روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

زندگی همینیه که هست....

حالت طبیعی آدم ناراحتی و غم و غصه و دل نگرونی و تنهایی نیست. به خدا این حالتها،هر چند هم که بیشتر ثانیه ها و لحظه های زندگی آدم رو تشکیل میده،غیر طبیعیه و نباید به عنوان یه چیز طبیعی بهش نیگا کرد. هر ناراحتی و غم و غصه ای،ناشی از یه مشکل غیر طبیعیه که ذهن آدم رو مشغول کرده. آدم باید بگرده و دلیل هر ناراحتی و بی حوصلگیش رو پیدا کنه و با تموم وجود سعی کنه بر طرفش کنه.حتی شاید لازم باشه آدم مجبور باشه کلی روانشناسی و روانکاوی کنه. پول خرج کنه و یا هر کار لازم دیگه ای. به خدا این حالتا افتخار نداره. آدم باید همیشه شاد و پر انرژی باشه. اگه جهان آخرتی باشه و خدا بخواد دهنمون رو سرویس کنه، به خاطر تک تک ثانیه هایی که شاد و پر انرژی نبودیم پدرمون رو در میاره. اگه شاد و پر انرژی نباشیم، غیر طبیعیه و بدی ما اینه که فکر میکنیم افسردگی و ناراحتی،جزء جدا نشدنی زندگی ماست و هیچ کاری نمیشه براش کرد و یا حتی بعضیهامون از این حالتها و عکس العمل مردم نسبت به افسردگی و ناراحتیمون لذت میبریم . یه لذت پنهان که از هر چیز دیگه ای خطرناکتره. پاشیم یه تکونی به زندگیمون بدیم. به خدا شرم داره کسی بیشتر از چند روز متوالی حالش بد باشه و نتونه کاری برای خودش کنه و حالش رو بهتر کنه. خجالت داره. دلیل ناتوانی و بدبختی و بیچارگیه. پاشیم چند تا کار لذت بخش برای هر روزمون مشخص کنیم و خودمون رو موظف کنیم حتما انجامشون بدیم. سعی کنیم طعم لذت و خوشحالی رو هر روز بچشیم. استانداردهای زندگیمون رو بالا ببریم و سطح نشاط زندگیمون رو بهبود ببخشیم. به خداوندی خدا اینا شعار نیست. آدمایی که حتی نمیخوان زحمت این کارا رو به خودشون بدن، برای این که ذهنشون رو آروم کنن و تنبلی و افسردگی خودشون رو توجیح کنن همون اول بدون اینکه یه ذره به درستی این حرفا فک کنن میگن اینا همه شعاره و من رو متهم میکنن نفسم از جای گرم بلتند میشه و حتما چند تا از این کتابای روانشناسی خوندم که دارم این حرفا رو میزنم. مختارن هر جور میخوان فک کنن. ولی به خدا ماها حیفیم. زندگیمون حیفه. نباید توی خیال و وهم و تصور خودمون زندگی کنیم. زندگیمون،چه سخت چه راحت همینیه که هست. واقعیت همینیه که هست. تو رو خدا ترجیح ندیم دروغهای زندگی و فکر و تصورات و رویاهای خیالیمون آروممون کنه. ترجیح بدیم با واقعیتهای زندگیون زندگی کنیم،هر چند که آزارمون بده و اذیتمون بکنه. از خیال و وهم و افسردگی و تنهایی بیایم بیرون. هیچ کس هیچ کس هیچ کس توی این دنیای ظالم، دلش به حال ما نمیسوزه. حتی خود خدا. خودمون باید فکری برای زندگی خودمون بکنیم و از پیله ای که دور خودمون کشیدیم و داریم ازش لذت میبریم بیایم بیرون. باید جمع کنیم این بساط رو و این بازیای بچه گونه رو. لذت ندونستن و افسردگی و تنهایی، هیچ وقت آدم رو برای همیشه آروم نگه نمیداره. از افسردگیهامون لذت نبریم... 

نقاط ضعف

دیشب نشستم با خودم فک کردم. گفتم بشینم نقاط ضعفم رو بنویسم و برای هر کدوم یه برنامه زمانی بنویسم که اصلاحشون کنم. نوشتم. شد 9 صفحه

ینی باورم نمیشدا. این همه ایراد و ضعف داشته باشم و خودم حواسم بهشون نبود. 

امشب هم میخوام برم نقاط قوت خودم رو بنویسم. امیدوارم باز هم از زیادیشون تعجب کنم. وگرنه دپرس میشم میرم گم و گور میشم.

توقع

سعی میکنم از آدما زیاد توقع نداشته باشم. سعی میکنم وقتی کاری رو برام انجام نمیدن، زیاد دلخور نشم. ولی عزیز من، یادت باشه تو هم توقع نداشته باشی ازم. اگه موقعی که خیلی خیلی کمکم رو میخوای، ازت دریغ کردم، مثل من که کمکت رو میخواستم و ازم دریغ کردی، زیادی بهت بر نخورده. به قول خودت، زندگی همینه دیگه. 

Unfriend

یه وقتایی، یه مستطیل کوچیک توی دنیای مجازی، خیلی بیشتر از هزاران هزار کلمه توی دنیای واقعی،حرف برای گفتن دارن. وقتی صفحه Facebook دوستی که مدتها قبل Add اش کرده بودی رو باز میکنی و دکمه "Add as Friend"، دوباره جلوی چشمات به نمایش در میاد، غم عالمه که میریزه توی دلت. غمی به بزرگی مجموع تک تک ثانیه هایی که اونو میشناسیش. 

تهران

دخترک با مانتوی کوتاه و شلوار زرد رنگش با عجله، خودش را میکشاند توی اتوبوس در حال حرکت. میخزد لای جمعیت. به این امید که جمعیت، سدی باشد میان او و  چشمان مامورانی که دنبالش بودند. لحظه ای بعد اما، دستش در دستان دو مامور مونث، کشان کشان میرود به ناکجا آباد و در حالی که مردم، تا انتهای پرسپکتیو خیابان، ماشین را تعقیب میکنند، من چشمم میافتد به ماشینی که آنور خیابان است و رویش نوشته شده "اجرای طرح جمع آوری متکدیان". چه شهر جالب و  در مسیر امنیتی است این تهران. 



تاریخ

هر چیزی که از جنس تاریخ باشه، قابل تحریف شدنه. یه اتفاق، چه جوری باید بدون تحریف باقی بمونه، طی سالیان سال، با وجود آدمایی که نمیخوان اون اتفاق همونجوری که اتفاق افتاده، به اطلاع نسلهای بعدی برسه.

این روزا، دلم بدجوری میگیره. امیدوارم نسلهای بعدی، از اتفاقی که یه سالی، توی همین روزا افتاد، همون تعبیری رو داشته باشن که ما داشتیم و داریم.

زخم

بعضی زخما هست که جاش خوب میشه بلاخره. تو حتی یادت هم میره. ولی یه وقتایی یهویی جاش خیلی تیر میکشه...

حریم خصوصی مجازی

حریم خصوصی مجازی آدم مثل حریم خصوصی دنیای واقعیشه. کسی که به حریم خصوصی آدم دست درازی کنه، کارش مثل دزدی میمونه و یا حتی خیانت و یا ...

عقل و احساس

با احساسات اگر تصمیم بگیری شاید پشیمان نشوی، ولی احتمال پشیمان شدنت هم کم نیست. 

با عقلت اگر تصمیم بگیری، شاید پشیمان شوی. ولی احتمال پشیمان نشدنت هم کم نیست.  

 

با احساست اگر دوست بداری، شاید هیچگاه متنفر نشوی، ولی احتمال متنفر شدنت هم کم نیست. 

با عقلت اگر دوست بداری، شاید متنفر شوی، ولی احتمال متنفر نشدنت هم کم نیست. 

 

با احساست اگر پیش بروی، شاید شکست نخوری، ولی احتمال شکست خوردنت هم کم نیست 

با عقلت اگر پیش بروی، شاید شکست بخوری، ولی احتمال شکست نخوردنت هم کم نیست. 

 

با احساست اگر عبادت کنی، شاید خشته نشوی، ولی احتمال خسته شدنت هم کم نیست 

با عقلت اگر عبادت کنی، شاید خسته شوی، ولی احتمال خسته نشدنت هم کم نیست. 

 

با احساست اگر زندگی کنی، شاید خوشبخت شوی، ولی احتمال خوشبخت نشدنت هم کم نیست 

با عقلت اگر زندگی کنی، شاید خوشبخت نشوی، ولی احتمال خوشبخت شدنت هم کم نیست.   

 

با احساست اگر شروع کنی، شاید بتوانی با عقلت پیش ببری، ولی احتمال نتوانستنت هم کم نیست 

با عقلت اگر شروع کنی،شاید نتوانی با احساست پیش ببری، ولی احتمال توانستنت هم کم نیست 

دلتنگی

چند وقتیه دلم برای یه روزای از زندگیم خیلی تنگ شده. روزایی که کسایی که دوسشون داشتم دور و برم بودن و کسایی رو که دور و برم بودن دوس داشتم. خیلی دلم تنگه واسه اون روزا. خیلی...


روز وصل دوســــــــــــــتداران یاد باد                            یاد باد آن روزگـــــــــاران یاد باد

کامم از تلخی غم چون زهر گشت                            بانگ نوش شــادخواران یاد باد

گر چه یاران فارغــــــــــند از یاد من                             از من ایشــان را هزاران یاد باد

مبتلا گشــــــــــتم در این بند و بلا                              کوشـش آن حق گزاران یاد باد

این زمان درکس وفـــــــاداری نماند                             زآن وفــــــــاداران و یاران یاد باد

راز حافــــــظ بعد از این ناگفته ماند                             ای دریــــــــــــغا رازداران یاد باد

اعتماد به نفس

امتحانم رو خراب کردم. خیلی کمتر از اونی که فک میکردم. مشکلم کم بودن اطلاعاتم نیست. با همین اطلاعاتم هم میتونستم نمره بهتری بگیرم. مشکلم کم بودن اعتماد به نفسمه. همیشه از این مشکل رنج میبردم. نمیدونم این مشکل لعنتی تا کی میخواد بهم ضربه بزنه. چرا نمیتونم از گذشته ام فاصله بگیرم و بهبودش بدم؟ پس اینهمه تلاش چه فایده ای داره؟ یه موقعایی بهتر میشم. ولی باز...مثل یویو برمیگردم سر جای اولم. حتی کمتر از جای اول...   

 

بی ربط

کارات دیگه به من ربطی نداره. نباید هم ربطی داشته باشه. خودت میدونی با زندگیت.

ولی خودت هم میدونی همیشه زیر چشمی نیگات میکنم تا مطمئن بشم داری کار درست رو میکنی...

خواب

کلا به هیچ خوابی اعتقاد ندارم. اینکه خواب واقعی باشه برام خیلی دور از ذهنه. ولی یه اتفاق جالبی داره برام میفته.

دیشب هجدهمین شب متوالی بود که خواب اموات رو  میدیدم. توی این هجده شب، حتی یه شب رو هم بهم تخفیف ندادن. از بابام گرفته، تا داییم، تا داداشم تا بچه خواهرم که از همه بیشتر خوابش رو میبینم. دیشب خواب دیدم داره از پیشم میره. گریه کردم. گفتم حالا که به سنی رسیدی که میتونم بهت تکیه کنم، میتونم باهات درد دل کنم و میتونی داداشم باشی، داری میری؟ فقط لبخند زد. یه لبخند تلخ...




گریه

ماهها بود تو گلوم احساس فشردگی میکردم. چند بار دکتر رفتم. آزمایش دادم. آمپول پنیسیلین زدم. ولی خوب نشدم. تمام راه تنفسم بند اومده بود. به زحمت نفس میکشیدم. ولی....

امروز به یه نتیجه ای رسیدم.  اون چیزی که راه گلوم رو بسته ، نه چرک، نه غده، نه هیچ چیز دیدنیه دیگه ایه. اون یه درده که داره خفه ام میکنه. یه بغض. یه آه...

امان از اون دردایی که نه بتونی فریاد بزنیشون، نه بتونی نگهشون داری...




امروز گریه کردم، یه کم بهتر شدم. ولی از عصبانیت زیاد، یه مشت زدم به زمین، فک کنم انگشتم ترک برداشته. ولی هر چی باشه، درد این یکی رو میتونم تحمل کنم...

هیچ

خواستم بگیرمش. دوید و فرار کرد. همانطور که میدوید، کلاغ شد. من هم دویدم دنبالش. خیلی سریع دور میشد. من هم کلاغ شدم. اوج گرفتم. هر چه بهش نزدیکتر میشدم، بیشتر عصبانی میشد. برگشت. با دستش کوبید توی سرم. ترسیدم. ولی باز هم دنبالش پرواز کردم. کرکس شد. من هم کرکس شدم. رفت لای ابرها. باران شد. نه... تگرگ شد. با شدت به سمت زمین حرکت کرد. چشمانش را بست. من هم تگرگ شدم. از آن بزرگهایش. با هم خوردیم زمین. خورد شدیم. آب شدیم. رفتیم توی جوی آب. میخوردیم به این طرف و آنطرف. به همه جا. سر و صدایمان بلند بود. همه متوجهمان شده بودند. رفتیم توی دل خاک. ریشه درخت صنوبری هر دوتامان را بلعید. رفتیم بالا. نوک نوک درخت. برگ شدیم. اون یه طرف، من یه طرف. خودش رو از ساقه جدا کرد. به زور. وقتی داشت میفتاد، باد میومد. من هم خودم رو جدا کردم. میخواستم جلویش را بگیرم. ولی، نخواست. نفهمید که نبودنش آزارم میدهد. باد بردش. من معلق وبی هدف، در هوا، منتظر بادی دیگر بودم تا بوزد و مرا ببرد یا شاید او را بیاورد...


آلزایمر

اینایی که آلزایمر میگیرن، همه چی یادشون میره ینی؟ ینی همه غم و غصه هاشون یادشون میره؟ سرخوش و شنگول میشن اونوخ؟ لازم نیس اصلا به چیزای مهم زندگیشون فک کنن؟ مخشون به آرامش میرسه؟




خوبه ها!!! منم میخوام برای یه مدت کوتاه، آلزایمر بگیرم. مثل قاصدکای شهرمون.  بعدش کسایی که دوسم دارن برن دنبال کارای دوا دکترم. بعدش من خوب بشم. برگردم به آغوش خونواده. میخوام تجربه کنم آلزایمر چجوریه. میخوام برای یه مدت کوتاه، همه چی یادم بره. همممممممممه چی...

کارهای زندگی

کارهای زندگی رو میشه به چهار دسته تقسیم کرد:

  1. کارهای ضروری و لذت بخش
  2. کارهای ضروری و غیر لذت بخش
  3. کارهای غیر ضروری و لذت بخش
  4. کارهای غیر ضروری و غیر لذت بخش

معمولا اولویت بندی شماره 1 و 4 خیلی سخت نیست. مشکل از اونجایی شروع میشه که اولویت 2 و 3 با هم جابجا میشن. یعنی کارهای غیر ضروری و لذت بخش زندگی آدم اونقدر زیاد میشه که دیگه فرصتی برای کارهای ضروری و غیر لذت بخش باقی نمی مونه و یه موقعی میاد که آدم چشم باز میکنه و میبینه کلی فرصت رو که میتونسته الآن براش لذت به ارمغان بیاره  برای  کارهایی که حتی لذتشون رو هم دیگه یادش نیست حروم کرده.

خوب بینی

در دیگران سراغ خوبی را میگیرم تا در خودم آنرا ببینم.

دوچرخه

هنوزم تو سن رشدم. ولی از پهنا. هر سال دارم چاقتر میشم. یه بدی رقت انگیزی هم که دارم اینه که هر وقت ناراحت ترم و غم و غصه هام زیاد تره، چاقتر میشم. واسه همینم تو این چند ساله، هی چاقتر و چاقتر شدم. توی این چند ماه اخیر هم رکورد زدم. ولی دیگه دارم فک میکنم الآن که اینم، 20 سال بعد چی میخوام بشم آخه. دوچرخه سواری رو شروع کردم. هفته ای یکی دو بار با دوچرخه میرم سر کار. شبا هم اگه حس و حالی باشه میرم دوچرخه سواری. به هر حال زندگی باید به حال عادی برگرده. تا بوده همین بوده. غم و غصه و نا سازگاری دنیا. دلیل نمیشه که من هی چاق و چاقتر بشم که هی!!

 



خشم و نفرت

یه جمله کلیشه ای هست که میگه فاصله بین عشق و نفرت یه قدمه.

من میگم فاصله بین خشم و ترحّم یه قدمه. اون وقتی که از دست یه نفر اونقد ناراحتی که میخوای سرش رو قطع کنی، اگه به حقارت و کوچیکی دنیای اون فرد توجه کنی، به بزرگی خودت، این کوچیکی رو میبخشی و حتی دلت به حالش میسوزه.

بیچاره آدمای کوچیک که هیچ وقت نمیتونن خشمشون رو کم کنن و خوش به حال آدمای بزرگ که کوچکی هیچ کس نمیتونه هیچ وقت ظرف بزرگیشون رو پر و لبریز کنه.

مسیر بی نهایت...

در مسیر بی نهایت که باشی، هر کجا بایستی میشود انتها، هر کجا بایستی میشود ابتدا. اصلا فرقی نمیکند بروی یا بایستی. به هر حال هیچ وقت نمیرسی. شاید هم قرار نبوده برسی. فقط باید در این راه می افتادی. شاید مقصد همین راه بوده.
گفتم به کام وصلت، خواهم رسید روزی                       گفتا که نیک بنگر، شاید رسیده باشی

لعنت به دروغ...

خنده، دروغ سیزده من است، همانطور که عشق. 

لعنت به شعر. لعنت به عشق که فقط در کتابهاست و لعنت به کتاب که در آن نمیشود زندگی کرد. لعنت به غمهایی که حافظ از آنها شاد میشود و لعنت به تنهایی ای که مولوی از وصل دل انگیز تر میداند.

لعنت به دروغ...

غرور بر باد رفته

شکوه تحت جمشید و نقش رستم را که میبینی، نمیدانی باید گریه کنی یا از غرور، سرت را بالا بگیری. راهنما میگفت وقتی تخت جمشید را میساختند، برای کارگران حقوق و مزایا در نظر گرفته بودند و حتی کارگران بیمه نیز داشتند. میگفت زنان مرخصی زایمان با حقوق دریافت میکردند. درست هنگامیکه که اعراب بادیه نشین و عقب افتاده، دختران خود را زنده به گور میکردند و تا هزار و دویست سال بعد هم همین کار را میکردند، زنان در ایران مرخصی زایمان داشتند. هنگامیکه اعراب، به قبایل یکدیگر حمله میکردند و خونها میریختند، مردان را میکشتند و زنان را به کنیزی میگرفتند، در ایران برای کارگری مزد دریافت میکردند. همه کتیبه های تخت جمشید و نقش رستم، با نام خدای واحد، اهورا مزدا آغاز میشود. هنگامی که اعراب تا 1200 سال بعد هم، بتهای سنگی ساخته دست خود را میپرستیدند.


دلم به اندازه غروب پرسپولیس گرفته...


درد

درد را از هر طرف که بخوانی درد است. هیچگاه ماهیتش عوض نمیشود و همین درد است که سیلها بر پا میکند.



اگر درون مرد سیل بیاید و نابودش کتد، از آن سیل، چند قطره اشک بیشتر نخواهی دید. چه برسد به اینکه سیلی از چشمانش جاری ببینی. آن هنگام است که باید با خود بیندیشی مردی که اینچنین است، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد...

ساعت بیست و پنج شب...

میگی میاد اونی که رفت

از پس روزای سیاه

ساعت بیست و پنج شب؟

روزسی و دوم ماه؟










آهنگ بیست و پنج - رضا یزدانی


فراموشی

فراموشی یکی از بزرگترین نعمتهای خداست. همین که آدما همدیگه رو فراموش میکنن خیلی خوبه. امیدوارم خدا هر چه زودتر نعمتش رو به من تموم کنه و یه حس فراموشی همیشگی بهم بده که آدمایی رو که باید فراموش کنم، زودتر فراموش کنم.

این حقیقت است که از دل برود، هر آنچه از دیده رود...

The Game

فیلم بازی (the game) رو خیلی دوست داشتم.با بازی فوق العاده مایکل داگلاس و شان پن. همیشه فکر میکردم اگه این اتفاق برای من پیش بیاد، چه عکس العملی نشون میدم.



ولی الآن، به این فکر میکنم که همیشه، همه بازی دادنها، مثل آخر این فیلم به خیر و خوشی تموم نمیشه. بعضی وقتا بعضی بازیها، یه زخمایی توی وجود آدما میذاره که هیچ وقت خوب شدنی نیست...

مخلوق عادی

گاهی وقتا توی زندگی، به بعضی آدما بر میخورم که هر چقدر هم فلسفه خونده باشم، باز نمیتونم فلسفه وجودیشون رو درک کنم. یعنی نمیفهمم خدا اصلا چرا این آدم و امثال این  آدم رو آفریده. واقعا هدفش چی بوده؟

بعدش میگم دوست داشته بیافرینه. به من چه. شاید ایراد از منه که از همه، انتظار آدمیت دارم. شاید باید توقعم از اونا رو بیارم پایین. از آدم به یه موجود ساده. به یه مخلوق عادی...

گالیله

چطور باورنکردنی ست 

وقتی 

گالیله شهادت میدهد به گرد نبودن زمین 

 ...  

قرار ملاقاتمان باشد آینده، 

موضوع صحبت، تاریخ.

نگاه

گاهی تماشای یه درخت برات میشه معنی زندگی

گاهی تماشای پریدن یه گنجشک لای شاخ و برگ یه درخت میشه پر از معنی، پر از شوق، پر از آزادی، پر از امید

زندگی چه ساده ست گاهی

شاید ساده ست در اصل ...

سه-هیچ

من هنوز خوشبینم.  

خوشبینی تنها کاری است که این روزها از دستم بر می آید. با خود تکرار میکنم: غم و غصه ها خواهند رفت. زندگی بار دیگر خواستنی خواهد شد. 

فعلا که سه-هیچ از زندگی عقبم. 

تا باز چه پیش آید و در کاسه نشیند...

این روزا دنیا واسه من، از خونه مون کوچیکتره...

این روزا دنیا واسه من از خونه مون کوچیکتره...

موقع تولدم که میشه، حالم خراب میشه همیشه. یاد خیلی چیزا میفتم. ولی امسال، از هر سال بدتره. حس بدیه وقتی یه دفه، چند تا از عزیزانت از زندگیت برن بیرون.

دلم یه اتاق دو در سه میخواد با دیوارای آینه ای،بدون پنجره و هواکش،با پنش تا پاکت سیگار یابیشتر با یه تلویزیون که همیشه بیست و سی پخش کنه.

خدا امسالمو به خیر کنه...


فال

به چیزای ماورایی زیاد اعتقاد ندارم. ولی نمیدونم چرا هنوز فال حافظ میگیرم؛ و نمیدونم چرا هنوز هم نتیجه میگیرم ازش:


دانی که چیــــست دولت، دیدار یار دیدن

در کوی او گدایی بر خســــــــــروی گزیدن

از جان طمع بریدن آســــــــــان بُوَد ولیکن

از دوستان جانی مشـــــــــکل توان بریدن

فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل

چون بگذریم دیگر، نتوان به هـــم رسیدن



فراتر از ابرها

وقتی سوار هواپیما میشی، میری اون بالا بالاها، همه چیز به نظرت کوچیک میاد. حتی حس میکنی مشکلات هم کوچیکتر میشن و به اندازه ء وقتی که روی زمینی، اذیتت نمیکنن. یه جایی بالای ابرا، که تا چشم کار میکنه چشمات پنبه های ابر رو میبینن و خورشیدی که با تمام قدرت داره میتابه. فارغ از هیاهو و غوغای کثیف زمین.

دلم میخواد برم بالای ابرا و تک و تنها اونقدر فریاد بزنم تا حنجره ام پاره بشه....


این نیز بگذرد

یه کاریکاتوری بود، که سر یه آقا گرگه توی تله گیر کرده. بعدش کنارش نوشته بود: "اون موقعی که فک میکنی اوضاع از این بدتر نمیشه..."، بعدش یه کاریکاتور دیگه زیرش بود که یه آقا روباهه اومده و داره یه کارایی میکنه با آقا گرگه () و کنارش نوشته بود "میفهمی که اشتباه میکردی. اوضاع از این بدتر هم ممکنه بشه".

واقعا همینه ها. چرا هر اتفاق بدی میفته، یه اتفاق بد بدتر از اون میفته بعدش؟ انگار این غم و غصه ها و مشکلات، از سر آدم دست بردار نیست. جالبش اینه که آدم تا وقتی بلای بزرگتر سرش نیومده، فکر میکنه اصلا تاب و تحمل اون بلا رو نداره. ولی بعدش که بلا اومد و رفت و تموم شد، میبینه که اون بلا رو هم پشت سر گذاشته. بدون اینکه تغییر بزرگی توی زندگیش پیش بیاد.

خلاصه که "این نیز بگذرد..." و خوبیش هم به همینه ....

توقع

هر کسی رو میبینی واسه خودش یه مشکلایی داره. آدم روش نمیشه درباره مشکلای خودش با کسی حرف بزنه. آدم از هیچ کس نباید انتظاری داشته باشه. اگه کمک کنن، لطف کردن. اگه هم نکنن، هیچ ایرادی نداره. هیچ بایدی وجود نداره. آدم باس توقعشو بیاره پایین. اینجوری راحتتره. درستش هم همینه...

ابر، باران، سیل

دل آسمون که اینجوری میگیره، یاد خودم میفتم. یاد وقتایی که دل من هم میگیره. یاد وقتایی که دلم خیلی میگیره، ولی نمیتونم ببارم و سبک بشم. فقط باید منتظر یه نسیمی باشم که بیاد و ابرای دلم رو با خودش ببره. ببره جایی که فرصت باریدن هست. جایی که باریدن، نه تنها خجالت نداره، بلکه کلی هم منتظرشن.



خوش به حالت آسمون. اونقدر بزرگی که اگه اینجا هم نخواستی بباری، جاهای زیادی هست که برای باریدنت لحظه شماری میکنن. بلاخره دلت سبک میشه. بلاخره اونقدر سبک میشی که خورشید میتونه ازت عبور کنه. ولی وای به روزی که اونقدر جلوی باریدنت گرفته بشه که سیل بشه و همه چیز رو نابود کنه...



تصمیم...

بابا الکی داری زور میزنی. ....

هزار بار این تصمیمو گرفتی....

نچ....اینکاره نیستی...

پیش خودت چی فک کردی؟

خداییش داری وقتتو تلف میکنی...

قرارمون یه هفته دیگه. ببینم هنوز سر حرفت هستی یا نه؟ مطمئنم کم میاری...

توبه گرگ مرگه...

دیگه شخصیت آدم که شکل بگیره، نمیشه تغییرش داد....



اینا جمله های آشناییه که وقتی  یه تصمیم بزرگ میگیری و میخوای روی تصمیمت بایستی، از دیگرون میشنوی.

چرا کسی به آدم امید نمیده واقعا؟ چرا دیگرون میخوان با این حرفا، "هیچ تصمیمی نگرفتن " خودشون رو توجیح کنن آخه؟ بابا جان، تصمیم گرفتن بهتر از تصمیم نگرفتنه. حتی اگه هزار بار نتونسته باشی روی تصمیمت واستی...

تغییر

بعضی وقتا به دوستام، به آشناهام و حتی به فامیلام که میرسم، میبینم چقدر رفتاراشون برام غریبه اس. چقدر همدیگه رو کم میفهمیم. کسایی که این همه بهشون نزدیک بودم، چرا اینجوری شدن؟ چرا انقدر فرق کردن؟ احساس میکنم خیلی از هم دور افتادیم.

قبلا فک میکردم بقیه عوض شدن. یه مدته دارم به این فک میکنم نکنه این خود منم که عوض شدم؟

عزاداری

تنها چیزی که این روزا، اصلا حال و حوصله اش روندارم، همین عزاداریه. نه بی دین و ایمون شدم، نه چیزی رو مسخره میکنم. فقط میگم کاش میشد صدای هیچ عزاداری و مجلس غم و غصه ای رو نمیشنیدم. دیگه نمیتونم، و یا نمیخوام، به غم و غصه و عزاداری فکرمو مشغول کنم. به خدا دیگه بسّمه. گناه دارم به خدا...حد اقل دیگه از توانایی من یکی خارجه. خدا هم خودش درکم میکنه.

  

دروغ

دوست دارم اون آدمایی رو که دروغ میگن بگیرم خفه کنم. مخصوصا اگه از قبل، بهشون اخطار داده باشم که از دروغ بدم میاد. اونا هم با علم به این موضوع، باز تو چشام نگاه کنن دروغ بگن.

آخه مرد حسابی، زن حسابی، آدم باش. توی این دنیا از همین یه کار بدم میاد؛ تو هم عهد، همین یه کار رو هی انجام بده...

دیگه، دفعه دیگه ای در کار نیست. به جهنم. هر چی میخواد بشه، بشه. قیدتو کامل میزنم. ولی این رو میدونم. تو بیشتر از من ضرر میکنی.

مشکلات احتمالی

وقتی اطرافمو نگاه میکنم بنظرم میاد که نگرانی از آینده برای خیلی ها، مثل خودم، یه دلمشغولی روازنه ست.

در حالیکه عملا بهترین کاری که میشه برای مشکلات احتمالی آینده کرد نه نگران شدن در موردشونه نه حتی سعی در پیش بینی دقیقشون؛ بلکه انجام دادن کارای الانمون به بهترین وجهه.

کارای ناتموم

قبلا فکر میکردم وقتی سی سالم میشه خیلی کارا انجام دادم. تقریبا سی سالمه.

داشتم فکر میکردم کاش شصت سالگیم دیگه کار زیادی واسه انجام دادن نداشته باشم چون احتمالا وقت زیادی باقی نمونده. اونموقع دیگه زیاد باقی نمونده... .

پوست کلفتی

انسان، از اونی که فکر میکنه تطبیق پذیرتره. از اونی که فکر میکنه پوست کلفت تره. ممکنه قبل از اینکه توی یه شرایط خیلی خیلی بد قرار بگیری، فکر کنی که به هیچ وجه نمیتونی اون شرایط رو تحمل کنی و اگه اون شرایط بهت تحمیل بشه، حتما زیر فشارش، کم میاری. ولی وقتی بالاجبار توی اون شرایط قرار میگیری، میبینی که داری تحملش میکنی، بدون اینکه تغییر زیادی توی رویه زندگیت ایجاد بشه. بدون اینکه زندگیت به هم بریزه.

انسانا، از اونی که فکر میکنن پوست کلفت ترن...

به آرامی

خیلی از تغییرها تو حسّای آدم به آرومی اتفاق می افته، اونقدر آروم که شاید فقط بعدها که به عقب نگاه میکنی متوجه این تغییرات میشی، و اونموقع که اینو کشف میکنی اونقدر برات عجیبه که باید چند بار خاطراتتو مرور کنی تا مطمئن بشی یه موقعی واقعیات یکسانو یه جور دیگه میدیدی.

خیلی بده که یه حس خوب بره و دیگه هیچ وقت برنگرده.

خیلی بده که یه حس بد بیاد و به این زودیا خیال رفتن نداشته باشه.

خیلی خوبه اگه خلاف اینا اتفاق بیوفته.

دروغ

میگه " همه چیز خوبه "

میگم " باورم نمیشه. اوضاع اینطور نشون نمیده "

میگه " باور کن خوبه. اگه باور نمیکنی انقد دروغ میگم تا متقاعد بشی "

چین، با مردمانی بسیار خوب.....

یه ماهیه برای سفر کاری اومدم چین. به مردماش که نیگا میکنم و به رفتاراشون دقت میکنم، از قضاوتای قبلی خودم درباره این مردم، خجالت میکشم. خیلی اخلاقای خوب دارن که اصلا فکرش رو هم نمیکردم. بارها و بارها به خودم گفتم کاش مردم کشور ما هم اینجوری بودن. همیشه فکر میکردم مردم کشورمون خیلی خوبن. ولی الآن، میبینم ما ایرونیا خیلی چیزا نداریم بچه ها. خیلی قسمتای زندگیمون ایراد داره. تا کی باید به هم تعارف تیکه پاره کنیم و توی خیالمون فکر کنیم بهترین مردم دنیاییم و همه مردم دنیا باید بیان از ما مهمون نوازی و مهربونی یاد بگیرن؟



مردمی بسیار بسیار مهربون، به هیچ وجه نمیتونی عصبانی یا ناراحتشون کنی. خیلی خیلی کار راه بنداز بدون هیچ چشم داشتی. همیشه خندون و واقعا مهمون نواز. اصلا از زیر کارشون در نمیرن و کم نمیذارن. اصلا کسی رو دو دره نمیکن یا سر کار نمیذارن. کسی رو مسخره نمیکنن. دروغ نمیگن. تمام سعیشون رو میکنن که مشکلت رو حل کنن یا راهنماییت کنن. حتی اگه مجبور بشن یه ساعت برای راهنمایی کردنت وقت بذارن. توی اداره یا مغازه که میری، انقدر تحویلت میگیرن و ازت پذیرایی میکنن که خجالت میکشی. به همدیگه و به دیگرون، خیلی احترام میذارن. برای ما ایرونیها که تشنه احترامیم، خیلی جالبه. خودشون رو اصلا نمیگیرن. از خداشونه که بهت کمک کنن. اصلا دو رو نیستن و اگه نخوان کاری کنن، خیلی راحت میگن نه. وقتی هم قبول کردن کاری کنن، با جدیت اون کار رو انجام میدن و خستگی توی کارشون نیست. اصلا هم غر نمیزنن. به هیچ وجه. هر چه قدر هم که کارشون سخت باشه، با جدیت و خوشرویی انجامش میدن.

من که واقعا عاشق سبک زندگی و مرام این مردم شدم. 

کاش یه خورده، از مسخره کردن مردم دنیا دست برداریم، از توهم خودمون بیایم بیرون و از این مردم و همه مردم دنیا، چیز یاد بگیریم...


یارگیری

یه دختری بخاطر اینکه تو پارتی دستگیر نشه خودشو از طبقه چندم یه ساختمون پرت میکنه و کشته میشه... . فکر کن به خاطر شرکتش تو این پارتی، مستحق مردن بدونیش!!!

چرا ناخودآگاه دوست داریم بقیه مردم هم مثل ما رفتار کنند؟ بنظرم هر چقدر انسان بیشتر احساس ضعف کنه بیشتر این احساسو داره. تا حدی که حتی تحمل نداره یه نفر یه جای دیگه، تو یه زمان دیگه یه جور دیگه فکر کنه. من اسم اینو میذارم یارگیری. آرامش بعضی ها در اینه که فکر کنن آدمای بیشتری شبیه اونا تو این کره خاکی وجود دارند، یا به عبارتی تیم اونا قویتره.

تصمیم

پسرک دستانش را لای موهایش فرو کرده بود و به گذشته خود می اندیشید. همیشه در زندگی خود از گرفتن تصمیمات بزرگ هراس داشت. در حقیقت، همیشه تصمیمات مهم زندگیش را آنقدر به تاخیر افکنده بود که روزگار به اجبار راهی مقابل پایش نهاده بود و او، باز هم از گرفتن تصمیم در زندگیش فرار میکرد. تنها تصمیمی که بارها و بارها در زندگیش گرفته بود، "هیچ تصمیمی نگرفتن" بود. هر وقت تصمیم بزرگی در راه بود، آن را به فردا، به فردا ها و به ماههای بعد موکول کرده بود. بعضی وقتا دردش هم گرفته بود. این بار هم از اینکه تصمیمش را به تاخیر افکنده بود، چنان ضربه ای خورده بود که بعید میدانشت دردش به این زودیها تسکین یابد. در حالیکه اشک میریخت، با خود اندیشید دیگر باید فکری به حال این قضیه بکند. به هر نحوی که شده و با هر روشی که هست، بنشیند و بیندیشد چگونه این ترس دائمی را از زندگی خویش دور کند و تصمیم بگیرد که از این به بعد، خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد. نه دیگران. نه تقدیر و نه گذشت زمان. نباید مثل برگی باشد در مسیر رودخانه. هر چه پیش آید خوش آید، مزخرفترین شعار دنیاست. باید درست و حسابی، روی این مشکلش کار کند. به این اندیشید که فکر کردن درباره این مسئله را بگذارد برای وقتی که بتواند تمام انرژی اش را صرف آن کند. امروز خسته است. تازه، تلویزیون هم برنامه دارد. چند کار دیگر هم دارد. شاید فردا وقت خوبی برای پرداختن به این مسئله باشد. شاید هم پس فردا. یا ماههای بعد...



بیشتر فریاد اهل دوزخ، از به فردا افکندن کارهایشان است....


توجیه

برای سقوط اطرافیانش دلایل مختلفی درست میکنه. دلایل بشدت کشکی. چون نمیخواد کسی به جاذبه اعتقاد پیدا کنه. همش هم بخاطر اینه که از نیوتن بدش میاد.