بودن توی زندگی بینهایت سخته. ولی شاه کلید رسیدن به آرامش، بالا بردن توقع از خود و پایین آوردن توقع از دیگرونه. سخت گرفتن به خود و راحت گرفتن به مردمه.

کم کردن درگیری و چالش با خدا، خود، مردم و طبیعت مهمترین کاریه که برای رسیدن به آرامش میشه انجام داد.


پند من بشنو، به جز با نفس شوم و بد سرشت

با هــمه عالــم مــدارا کن، کمال این است و بس

ترین

از همین امروز ، وقتی بچه هایمان به مدرسه می روند ، به ایشان  بگوییم :


عزیزم ! من نمی خواهم تو بهترین باشی ، فقط میخواهم تو خوشحال و خوشبخت باشی .
اصلا مهم نیست که همیشه نمره 20 بگیری ، جای 20 می توانی 16 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر.

عزیزم :از " ترین" پرهیز کن ، چرا که خوشبختی جایی هست که خودت را با کسی مقایسه نکنی.
حتی نخواه خوشبخت ترین باشی .
بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن.
همین.

یادمان هست که از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم، خوشبختی از ما گریخت. از 19/75 لذت نبردیم چون یکی 20 شده بود.

از رانندگی با پراید و ... لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری در خیابان ، در حال خود نمایی بود.

از بودن کنار عشقمان لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیب او ، کمتر از بسیاری دیگر بود.
همچنین ، از خانه مان ، از شغلمان ، از درآمدمان ، از خانواده و دوستانمان و....

می خواهم بگویم تحت تاثیر آموزه های غلط ، بسیاری از ما فقط به " بهترین ، بیشترین و بالاترین " چسبیدیم ، در نتیجه تبدیل به انسان هایی افسرده و همیشه نالان شدیم..



تهمینه میلانی


اختلال احتکار...

اگه کمد لباسات پر از لباساییه که نمیپوشی، ولی دلت هم نمیاد به کسی بِدیشون...

اگه دفترچه تلفن موبایلت پر از شماره هاییه که سالی یکبار هم باهاشون تماس نمیگیری، ولی میترسی پاکشون کنی مبادا یه روزی بهشون احتیاج پیدا کنی...

اگه کشوی محل کارِت پر از کارت ویزیت آدماییه که هیچ وقت سر و کاری باهاشون نداشتی و نخواهی داشت، ولی برای روز مبادا نگهشون داشتی...

اگه  هنوز هر از چند گاهی با دوستانی در تماسی که هیچ وقت یادی ازت نمیکنن، ولی تو اگه یادی ازشون نکنی اضطراب میگیری و احساس بدی پیدا میکنی...

اگه هنگام خوشی و تفریح نگران تموم شدن خوشی هستی و غمِ تموم شدن اون لذت، نمیذاره به طور کامل لذت رو تجربه کنی...

اگه کمد اتاقت پر از خِرت و پِرتای کلّ زندگیته و هیچ وقت، هیچ کدومشونو نتونستی دور بریزی...

اگه ذهنت پر از عقایدیه که توی کل زندگی سراغت اومدن و همه شونو توی ذهنت جمع کردی و بیش از حد معمول روی عقیده ات پافشاری و اصرار داری...

اگه هنوز کتابا و دفترای دوران دبیرستان و دانشگاهتو نگه داشتی، بدونِ اینکه استفاده ات بشه...

اگه حساب پس اندازِ روزِ مبادایی داری که هیچ وقت تا حالا سَری بهش نزدی...

و....

هیچ کدوم از اینا نشونه ی خوبی نیست.

اگه این اختلال* رو داشته باشی، زندگیت همیشه پر از ترسه. پر از اضطراب و نگرانیه. نگرانیِ از دست دادن افراد و چیزهای زندگیت. ترس از اومدن یه روز بد، روز مبادا. جرآت نداشتن برای تغییر وضعیت. لذت نبردن از خوشیها. پر بودن ذهن و زندگی از چیزهای به درد نخور و دست و پا گیر و ...

تنها راهش هم دور ریختنه. باید جرأت کرد و تموم چیزهای به درد نخور زندگی رو کم کم و مرحله به مرحله دور ریخت. باید سَری به کمدها، کشوها، گنجه ها، صندوقها و حتی ذهنمون و زندگیمون بزنیم و شروع کنیم به یه خونه تکونی درست و حسابی...


*Hoarding Disorder





حال خراب

هیچ وقت در تاریخ انسانها تا به این حد در یک چیز خاص با هم مشترک نبوده اند.

در چیزی به اسم "حال خراب..."


...


سفرنامه باران

آخرین برگ سفر نامه باران این است:

که زمین چرکین است!


یاد آوری...

بعضی از نوشته هامو باید خودم دوباره بخونم...

بارها و بارها...

توصیه اکید

این خیلی آرومم کرد.

از دقیقه 59:40 تا 77:07 مخصوصن.


دانلود


90-10

یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.


گابریل گارسیا مارکز


اکنون

چشمانش را میبندد...

میگشاید؛ تنها به این امید که...

"اکنون"

نباشد...

اضطراب خوشبختی، اضطراب موفقیت...

اضطراب خوشبختی، اضطراب موفقیت...

آنچه شخص با عزت نفس کم تجربه میکند این است که وقتی همه چیز بر وفق مراد باشد او دچار اضطراب میگردد  و وقتی به اوج نزدیک میشود، در مقام تخریب خود بر می اید. چرا که هر کس در حد باوری که از خود دارد باقی می ماند و باور این فرد، کوچک ماندن است. اگر برداشت او از خود در حد موقعیتی که به دست آورده است نباشد، در مقام تخریب خود گام بر میداد.


همین خوبه

همین خوبه که غیر از تو همه از خاطرم می رن

هنوز گاهی سراغت رو از این دیوونه می گیرن

به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره
واسه همین جداییتو کسی جدی نمی گیره

همین خوبه که با اینکه چشاتو روی من بستی
تو چند تا خاطره با من هنوزم مشترک هستی
همین خوبه که آرومی و حس می کنی آزادی
که دست کم تو عکسامون هنوزم پیشم ایستادی
واسه من کافیه اینکه تو از من خاطره داری
به یادشون که میفتی واسه من وقت می ذاری

همین خوبه که با اینکه سراغ از من نمی گیری
ولی تا حرف من می شه یه لحظه تو خودت می ری
به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره
واسه همین جدایی تو کسی جدی نمی گیره

همین خوبه...

همین خوبه...

ناتوانی...

بعضی دردا رو به هیشکی نمیوتی بگی. فقط باید تحمل کنی.

بعضی موقها یه بغض سنگین راه گلوتو میگیره. ولی نمیتونی آزادش کنی.

بعضی حسا رو نمیتونی به زبون بیاری. تجربه کردینیه فقط. هر چی بگی کسی نمیفهمه.

بعضی اتفاقا تعریف کردنی نیست. اونقد غیر قابل باور و دور از ذهنه که نمیتونی به کسی بگی.

بعضی زخما  رو نمیتونی از بین ببری. جاش میمونه. باید فقط صبر کرد تا دردش کمتر شه.

بعضی واقعیتها رو نمیتونی انکار کنی. باید فقط پذیرفتشون.

بعضی ثانیه ها رو نمیتونی زندگی کنی. فقط باید بگذرونیشون.


به جان تو...

"به جان تو..."

همیشه مقدس ترین قسم زندگی من است؛ تا آخر عمر.

به جان تو قسم که هیچ گاه این قسم را نمیشکنم.

آفتها

آفتها همراه همیشگی اخلاقها و خصوصیت های مثبت ما هستن. گاهی اوقات انقدر قوی میشن که اون اخلاق و خصوصیت مثبت رو به یه چیز بد تبدیل میکنن. مثلن آفت مهربونی، افتادن توی ورطه مهر طلبیه. آفت عزت نفس، مبتلا شدن به غرور و تکبره. آفت عشق و محبت، وابستگی و اذیت شدنه. آفتا میل به آرامش، گرفتار شدن به تنبلیه.

هر اخلاق خوبی رو با هزار زحمت و مشقت درون خودمون تقویت میکنیم، سریع آفتش هم از راه میرسه و سعی میکنه خرابش کنه. بعضی وقتا نداشتن یه اخلاق خوب بهتر از داشتنش اون اخلاق به همراه آفتهاشه. آفتها از اون جهت که خودشونو خیلی همشکل و هم قیافه چیزهای خوب و مقدس میکنن، خیلی ترسناکن. خیلی...

میترسم از آفتها...

فصلها




فصل ها ...


شبیه ناظم های مدرسه

فقط اسم عوض می کنند !

و هر کدامشان

طوری نیامدنت را 

به رخ من می کشند

که انگار خودشان

یک روز هم تاخیر نداشته اند !



کسری راد


سرعت زندگی

سرعت زندگیهامان خیلی زیاد است. آنقدر زیاد که گاهی خودمان هم از آن عقب میمانیم.

بیایید سرعت راه رفتمان را نصف کنیم. آرام قدم بزنیم.

سرعت غذا خوردنمان را خیلی خیلی کم کنیم.

آب را جرعه جرعه بنوشیم و با هر جرعه اش لذت ببریم.

آرامتر و عمیقتر کتاب بخوانیم.

آرامتر رانندگی کنیم. بوق نزنیم. با سرعت نرانیم.

آرامتر و طولانی تر دوش بگیریم.

چای خوردنمان طولانی باشد.

سیب را درست پوست بکنیم. شیک و تر و تمیز ببُریم و آرام آرام میل کنیم.

حتی آرامتر ورزش کنیم. و حتی آرامتر و عمیقتر فکر کنیم.

انگار ساعتها وقت داریم برای کارهایمان.

بیایید سرعت زندگیهایمان را کم کنیم.


موظف

ما موظف به خوشبخت بودن و شاد بودنیم.

هر لحظه ای رو  که غیر از این حالتها رو داریم، از دست دادیم.

رسیدن به آرامش

یک جای خیلی خیلی ساکت و خیلی خیلی تاریک پیدا کن. جایی که بتوانی تاریکی و سکوت محض را تجربه کنی. نه صدایی. نه نوری. نه هیچ چیز. جایی که اگر چشمانت را ببندی یا باز کنی برایت فرقی نداشته باشد. ولی با این حال، چشمانت را ببند. با خودت فکر کن. از جایی شروع کن که قدیمی ترین خاطره های کودکیت را به یاد می آوری. حتی، میتوانی از قدرت تصور خودت استفاده کنی. لحظه تولدت را، لحظه ای که برای اولین بار راه رفته ای، لحظه ای که زمین خوردی و گریسته ای. لحظه هایی که بازی میکردی. میترسیدی. لج میگرفتی. با گریه هایت گریه کن، با خنده های بچگی ات بخند. با ترسهایش بترس. با همبازیهایت بازی کن.

همینطور با زمان جلو بیا. چند سال قبل، چند ماه قبل، چند روز قبل، الآن...

چند روز بعد، چند ماه بعد، چند سال بعد. حتی لحظه مردنت.

سعی کن دقایقی طولانی را در این مدیتیشن بگذرانی. سعی کن همه زندگی ات را پیش چشمانت دوباره آفرینی کنی.

سعی کن هر چند وقت یکبار پروسه و روند زندگی ات را دوباره ببینی.

به نظر من، این بهترین راه رسیدن به آرامش است.





زندگی ات را دوست بدار...

زندگی ات را دوست بدار.

با تمام سختی هایش.

با تمام نا ملایمتی هایش.

با تمام رنج ها و دردسرهایش.

با تمام ظلم ها و بی عدالتی هایش.

با تمام تلاش کردن ها و نرسیدن هایش.

با تمام نامردی ها و کثیف بازی هایش.

با تمام دروغ ها و خیانت هایش.

با تمام فریب ها و دورویی هایش.

با تمام زشتی ها و پلیدی هایش.

با تمام زخمها و نمکهایش.

با تمام نا امیدی ها و فقدان هایش.

با تمام تمام شدن ها و رفتن هایش.

با تمام دلهره ها و گیجی هایش.

همین که یکی که باید باشد هست، زندگی ات خوب است.

همین که کسانی که باید باشند هستند، زندگی ات زندگی کردنی میشود...

زندگی ات را دوست بدار.



:(

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خستگی

خستگی...

امونمو بریده...



دروازه ای به بهشت...

بعضی موقعها میدونیم حال یکی بده، ولی خبری ازش نمیگیریم. بعضی وقتا میدونیم یکی داره با مشکلات و غم و غصه هاش عجیب و عاجزونه میجنگه و دست و پا میزنه، ولی سراغی نمیگیریم ازش. بعضی وقتا میدونیم روزگار چه جوری داره یکی از اطرافیانمون رو پرت میکنه این ور و اونور و له و لورده و خونی مالی میکنه، ولی یه زنگ هم بهش نمیزنیم. نه به خاطر اینکه برامون مهم نیست. بلکه به چند دلیل. یکی اینکه ممکنه مطمئن باشیم نتونیم کاری براش بکنیم و به همین خاطر نخوایم با مجبور کردن اون فرد به گفتن درد و رنجاش، دردشو بدتر از این بکنیم. یه دلیل دیگه اینه که انقدر خودمون غصه و غم داریم که دیگه توانی برای شنیدن درد و غمهای عزیزانمون نداریم و به خاطر اینکه از خودمون و آرامش ذهنی خودمون محافظت کنیم و حال خودمون بدتر نشه، حاضر نیستیم درد و غصه های عزیزمون رو بشنویم و یه جورایی خودمون رو میزنیم به نشنیدن و بیخیالی و ....
ولی بخدا اگه هر کسی که مشکل و درد و رنج داشت، مطمئن از این بود که کلی آدم دور و برشن که حداقل با درد و غمش غمگین میشن و با خوشحالیش خوشحال میشن، اگه مطمئن بود توی این دنیای کثیف و پَست و آشغال، تنها نیست و یه عالمه آدم دور و برش هستن حتی اگه نتونن کاری براش کنن، هیچ وقت این همه مشکلات روانی و احساسی برای آدما به وجود نمیومد.
مهم نیست ما آدما چقدر میتونیم مشکلات و درد و غصه همدیگه رو حل و فصل کنیم. مهم اینه که کنار هم باشیم. خودمون رو نزنیم به کری و کوری و نفهمی تا خودمون راحتتر باشیم و دغدغه کمتری داشته باشیم. ما آدما در برابر همدیگه مسئولیم. در برابر عزیزانمون مسئولیم. بخدا آدما توی موقعیت های سخت و بدی که دارن، چشم انتظار دلجویی و احوالپرسی اطرافیانشون هستن. بخدا حتی یه اس ام اس و یا زنگ کوچیک، گاهی میتونه یه نعمت ناگهانی باشه برای اون فرد. یه دروازه به شادی و خوشحالی. یه دروازه به بهشت.
کاش خودمون رو اینهمه از عزیزانمون دریغ نمیکردیم و همیشه دور و بر عزیزانمون میموندیم و همیشه یه کم، فقط یه کم، مهربونتر بودیم.

آدما تنهایی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

درس امروز

امروز، ظاهرن روز خیلی بدی بود برام. ولی یه دنیا چیز یاد گرفتم.

یاد گرفتم باید روابطم با افراد مختلف رو خیلی جدی و کاملن بر اساس منطق دوباره سازی کنم.

یاد گرفتم خودم مهمترین فرد زندگی خودم باشم و اگه کسی نمیتونه اینو تحمل کنه، تصمیم با خودش.

یاد گرفتم هر چیزی بهایی داره و برای داشتن هر چیزی، باید بهاش رو داد. بعضی چیزا خیلی بهای سنگینی دارن.

یاد گرفتم کسی که میخواد من توی زندگیش بمونم، باید به قوانین من احترام بزاره.

یاد گرفتم دنیا دو روزه، یه روز به نفع تو و یه روز بر علیه توئه.

یاد گرفتم بیشترین چیزایی که آدم توی زندگیش به دست میاره موقعهای سختیه و نه خوشی و آرامش.

یاد گرفتم احساسی که خود آدم به خودش داره از همه احساسهای دنیا مهمتره.

یاد گرفتم حرف دیگرون و کارهاشون هیچ تاثیری روی حال آدم نداره. مگه اینکه آدم اون حرفا و کارا رو تبدیل کنه به کارد و چاقو و بزنه به خودش.

یاد گرفتم برای هر کسی باید به اندازه ای که هست، ارزش قائل شد. و این دقیقن کاریه که مردم با ما میکنن.

یاد گرفتم تا وقتی آدم خودش نخواد که زندگیش رو سر و سامون بده، هیچ کس نمیتونه این کارو بکنه و تا وقتی آدم درگیر حاشیه های زندگی باشه نمیتونه این کارو بکنه.

یاد گرفتم هیچ کس قرار نیست برای بیاد. هیچ کس برای نجات ما نمیاد.  هیچ کس کمکی نمیکنه. هر کس باید نون بازوی خودشو بخوره.

یاد گرفتم دنیا بیرحمه، یه عالمه بی عدالتی توی دنیا هست. ولی خب، چه میشه کرد؟ مگه میشه همه ثانیه های زندگیمون رو به نق زدن بگذرونیم؟

یاد گرفتم همه آدما تشنه احترامن. همه آدما از اینکه بهشون ارزش بدی و کاری کنی احساس خوبی کنن،  لذت میبرن و این نقطه ضعف همه آدماست.

یاد گرفتم با هیچ کس نباید زیاد شوخی کرد. شوخی واقعن اعتبار و احترام آدم رو زیر سوال میبره.

یاد گرفتم همه چیز زندگی آدم باید بر مبنای منطق و عقل باشه. هر جا آدم از منطق و عقلش چشم پوشی کنه یه جایی از زندگی یه خنجریمیخوره که نهایتن از پا درش میاره.

زندگی!

ممنونم از این همه درسی که امروز بهم دادی. هیچ وقت درسای امروز رو فراموش نمیکنم.

مشغول یا مسئول؟

بسیاری از ما یاد گرفتیم توی زندگی، بازی کنیم و مشغول باشیم. نه اینکه مسئول باشیم.

اگه قراره توی زندگیمون یه کاری بکنیم که لازمه، چرابازی در میاریم هی؟ مگه زندگی شوخی داره؟ چرا زندگی رو با زمین بازی و تفریح اشتباه میگیریم بعضی وقتا؟ چرا مسخره بازی هی؟

برای مسئله ای که مهمه، یه تصمیمی میگیریم. بعد هی وسطش دوباره سست میشیم . بحثای فلسفی میکنیم که اصلن این تصمیم درست بوده یا نه. هی تشکیک میکنیم. هی بازی در میاریم. نمیفهمیم که تصمیمی که توی شرایط عادی و نرمال و با لحاظ کردن همه ملاحظات و منطقها گرفتیم، مثل وحی منزله. مثل حکم دادگاهه. بعد از گرفتن اون تصمیم، نباید به هیچ وجه دوباره بهش شک و تردید وارد کرد. دیگه هی مسخره بازی و سوال و تشکیک و فلسفه بازی و اینا نداره که.

تا کی میخوایم مشغول کنیم خودمون رو به این مسخره بازیا و مسئول نباشیم؟

انتخاب

اگه قرار باشه یکی از این حالتا رو انتخاب کنی، کدومش رو انتخاب میکردی؟

خوشبخت باشی ولی در نظر مردم بدبخت باشی؟

بدبخت باشی ولی در نظر مردم خوشبخت باشی؟

جماعت بد بخت

جماعت بدبختی هستیم.... بیشترین وقت ما صرف کارهایی میشود که میترسیم دیگران آن کارهایمان را بفهمند.... آدمهای دو رو. آدمهای دروغ. آدمهای دوگانه. آدمهای مریض.... می توانیم نظر همه را جلب کنیم و آدمهای موجهی بمانیم اما در خلوت خودمان میدانیم حال خودمان را هم بهم میزنیم.... بهتر نیست این بار آبرو را از دوشمان به زمین بگذاریم و با خود واقعی مان آشتی کنیم؟؟؟؟


برگرفته از صفحه شخصی خانوم سین شین