روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

آینه دق...

یه وختایی از صبح که پا میشی حالت گرفته است. خودت هم نمیدونی چرا. شاید یه موضوعی اون پس ذهنت هست که سوزن تیزش رو هر چند وخ یه بار فرو میکنه توی قلب ذهنت و تا بیای بفهمی که چی بوده، خودش رو پنهون میکنه و فقط دردش میمونه. شاید احساسیه که مدتها بود که زنده بگورش کرده بودی و یه وختایی هوس میکنه سر از قبرش در بیاره و بشه آینه دق ات. شاید خاطره ای مبهمه که لابلای کوچه پس کوچه های زندگی شلوغت به عمد یا به سهو گمش کردی و خودت هم نمیدونی کدوم خاطره است. هر چی هست، حتما بی دلیل نیست و  اصلا هم حس خوبی نیست...