مگسی را کشتم ...!*
*این شعر از حسین پناهی نیست. من تازه فهمیدم.
گاهی گرفته ام، اینجا بدون تو
تو چی؟ چگونه ای؟ آنجا بدون من؟
دیشب گوشیم رو دزدیدن.
خیلی دوسش داشتم. نه به خاطر خود گوشی. به خاطر شماره هایی که توش save کرده بودم. آهنگا و سخنرانیهایی که گلچین کرده بودم. چیزایی که توش ذخیره کرده بودم و مهمتر از همه، خاطره هایی که باهاش داشتم.
شاید این اتفاق، به خاطر نفرینی بود که دیشب کردم. برای یه نفری که برام عزیز هم بود، بد خواستم. همین بد به خودم برگشت. البته شاید هم این حرف خیلی مسخره به نظر بیاد و اصلن هیچ ربطی به اون موضوع نداشته باشه. ولی امروز صبح که بیدار شدم، از ته دلم براش آرزوی خوبی و شادی و موفقیت کردم. آرزو کردم همیشه توی خوشیها و لذتهای زندگیش غرق باشه. نه به خاطر اینکه دیگه بلایی سرم نیاد. به خاطر اینکه همیشه یادم باشه حتی اگه یه ثانیه هم با یه نفر خوش بودم، به خاطر همون یه ثانیه و به حرمت اون حس قشنگی که بهم داده و به حرمت دوستی و دوست داشتن، هیچ وقت براش بد نخوام و همه بدیهایی که بهم کرده، به حرمت لحظه های خوب با هم بودنمون، ببخشم و بیخیال بشم.
از اون دزدا هم به نوبه خودم گذشتم.
از همه کسایی که تا به حال نبخشیده بودم، گذشتم. از هیچ کس هیچ کینه ای به دل ندارم و امیدوارم همه کسایی که رنجوندمشون، از من بگذرن...
هه جور عطر و ادکلن را امتحان کرده ای این چند وقت.
عطرها و ادکلنهای گران قیمت را بیخیال.
چند وقتی است عطر و بویی که قبلترها داشتی به مشامم نمیرسد.
بوی اعتماد...
دلتنگ آغوشی شدم که دیگر هیچ وقت نمیتوانم حسش کنم.
دلتنگ کسی که واژه ی "نمیتوانم" را در نگاهش زیاد دیدم. ولی در زبانش هرگز.
دلتنگ کسی که یک "درست میشود" اش تمام نگرانیهای دنیای کودکیم را از بین میبرد.
دلتنگ کسی که همنشین همیشه ی درد بود، ولی همیشه میخواست دردهایم را بکاهد.
دلتنگ کسی که فاصله بین اخم و لبخندش نگاه پشیمانم بود.
دلتنگ کسی که در همین روزها، حتی زبان روزه و پشت خیس از عرقش، از تلاش بازش نمیداشت.
دلتنگ کسی که هر روز زودتر از خورشید از خانه میرفت و دیرتر از او به خانه بر میگشت.
دلتنگ کسی که برای آرامش من لباس کارگری میپوشید و همین لباس میشد باعث خجالت من.
دلتنگ کسی که قهرمان دوران کودکیم بود، و تا آخر عمرش قهرمان ماند، حتی در بستر بیماری.
دلتنگ کسی که دوست داشت روزهای ماه رمضان شش سال پیش را دریابد، ولی ...
دلتنگ کسی که میشد لحظه های با او بودنم، طولانی تر باشد؛ ولی خیلی زود از دستم رفت...
دلتنگت پدر...
یک- جنگ، پدیده ایه که هیچ خیری توش نیست. برای هیچ کدوم از طرفین. هیچ چیزی منحوس تر و بی خیر و برکت تر از جنگ به دست انسان آفریده نشده. هیچ وقت تحت هیچ شرایطی و تحت هیچ هدفی، در هیچ جنگی شرکت نمیکنم...
دو - خیلیا التماس دعای خیر دارن. مشکلات مردم خیلی عجیب غریب شده. زندگی برای بعضیا مثل یه کابوس شده که هر کاری میکنن نمیتونن ازش بیدار بشن. برای همه شون دعا کنید...
سه- آدما توی ذهن همدیگه یه پرونده دارن. پرونده ای از خوبیها و بدیها. هر خوبی یا بدی که آدما از همدیگه میبینن به این آرشیو اضافه میکنن. پس اگه کسی رو میخواید قضاوت کنید یا برنجونید یه سری به این آرشیو بزنید بعد اینکار رو بکنید. به این میگن حرمت نگه داشتن.
امروز یه اتفاقی توی زندگیم افتاد که در نگاه اول اصلن به صلاح و مصلحتم نیست. ولی راستشو بخواید زیاد دلم ناراحت نیست. یاد چندین باری توی زندگیم افتادم که اتفاقی که افتاده بود، اصلن برام خوشایند نبود، ولی در نهایت برام بد نشد. اون موقع نمیفهمیدم. فکر میکردم برام خیلی بد میشه و اصلن قابل تحمل نیست. ولی بعد از چند وقت دیدم واقعن برام بهتر شد که اون اتفاق برام افتاد. شاید اگه به انتخاب خودم بود، هیچوقت نمیذاشتم اون اتفاقا بیفته. ولی الآن از اینکه دست من نبود، خیلی خوشحالم.
برعکسش هم شده ها. یه موقعایی فکر میکردم اتفاقی که افتاده کلی خوبی برای زندگیم به همراه داره، ولی بعدش دیدم خوب که نبود هیچ، تراژدی هم بود.
خلاصه یه درسی که از روند زندگی تا به الآنم گرفتم این بوده که هیچ وقت برای قضاوت اتفاقای زندگیم، عجله نکنم. هیچ وقت برای اتفاقای بدی که توی زندگیم میفته، زیاد از حد ناراحت نشم و هیچ وقت برای اتفاقای خوب، زیاد از حد خوشحال نباشم. چون واقعن آینده ی اون اتفاق و اثراتی که روی زندگیم میذاره، مشخص نیست. به قول معروف، الخیر فی ما وقع.
پ.ن. : عسی ان تُکرهوا شیئا و هُوَ خَیرٌ لکم و عَسی ان تُحِبّوا شیئا و هُو شرٌ لکم و الله یعلم و انتم لا تعلمون. بقره216
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشـت؟
هر کجا وقت خوش افتاد، همان جاست بهشت
دوزخ از تیــــرگــــــــــی بخـــــــت درون تو بــــــوَد
گر درون تیره نباشد، همه دنیاســـــــت بهشت...
پ.ن: دلم یه کنسرت میخواد...
دو جور میشه زندگی کرد. یا اینکه زندگی رو تجربه کنی، یا اینکه تجربه هات رو زندگی کنی.
اولی، یعنی اینکه از چیزای جدید توی زندگیت استقبال کنی و سعی کنی ثانیه ثانیه زندگیت رو، زندگی کنی.
دومی یعنی اینکه فقط بخوای چیزهایی که قبلا تجربه کردی رو، تجربه کنی. داشتن آرامشی ناشی از تجربه نکردن چیزهای جدید.
من خودم به شخصه، نوع اول رو ترجیح میدم.
کسی که سعی میکنه تجربه های جدید رو وارد زندگیش بکنه، لذتهای جدیدی رو تجربه میکنه که هیچوقت قابل توصیف نیست. نمیدونم یادتونه وقتایی رو که یه چیز خیلی لذت بخش رو برای اولین بار تجربه کردید؟ یادتونه چه حس قشنگی داشتین؟ الآن میتونید تصور کنید شاید بعضیها اون لذت رو تجربه نکردن هنوز؟ میتونید تصور کنید اگه جسارت به خرج نمیدادین، تا آخر عمر اون لذت رو تجربه نمیکردین؟
یه مفهومی وجود داره به اسم دایره تجربیات. به نظر من آدمایی که دایره تجربیاتشون وسیعتره، خیلی آدمای موفقتر و شادتری هستن. بشینید یه لیست بنویسید. از یه مسیر جدید تا خونتون. یه غذای جدید، یه موسیقی جدید، یه فیلم جدید، یه رستوران جدید، یه تفریح جدید و .... همه چیزای کوچیک و بزرگی که امکان تجربه کردنشون رو دارید، بنویسید. بعدش یکی یکی شروع کنید به اضافه کردن اونا به دایره تجربیاتتون. باور کنید زندگیتون از این رو به اون رو میشه.
خط بطلانی بودی روی تز سقوط عشق....
که تموم واژه ها رو دوباره تعبیر کردی...
آدما با هم خیلی فرق دارن. برداشتها و تفکراتشون در باره خیلی چیزها با هم فرق داره. معیاراشون ، چیزایی که خوشحالشون میکنه یا ناراحتشون میکنه، چیزایی که آزارشون میده، چیزایی که نمیتونن تحمل کنن، تعریفشون از خوشحال بودن و خوشبخت بودن، تعریفشون از جامعه خوب، برداشتشون از سبک زندگی ایده آل، برداشتشون از آرامش، برداشتشون از زندگی خوب. همه و همه واسه آدمای مختلف متفاوته.
یکی فکر میکنه خوشبختی یعنی آزادی بیان، یکی فکر میکنه خوشبختی یعنی در کنار مادر بودن
یکی فکر میکنه زندگی با هیجان بهتره، یکی زندگی آروم و بدون دغدغه رو میخواد
یکی سبک زندگیش بی برنامه است، یکی پر از برنامه و نظم و ترتیبه
دست اندازها و آسفالت بد خیابون یا تَرَک دیوار میشه یه مسئله ای که یکی رو اذیت میکنه، در صورتیکه یکی دیگه اصلن اونا رو نمیبینه و خیلی ایرادات بزرگتر رو هم نمیبینه. نه اینکه بیخیال و بیغمه. اصلن نمیبینه. خلقتش اینجوری. تربیتش اینجوریه.
اینا رو گفتم تا بگم اولاً اینکه خودمون رو با هیچ کس مقایسه نکنیم که ناراحت بشیم. هر کسی جای خودشه و زندگی خودش رو داره. هر کسی سبک زندگی خودش، دغدغه های خودش، خوشحالی های خودش، تعاریف خودش از مسایل مربوط به زندگی و ...داره.
دوماً اینکه از دیگرون انتظار نداشته باشیم دغدغه هاشون و خوشحالیهاشون عین دغدغه ها و خوشحالیهای ما باشه به خاطر این تفاوتها خودمون رو اذیت نکنیم.
سوماً اینکه به جای دیگرون تصمیم نگیریم و نگیم اگه جای اون بودم اینکارو میکردم یا نمیکردم. هیچ کس جای کس دیگه نیست و نمیتونه باشه.
چهارماً اینکه رفتارها و احساسات دیگرون رو به رسمیت بشناسیم. احساسات دیگرون رو به هیچ وجه مسخره نکنیم. معمولا و در بیشتر اوقات چیزی به اسم احساس درست و غلط وجود نداره. هر چی هست فقط تفاوته. همین!
پنجماً اینکه جو گیر نشیم و تحت تأثیر بعضی جوها قرار نگیریم. اگه چیزی رو دوست نداریم و یا دوست داریم، همه باید اینو بپذیرن و متفاوت بودن اصلن دلیل خجالت و انزوا نیست.
ششماً اینکه همین تفاوتهاست که زندگی رو واقعا زیبا میکنه. از این تفاوتها لذت ببریم.
دیشب توی خیابون بودم. مردم خیلی خوشحال بودن. میخندیدن. کف میزدن. سوت میزدن، هلهله میکردن. مهربون شده بودن. خوب شده بودن. از خوشحالی مردم خیلی خوشحال شدم. یاد روزای خوب افتادم. روزای شادی. روزای امید. روزای قشنگی که داشتیم و مدتها بود طعم شیرین اون روزها از یادمون رفته بود. اشک توی چشام حلقه زد.
مردم خوبی داریم. زحمت زیادی لازم نیست تا مردم خوب بشن.
خدا کنه از این به بعد، بیشتر وقتمون به شادی کردنها بگذره...
دیر وقت رسیدم خانه.
مادرم گفت: بیرون چیزی خوردی؟
گفتم:آره...
گفت:کاش ما هم بودیم پس!
طفلکی نمیدانست چیزی که خورده بودم غصه بود و غصه بود و غصه بود
و چقدر هم تلخ بود!
خیلیا وقتی یه مشکلی براشون پیش میاد یا سنگینی روزگار رو روی دوششون احساس میکنن، یه دنیا غم میاد سراغشون. غم بی کسی و غم اینکه باید تنهایی برن به جنگ اون مشکل و دردسر. اضطراب از پا در اومدن زیر فشار اون مشکل به خاطر تنهایی و بی یاوری. ولی من اینجوری نیستم.
وقتی غم، مشکل یا دردسری نزدیکم میشه یا روزگار کوله بار سنگین دردسر هاش رو به زور میذاره روی دوشم، اولین کلمه ای که به ذهنم میاد، تو هستی. میدونم تا وقتی که توی زندگیم هستی، هیچ وقت در برابر غم و غصه و مشکلات بیرحم زندگی تنها نیستم و این، خودش یه دلگرمی عمیقه به بزرگیه اسمت. میدونم خیلیها از این جور نعمتها محرومن و من چقدر خوشبختم که همیشه، میتونم به سختی و استقامت و پشتگرمی کوهی مثل تو اعتماد کنم و با چشمای بسته، خودم رو از پشت بندازم و مطمئن باشم یکی هست که با آغوش گرمش، هیچوقت نمیذاره پشتم، سردی زمین رو حس کنه. میدونم این حس رو نه تنها من، بلکه همه افراد خونواده نسبت بهت دارن و فقط کسی که حسش کرده میفهمه که چقدر این حس، شیرین و دوست داشتنیه.
اسمی که مدتهاست برام نماد دلگرمی و مهربونی و دوستیه. نماد اعتماد و صداقته. اسمی به پاکی "برادر"...
تولدت مبارک...
هر چیزی توی این دنیا قیمتی داره و باید به قیمت واقعیش خریداری بشه. نه کمتر و نه بیشتر. نه باید ارزش یه چیزی رو که نداریم، بیش از حد ِواقع زیاد بدونیم و نه باید ارزش خیلی چیزای دیگه ای که داریم کمتر از حد واقع بدونیم. واقعا ًبا چرتکه انصاف باید به سراغ داشته ها و نداشته هامون بریم. این مطلب رو هم باید حتماً مد نظر بگیریم که برای به دست آوردن نداشته هامون، ناچار باید از خیلی از داشته هامون بگذریم و اینجاست که باید ترازوی سود و زیان به کارمون بیاد. ترازوی سود و زیان هر کسی هم با کس دیگه فرق داره. باید از ترازوی سود و زیان خودمون کمک بگیریم نه از ترازوی کسای دیگه.
آیا واقعا به دست آوردن اون چیزایی که میخوایم به دست بیاریم، ارزش از دست دادن تمام یا قسمتی از اون چیزایی که الآن داریم رو داره یا نه؟ و آیا واقعاً وقتی که به قیمت از دست دادن چیزایی که داریم، اون چیزایی که نداریم رو به دست آوردیم نسبت به الآنمون خوشحالتر و راضی تر خواهیم بود؟
شاید مهمترین تصمیمای زندگی در گرو همین پاراگراف آخر باشه...
پ.ن: شاید آدم نتونه ارزش چیزایی که داره و چیزایی که نداره رو درست ارزشیابی کنه. برای این کار میتونه از دو قشر کمک بگیره:
1- کسایی که چیزایی که ما الآن داریم رو داشتن، ولی اونا رو از دست دادن.
2- کسایی که چیزایی که ما آرزوی داشتنشون رو داریم رو خیلی وقته به دست آوردن.
چه تفاوت عمیقی است بین ثانیه ها و ساعتهای من و تو، و چه شباهت بزرگیست بین ثانیه های من با ساعتهای تو و ساعتهای تو با ثانیه های من.
هر ثانیه ی من بی تو، میشود ساعتها و هر ساعت تو بی من میشود ثانیه ای...
- آدم خوب، آدم مُرده است! (قلعه حیوانات-جورج اورول)
- چیزی شبیه یک روز مرخصی اضافی حین خدمت، کمی مهلت، فاصله بین دو پرانتز، یک لحظه لطافت. چند ساعتی که از دیگران ربوده بودیم...زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست میدادیم و رشته ها چگونه میگسستند؟ (گریز دلپذیر- آنا گلوالدا)
- شیب هم می تونه سربالایی باشه و هم می تونه سرازیری باشه . سربالایی هم یجور سرازیری یه. سرازیری هم یجور سر بالایی یه. بستگی داره تو کجا باشی و از کجا نگاش کنی. (حکایت عشقی بی قاف، بی سین، بی نقطه- مصطفی مستور)
- آدم باید به تعداد کسانی که می شناسد ماسک داشته باشد . (چهل سالگی - ناهید طباطبایی)
- اگر این زن ها نبودند و محض خاطر آنها نبود پسرها چه زود می توانستند مرد بشوند... زنها هی می ترسند و ما مردها را هم می ترسانند... (سو و شون - سیمین دانشور)
- سکوت من گذشته دارد . به خاطر آن بارها تشویق شده ام . هفت هشت ساله بودم که می دانستم هر بچه ای ان را ندارد .سکوت من اولین دارائی ام به حساب می آمد ...بارها مورد تحسین زن های خانواده مان قرار گرفتم به خاطر توداری ام . خیلی زود فهمیدم که به یک صندوقچه می مانم با دری کیپ و پر از راز. سالها بعد یاد گرفتم که حرف می تواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد . (پرنده من - فریبا وفی)
- قلب آدمی جانور درندهای است ... و تو ای مسیح، تو هم نتوانستی او را آرام کنی .. (مسیح باز مصلوب - نیکوس کازنتزاکیس)
- اگر انسان فقط یکی را دوست بدارد و نسبت به دیگران بی اعتنا باشد پیوند او عشق نیست بلکه یک نوع بستگی تعاونی یا خودخواهی گسترش یافته است. اگر آدم واقعا و صمیمانه کسی را دوست داشته باشد حتما همه مردم دنیا و زندگی را دوست می دارد... (هنر عشق ورزیدن - اریک فروم)
- یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند ، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است. (زنده بگور - صادق هدایت)
- روح ما از هرچه تشکیل شده باشد، مال من و او از یک جنس است (بلندیهای بادگیر - امیلی برونته)
- چه دشوار است قهرمان ماندن، دشوار نیست قهرمان شدن، چه دشوار است قهرمان ماندن (کلیدر - محمود دولت آبادی)
- بیا وداع کنیم. اگر بنا باشد کسی از ما بماند، همان به که تو بمانی، کینهی تو به کار این دنیا بیشتر میآید تا عشق من! (کلیدر - محمود دولت آبادی)
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه، ای خدای قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که بمن دادی
در خون طپیده، آه، رهایش کن
یا خالی از هوا وهوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشائی
بر روح من، صفای نخستین را
آه، ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گوئی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق بسوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی بمن بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری بمن بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یکشب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم بانتقام جفاکاری
در عشق تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نفس پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه، ای خدای قادر بی همتا
ابرویت کمان میشود
و ریشخندت، تیر
تا اجزای تیر خلاصی* را بسازند که بر پیکر بیجان عشقمان نواخته میشود.
دلم دخترک باکره اعتمادم را میخواهد
که عصمت اش را
همکاری ناباورانه و متجاوزانه تعصب و تعلل
به فنا برد...
تیر خلاص، تیری است که شلیک میشود تا مرگی را هدیه کند که از زندگی شیرین تر است.
پ.ن. یه تیر خلاص دیگه هم حاصل کمان "قامت خمیده مردم کشورم زیر فشار زندگی" و تیر "نا امیدیهای به قصد ایجاد شده در زندگی مردم" کشورمه که به پیکره بیجان ایران عزیزم پرتاب میشه...
پ.ن. میدونم این پستم با پست قبلیم تناقض داره. ولی احساس کردم حتما باید این پست رو بذارم. دیگه زیاد تلخ نمینویسم. قول میدم...
یه مدّتیه توی هر وبلاگی (که وبلاگ خود من هم جزء شونه) میری، غم و غصه و نا امیدی توش موج میزنه. همه دِپ شدن رفته پی کارش. خودم از همه بدتر.
دیروز یه فکری با خودم کردم. دیدم چه برای مشکلات غصّه بخوری چه نخوری، میگذرن. زود هم میگذرن. پس چرا این همه براش غم و غصّه بخوریم و داغون کنیم خودمون رو؟ گناه داریم خب. همه مون یادمونه مشکلاتی رو که فک میکردیم از پا درِمون میاره. ولی همه شون گذشتن و ما از پا در نیومدیم که هیچ، شاید الآن حتی به سختی اون اتفاقات رو یادمون هم بیاد. زمانایی فک میکردیم دیگه این مشکل تحمّل نا پذیره. دیگه هیچ جوری نمیشه تحمّلش کرد. ولی همه شون رو تحمّل کردیم و آب از آب تکون نخورد. شاید در کوتاه مدّت بهمون خیلی سخت گذشت. ولی بلاخره تموم شد و الآن که الآنه شاید یک هزارم اون حس بدی که اون موقع داشتیم رو نداریم. تموم شد رفت پی کارش. از واقعیت تلخ و جانکاه، به خاطره تبدیل شد. خوبیش به اینه که تموم میشه. میدونم زندگی سخت میشه بعضی وقتا، میدونم به آدم خیلی فشار میاد، میدونم آدما بعضی وقتا آرزو میکنن زنده نباشن و این همه درد و رنج رو تحمّل نکنن. ولی این رو هم میدونم که نا امیدی و داشتن حسّ بد و افتادن توی یه چرخه منفی معیوب که هیچ راه نجاتی ازش نیست، هیچ چی رو بهتر نمیکنه. هر اتّفاقی قراره بیفته، با این حسّ نا امیدی و دپ بودن، چندین برابر بدتر میشه. از این چرخه های منفی باید خیلی ترسید. هی اتّفاقات حال آدم رو بدتر میکنه و چون حال آدم بدتر میشه برای بهتر شدن حالش انگیزه کمتری پیدا میکنه و به خاطر اینکه تلاشش کمتر میشه، هی اتّفاقات بدتر بیشتری براش میفته و هی بهبود کمتری حاصل میشه.
تازه خیلی از مسائلی که نگرانشون میشیم، هیچ وقت توی زندگیمون اتفاق نمیفتن. بیشتر دل نگرونیهای ما هیچ وقت به حقیقت نمیپیوندن. فقط در حد همون نگرانی باقی میمونن. یعنی نگرانی بیخودی هستن. خب چرا زودتر از موقعی که اتفاق بیفتن، نگران و ناراحتشون بشیم؟ هر وقت اتفاق افتادن، یه خاکی میریزیم توی سرمون دیگه. چرا زودتر بریم استقبال اتفاقی که هنوز نیفتاده؟
دیگه گفتن از ما بود. من خودم تصمیم گرفتم حالم رو از اینی که هست بدتر نکنم و منتظر اتفاقای خوب زندگیم باشم. حد اقل منتظر اتفاقای بد نباشم و به استقبالشون نرم.
خدا بزرگه. اگه واقعا اعتقاد داشته باشی که از رگ گردنت بهت نزدیکتره، همین الآن که داری این نوشته رو میخونی حسّش میکنی و مطمئن میشی که بی توجه یه جایی توی این دنیای کثیف رها نشدی و یکی هست که داره میبیندت.حتی اگه مذهبی هم نیستی، سعی کن یه جوری یه تفکّری شبیه به این رو برای خودت داشته باشی.
حسّ رها شدگی و نا امیدی بد حسّیه. خیلی بد. به خودمون رحم کنیم و خودمون رو از این حس بد بکشیم بیرون.
یادمون باشه، "نا امیدی بزرگترین گناه عالمه"*...
وقتی ترمز ماشینت خراب میشه و مجبوری یه مسیری رو بدون ترمز طی کنی تا به تعمیرگاه برسی، به نظرت میاد مردم چقدر بیشعور میشن. هی میپیچن جلوت. بهت راه نمیدن. هی اذیتت میکنن. مث آدم رانندگی نمیکنن انگار. ولی وقتی ترمز ماشینت رو درست کردی، میبینی همون مردم، اصلا بد نیستن. بی شعور نیستن. قصد اذیت کردنت رو هم نداشتن. این تو بودی که به خاطر نداشتن ترمز، حساس شده بودی و ضعف داشتی.
هر وقت دیدین مردم و کائنات، بیشعور شدن و هی همینجوری دست به دست هم میدن تا تو رو اذیت کنن، درون خودت بگرد ببین چه امکاناتی رو باید درون خودت داشته باشی و نداری...
بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست.......................از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
همون پیامبری که این همه سنگش رو به سینه میزنی، میومدن جلوش پاهاشون رو دراز میکردن میگفتن ناخنهامون رو بگیر و اون بزرگوار بدون این که خنده از لباش بره، ناخنهاشون رو میگرفت. همون پیامبری که ادعات میشه دوسش داری، هر روز یه زن یهودی سرش خاکروبه میریخت، یه روز که نریخت سراغ اون زن رو گرفت و وقتی فهمید اون زن مریضه رفت به عیادتش. همون امام حسنی که خودت رو شیعه اش میدونی، توی رهگذر بهش نا سزا گفتن، هیچی نگفت. آخر سر گفت اگه غذا نداری بیا من سیرت کنم، اگه خونه نداری بهت پناه بدم. اگه پول نداری بهت کمک کنم. همون امام حسینی که ادعای عاشق بودنت بهش گوش فلک رو کر کرده، میگه مراجعه مردم به شما نعمته، از نعمت خدا شاد باشید و رویگردان نشید.
غرور واسه چی گرفتتت؟ لباست عوض شده؟ هیات رفتی؟ عزاداری کردی؟ بیست روز توی آشپز خونه هیئت پخت و پز کردی؟ گریه کردی واسه امام حسین؟ حالا همه مردم اخ شدن؟ فقط تو و دو سه نفر اطرافیانت ملکوتی شدین؟
جمع کن این دکون بازار رو برادر من، خواهر من. اون پیامبری که من میشناسم و دینی که آورده و امامایی که من میشناسم، ترازوشون با میزان من و تو فرق داره. یه دفعه میبینی همین غرور و کینه ای که تموم دلت رو پر کرده، همه اون کارای به اصطلاح خوبت رو میسوزونه دود میکنه میبره هوا.
سیاست کینه و دکاً دکا و غرور کجای دینت اومده؟ اینا رو بذار کنار و هیچ کدوم از اون کارایی که فکر میکنی خوبن رو انجام نده، به همون پیامبر قسم بخدا بیشتر نزدیک میشی. غرور آفت ایمانه. هر وقت فکر کردی خیلی خوب شدی و بقیه مردم اِخ شدن، بدون داری با سر سقوط میکنی. بفهم اینو !
بعضی وقتا به کسایی که ایمان آوردن و رفتن توی کار دین و مذهب، باید یاد آوری کرد که خدا یکی دیگه است. نه اونا!
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلــگه ویرانه ی خویش
به خدا مــــی برم از شهر شما
دل شوریده و دیـوانه ی خویش
می برم تا که در آن نقـــــــطه ی دور
شستشــــــــویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشقزین همه خواهــــــــــش بیجا و تباه
از تو ای جلوه ی امــــــیـــد محال
می برم زنده بگورش ســـــــــازمتا از این پس نکند یاد وصــــــــال
آه بگذار که بگــــــــــــــــــریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان گناهشاید آن به که بپـــــــــرهیزم من
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شــــدم صد افسوسکه لبم باز بر آن لب نرســـــــــید
عاقبت بند ســــــــــفر پایم بست
می روم خـــنده به لب خونین دل
می روم از دل من دســـــــت بدار
ای امیـــــد عبــــــث بی حاصـــل*
دلشوره گرفته ام. میدانم چیزی نمیشود، ولی نمیدانم چرا یکهو در دلم غوغایی شده. زنگ هم زدم. حال مسافرم خوب است. ولی نمیدانم چرا دلم همچنان میجوشد...
بر گرفته از وبلاگ Ecce Homo
سوار موتورم شدم. رفتم یه جای خلوت و ساکت. رو به آسمون کردم و با تموم قدرتی که داشتم فریاد کشیدم. باز فریاد کشیدم و باز فریاد کشیدم.
الآن خیلی آرومترم. خیلی... فقط دیگه صِدام در نمیاد. شده مث صدای شهرام ناظری وقتی که سرمای بد خورده!
شُمام امتحان کنید، جواب میده!
ارزشمندترین چیزی که هر آدمی داره شخصیت و غرورشه. تورو خدا نذارید هیچ کس، به هیچ قیمتی این باارزشترین سرمایه تون رو ازتون بگیره و خدشه دارش کنه. شاید یه موقعایی حس کنید دلتون یه چیزی رو انقد زیاد میخواد که حاضرید به خاطرش از همه چیزتون بگذرید یا برای حفظ آبرو یا ملاحظات دیگه، بیخیال توهینی که بهتون شده، بشید. توی همین زماناست که باید به خودتون بیاین و بدونید اگه به قیمت خدشه دار شدن شخصیت و غرورتون، حتی اگه اون چیز رو به دست هم بیارید یا از اون توهین بگذرید و عکس العمل مناسب نشون ندید، احساس تهی بودن میکنید. چون شخصیت و غرور هر کس همه چیزیه که داره و بدون اون، آدم خالیه. هیچ چیزی* توی این دنیا، ارزشش بالاتر از غرور و شخصیت و حرمت شخصی خودتون نیست.
نه میشه با تو سر کنم، نه میشه از تو بگذرم
بیا به داد مــــن برس، من از تو مـــــــــبتلا ترم...
خونه گیر آوردیم بلاخره. هر چند ایده آل نیست. ولی خب، نسبت به بودجه مون خوبه.
انگار بار سنگینی از رو دوشم بر داشته شد.
این شعر بهم خیلی آرامش میده. دوس دارم حافظ رو و بیشتر از همه ی شعراش، این شعرو.
دریایی از امید و خوشبینی توش موج میزنه....
یوسف گمــــــــــــگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلــــــبه احزان شود روزی گلستـــــــان غم مخور
این دل غمــــــدیده حالش به شــــود دل بد مکن
وین سرِ شـــــــــوریده بازآید به سامان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مـــــراد مـــــا نرفــــــتدایما یکســــان نماند حـــــــــــال دوران غم مخور
هان مشو نومــــــــید چون واقف نهای از سِرّ غیب
باشد اندر پرده بازیهـــــــای پنــــــــهان غم مخور
ای دل ار ســـــــیل فنــــــــــا بنیاد هستی برکَنَد
چون تو را نوح است کشتیــــبان ز طوفان غم مخور
در بیـــــــابان گر به شوق کعبـــــه خواهی زدقدم
سرزنـــــشها گر کند خار مغــــــــــیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیــــست کان را نیست پایان غم مخور
حافظا در کنج فـــــــقر و خلوت شــــــــبهای تارتا بود وردت دعــــــــــــــــا و درس قرآن غم مخور
ساعت سه و نیم بعد از نیمه شبه. هنوز بیدارم. مهتاب اسپری نقره ایش رو پاشیده روی برگا.
شب رو دوس دارم و سکوتش رو بیشتر. مدتیه هیاهوی روز و آدماش خسته ام میکنه. کاش همیشه شب بود، ساکت بود، همه خواب بودن و من کلی آرامش و سکوت داشتم که بتونم حرف کسیو گوش بدم که مدتهاست صداش لابلای هیاهوی روزهای تکراریم گم شده بود. دلم...
شبا، بیشتر به این فک میکنم که همه چی آرومه. فک میکنم زندگی از این آرومتر نمیشه. کاش این شب هرگز تموم نشه...
والیل اذا یغشی....
If I had my life to live over again,
Next time I would try to make more mistakes.
I would not try to be so perfect.
I would be more relaxed.
I would be crazier.
I would be less hygienic.
I would be much more foolish than I have been.
I would take more chances, I would take more trips.
I would climb more mountains, swim more rivers, and watch more sunsets.
I would burn more gasoline.
I would eat more ice cream and less beans.
I would go places and do things.
I'd travel lighter than I have.
If I had my life to live over,
I would start barefooted earlier in the spring.
I would take very few things seriously.
In fact, I'd try to have nothing else.
Just moments, one after another.
راستی، تا یادم نرفته اینو بگم.
این چند روزه کلی فیلم دیدم. از کمدی بگیر تا جدی تا اکشن و خلاصه همه چی.
توصیه ام اینه که قبل از اینکه یه فبلمی ببینید، برید توی سایت www.imdb.com و نمره فیلم رو ببینید. فیلمایی که نمره شون زیر 6.5 یا هفته ارزش دیدن ندارن. مثل من وقتتون کلی تلف نشه. در ضمن، اگه یه سری پارامترای دیگه مثل میزان فروش اون فیلم رو هم در نظر بگیرید، کلی توی وقتتون صرفه جویی میشه.
فیلم Hearafter هم خوبه. اگه تونستید ببینیدش.
برنامه ام اینه که کلی فیلم ببینم توی ماه پیش رو.
wish me luck
عین این فیلما، یکی بیاد بزنه تو گوشم و بگه با نادیده گرفتن و به رسمیت نشناختن مشکل، اون مشکل حل نمیشه و باز سر جاش هست و هی همینجوری قوی تر و بزرگتر هم میشه خب. بعدش من هم عین این فیلما به خودم بیام و آدم بشم
این روزها حالم خوب نیست. نمیدانم روزهایی که حالم خوب نیست چرا همینجوری هی کش می آیند. انگار آدم شک میکند که این روزها تمام هم بشوند.
حالم که این است، وای به حال آینده ام.
در ابتدای زندانی شدنم، چیزی که بر من بسیار ناگوار می آمد، این بود که افکاری مانند افکار یک انسان آزاد داشتم. مثلا آرزو می کردم کنار ساحل باشم و به طرف دریا پیش بروم. صدای اولین امواج را زیر کف پایم، داخل شدن بدنم را در آب، آسودگی و استراحتی را که در آن می یافتم پیش خود مجسم می کردم؛ و ناگهان حس میکردم که چقدر دیوارهای زندانم به هم نزدیک است. اما این حالت چند ماه بیشتر دوام نداشت. پس از آن جز افکار یک زندانی را نداشتم. منتظر گردش روزانه ای می ماندم که در حیاط انجام می دادم یا به انتظار ملاقات وکیلم می نشستم.
غالباً فکر می کردم که اگر مجبورم می کردند در تنه درخت خشکی زندگانی کنم، و در آن مکان هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به کل آسمان بالای سرم نداشته باشم، آن وقت هم کم کم عادت می کردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابرها وقت خود را می گذراندم.
این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار می کرد که انسان بالاخره به همه چیز عادت می کند.
مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد،میتواند بی هیچ رنجی صد سال در زندان بماند. چون آنقدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود.
دیشب خواب دیدم تلویزیون داره آهنگ نقاب سیاوش قمیشی رو پخش میکنه. بیت بیتشو یادمه که با لذت و دقت گوش میکردم. امروز هم همه اش ورد زبونم این آهنگ بود. به این فکر کردم که خیلی وقته دلم برای خودم خیلی خیلی تنگ شده. شاید این خواب، درخواست ضمیر نا خود آگاهم بوده. به این فکر میکنم که کم کم دارم به نقابم عادت میکنم. داره قیافه ام یادم میره. انقد توی نقشم فرو رفتم که بعضی وقتا نمیدونم قبلنا داشتم فیلم بازی میکردم و خودم نبودم یا الآن دارم فیلم بازی میکنم و خودم نیستم. درست مثل کسی که اونقدر خوابیده و خواب دیده که نمیدونه زندگی واقعی وقتیه که توی خوابه یا وقتیه که توی بیداریه. اصلن کدوم خوابه و کدوم بیداری؟ کدوم حقیقته و کدوم مجاز؟ منِ واقعی کدومه؟
خودمو گم کردم. خودمو یادم رفته. کجا پیدام کنم؟
- You ever worry we was wrong all those years, and there ain't no heaven and there ain't nothing?
-Of course I worry, but God loves us, I know He does. He's just got a funny way of showing it sometimes.