پسرک دستانش را لای موهایش فرو کرده بود و به گذشته خود می اندیشید. همیشه در زندگی خود از گرفتن تصمیمات بزرگ هراس داشت. در حقیقت، همیشه تصمیمات مهم زندگیش را آنقدر به تاخیر افکنده بود که روزگار به اجبار راهی مقابل پایش نهاده بود و او، باز هم از گرفتن تصمیم در زندگیش فرار میکرد. تنها تصمیمی که بارها و بارها در زندگیش گرفته بود، "هیچ تصمیمی نگرفتن" بود. هر وقت تصمیم بزرگی در راه بود، آن را به فردا، به فردا ها و به ماههای بعد موکول کرده بود. بعضی وقتا دردش هم گرفته بود. این بار هم از اینکه تصمیمش را به تاخیر افکنده بود، چنان ضربه ای خورده بود که بعید میدانشت دردش به این زودیها تسکین یابد. در حالیکه اشک میریخت، با خود اندیشید دیگر باید فکری به حال این قضیه بکند. به هر نحوی که شده و با هر روشی که هست، بنشیند و بیندیشد چگونه این ترس دائمی را از زندگی خویش دور کند و تصمیم بگیرد که از این به بعد، خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد. نه دیگران. نه تقدیر و نه گذشت زمان. نباید مثل برگی باشد در مسیر رودخانه. هر چه پیش آید خوش آید، مزخرفترین شعار دنیاست. باید درست و حسابی، روی این مشکلش کار کند. به این اندیشید که فکر کردن درباره این مسئله را بگذارد برای وقتی که بتواند تمام انرژی اش را صرف آن کند. امروز خسته است. تازه، تلویزیون هم برنامه دارد. چند کار دیگر هم دارد. شاید فردا وقت خوبی برای پرداختن به این مسئله باشد. شاید هم پس فردا. یا ماههای بعد...
آره، آخرش هم به فردا موکول میشه. بگیر تصمیمتو. سختیشو بکش، حال کن!
بسم الله الرحمن الرحیم
وای خدایا! اینو شدیدا باهات پایه هستم کاش یه جوری میشد درمانش کرد
البته قطعا یه راهی داره باید پیداش کنم سریعا
من منتظرتماااااااااا
به فردا موکول نکن