روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

اسطوره

حجازی دروازه بان فوق العاده ای بود. دروازبان با اخلاق. با وجدان و مردمی. اما واقعا یه اسطوره بود؟ اصلا اسطوره یعنی چی؟ اسطوره یعنی کسی که نقطه ضعفی نداره؟ آخه حجازی که خیلی نقطه ضعف داشت. یه مربی متوسط رو به پایین هم که بود. پس چرا هی میگن اسطوره، اسطوره؟ اصلا چرا ما دنبال اسطوره سازی هستیم؟ بابا جون، یه آدم خوب عادی مگه چه بدی ای داره؟ مگه حتما باید یکی که محبوبه، اسطوره هم باید باشه؟ چرا یاد نگرفتیم به هر کسی، به اندازه خودش ارزش و احترام بدیم. به خدا این بی احترامی نیست جماعت!!! این که به حجازی نگین اسطوره بی احترامی نیست. از ارزشهاش هم کم نمیکنه. شعورتون رو میرسونه. اینکه چقدر سطح شعور و فرهنگتون بالا رفته که دیگه نیازی به اسطوره و اسطوره سازی ندارین رو میرسونه. ملت دست بردارید از این حرفای صد من یه غاز. حجازی بزرگ بود. ولی اندازه خودش. اندازه ای که بود. هر کسی به اندازه ای که هست، بزرگه. نه بیشتر.

هیچ کس، هیچ کس، هیچ کس توی این دنیا اسطوره نیست...

busy

این روزا، هر کیو میبینی مشغوله. وقت سر خاروندن هم نداره. به هر شماره ای زنگ میزنی، یا Busy یه. یا سریع میخواد تلفن رو بذاره. چون کار داره. هر کدوم از دوستات رو میبینی، داره با عجله به یه سمتی میدوه. دیگه روزها میگذره و تلفن یا اس ام اسی از دوستات دریافت نمیکنی. بعضی ها نه وقت تفریحی برای خودشون در نظر میگیرن، نه کوهی، نه استخری، نه پارکی، نه فیلمی، هیچی....آخه زندگی سراسر شلوغی و بدون تفریح، چه فایده ای داره؟ 

چرا همه مشغول شدن انقدر آخه؟

یا من خیلی بی کارم؟

منجی

نمیدونم این چه مرضیه که ما مسلمونا، همیشه دنبال یه منجی و یه قهرمان میگردیم بیاد همه مشکلاتمون رو بر طرف کنه. یه قدرت ما وراء بشری بیاد و تاوان همه کم کاریهای مارو بده. انگار از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۵ ساعتش رو توی توهم به سر میبریم. همیشه منتظریم یه شاهزاده ای سوار بر اسب سفیدش بیاد و با بوسه اعجاز انگیزش بیدارمون کنه و از اون به بعد همه چیز خوب و خوش و خرم بشه.



همیشه دنبال یه مسیر میانبُریم تا از کار اصلی که باید بکنیم فرار کنیم و زودتر به هدفمون برسیم. همیشه به جای خوند کل قرآن ، میخوایم با سه تا قل هو الله خوندن قال قضیه رو بکنیم. به جای روزه گرفتن تمام ماه میخوایم فقط سه روز رو روزه بگیریم و منت روزه یه ماه رو سر خدا بذاریم. حتی انقدر بی شرم شدیم که یه حدیث میسازیم که خواب مومن هم عبادته. بعدش هم به جای عبادت کردن ، میگیریم میخوابیم. انقدر این چیزا رو کردن توی گوشمون که دیگه معیارهای واقعی پیشرفت چه معنوی و چه دنیایی رو نمیشناسیم. هر کی این آیه رو بخونه مث اینه که فلان کار رو هزار بار انجام داده. هر کی ۱۰۰۰ بار بگه فلان مث اینه که هزار تا کار خوب انجام داده. آخه اینا چه معیاراییه؟ چرا معیارهای کارای خوب و بدمون رو انقد پیچیده کردن برامون؟ آخه چرا ما اینجوری ایم؟

خدایا کسی اگه وجود داره که میخوای در آینده بفرستیش، جون هر کی دوس داری فعلا نفرستش. ما مسلمونا همینجوریش تنبل و تن پرور هستیم. همین جوریش از وظیفه های اجتماعی خودمون فرار میکنیم و منتظریم یکی دیگه بیاد و کارمون رو تکمیل کنه. همینجوریش برای توجیه تنبلیا و لش بازیها و کم کاریهامون هزار تا توجیه و حدیث و آیه و روایت ساختیم. چه برسه به اینکه یکی رو هم بفرستی بیاد منجیمون بشه. اون موقع دیگه تو رو هم بنده نیستیم. جون هر کی دوس داری به جای فرستادن منجی شعور اجتماعی و مسئولیت پذیری بفرست برامون. به جای فرستادن  منجی ،کاری کن یه فرهنگ دُرُس حسابی داشته باشیم. کاری کن بفهیم اول و آخرش، این خود ماییم که باید برای خودمون کاری کنیم. نه یه کس دیگه ای از جای دیگه ای. به جون خودت ثوابش هم بیشتره... 

اعتبار حساب دوستی

توی پُست قبلیم، نوشتم که رفیق خوب داشتن یه نعمته. نعمتی که ممکنه نصیب هر کسی نشه. ولی مهمتر از رفیق خوب داشتن، نگه داشتن رفیقای خوبه. یعنی اینکه کاری کنی که همیشه پیش رفیقات اعتبار داشته باشی. رابطه ای که با رفیقات داری، مثل یه حساب بانکیه که توش یه مقداری اعتبار هست. هر وقت که یه باری رو دوش رفیقت میندازی و چیز سختی ازش میخوای که براش سخته انجام دادنش، انجامش میده، ولی یه خورده از اعتبار حسابت کم میشه. تا جایی میرسی که دیگه اعتباری توی حسابت باقی نمیمونه. اون موقعس که به خودت میگی ایکاش اعتبارت رو نگه میداشتی، برای روزی که واقعا ضروری بود. کاش به رفقات اونقد رو نمینداختی و سر هر چیزی، بهشون زحمت نمیدادی. کاش جاهایی که واقعا نیاز نبود، ازشون کمک نمیخواستی.


                                                                      

رابطه با هر کسی توی زندگی همینجوریه. توی حسابت هر چه قدر هم اعتبار باشه، بالاخره یه روزی تموم میشه. باس مراقب بود این اعتبار تا آخر عمرمون باقی بمونه.باس حواسمون باشه زیادی از حد، از اعتبار حسابمون برداشت نداشته باشیم.  باس حواسمون باشه این اعتبار رو الکی الکی خرجش نکنیم یه موقع بمونیم بی اعتبار و آس و پاس...

سرمایه های زندگی من

من خودم خوب نیستم. ولی دوستای خوبی دارم. خدا بیشتر از لیاقتی که داشتم، بهم کلی دوست خوب داده که خیلی وقتا که حتی اعضای خونوادم هم طردم میکنن، میتونم روی اونا حساب کنم. چقدر حس خوبیه اینکه مطمئن باشی کسایی توی این دنیا هستن که فارغ از هر عقیده ای که داری، فارغ از هر کار بدی که انجام دادی، فارغ از هر موقعیت آشغالی که توش هستی، بدون هیچ قید و شرطی دوستت دارن و همیشه آماده ان کمکت کنن. خدا رو شکر هنوز این سرمایه های بزرگ زندگیم رو دارم.

خدا رو شکر، حساب اعتباراتم توی این بانک، هنوز ته نکشیده. فقط این رو بدونین که بعضی وقتا، فقط و فقط، بودن شماهاس که به زندگی امیدوارم میکنه و نمیذاره مشکلات زندگی، کمرم رو بشکنه و تسلیمم کنه. همیشه یادتون باشه که اگه یه جای زندگیتون، دنبال یکی بودین که بی هیچ قید و شرطی دوستون داشته باشه و بتونین رو کمکش حساب کنین، یاد من بیفتین...

همه تون رو دوست دارم. خیلی ...



رونوشت به همه دوستای خوبم: ا.ت، ا.ت، ع.ر.ب، س.ع.ن،م.ق، م.ن.پ،ع.ب،  و ...

تسویف

نمیدونم چرا مرض نا تمام گذاشتن کارها رو دارم. کلی توی ذهنم کار هست که هنوز، تمومشون نکردم. گوشه ذهنمو الکی اشغال کردن. هزار بار به خودم قول دادم کارهای نا تمومم رو تموم کنم از شرشون خلاص بشم. یا حد اقل تصمیم بگیرم که از ذهنم بندازمشون دور. ولی هی نمیشه. نمیدونم چرا انقدر امروز و فردا میکنم. کاری رو که میدونم باید انجامش بدم رو هم به تاخیر میندازم.الان یه سه سالی میشه میخوام شروع کنم زبان خوندنم رو ادامه بدم. یه چند سالی میشه میخوام رژیم سلامتی بگیرم. یه چند سالی میشه میخوام ورزش کردن رو شروع کنم. و و و ...

بعضی وقتا دوست دارم خودم رو تنبیه کنم. ولی همین تنبیه کردن رو هم هی به تاخیر میندازم. اینجوری اگه پیش برم، هیچ وقت به هیچ جایی نمیرسم. همیشه سرگردون و معلق باقی میمونم.

توی درس معارف دبیرستانمون یه حدیث از پیامبر نوشته بود: "بیشتر فریاد اهل دوزخ از تسویفه" . 

تسویف یعنی به تاخیر انداختن. به تاخیر انداختن توبه، به تاخیر انداختن کارها...

میترسم از روزی که دیگه چه بخوام و چه نخوام؛ فرصتی برای انجامشون نباشه...


قربون خدا برم

خدایا!!! هر چیز بدی دوس داری نازل کن...ما بهش عادت میکنیم. چی فک کردی؟ فک کردی کم میاریم؟ فک کردی التماست میکنیم که به جای این همه بدی خوبی نازل کنی؟ نه دادا ما اهل این چیزا نیستیم. این سوسول بازیا به ما نیومده. برو بساطتو جای دیگه پهن کن...

آخیش!!! راحت شدم...تا حالا با خدا اینجوری حرف نزده بودم. پس با خدا هم میشه اینجوری حرف زد و سنگ نشد. میشه یه کم براش شاخ و شونه کشید بدون اینکه نگران عذابش باشی.آخه اون خدایی که از بچگی برام درست کرده بودن اصلا اینقدر با جنبه نبود...

خدا جون. خیلی مخلصتم. قربون جنبه و صبرت برم. دوس دارم دیوونه بازیام رو هم بخری. دوس دارم همیشه تو نظرم همون خدای مهربونتر از مادر باشی. آخه بعضی وقتا با مامانم هم بد حرف میزنم. ولی بعدش که میرم پیشش انگار نه انگار. واقعا دل مادرا خیلی مهربونه. حالا ببین خدا دیگه چیه...


ای بابا. باز یه کم تعریفتو کردم؟ باز خودتو ل...؟

بی پناهی

بی پناهی بد احساسیه. شاید آدم اگه بزرگترین دردا رو هم داشته باشه، ولی حس کنه آدمایی هستن که باهاش همدردی میکنن، راحت تر بتونه دردش رو تحمل کنه. ولی آدمی که غم کوچیکی داره بدون هیچ همدردی که بدونه تو مواقع لزوم میتونه بهش تکیه کنه، خیلی سخته که بتونه این دوره رو به سلامت بگذرونه. اگه کسی باشه، که تو توی ذهنت به عنوان ذخیره و تکیه گاه در نظر داشته باشیش، حتی شاید تو دنیای واقعی، هیچ موقعیتی پیش نیاد که مجبور باشی دردت رو بهش بگی و بهش تکیه کنی، ولی همونی که میدونی هر وقت بخوای، هست، بهت آرامش میده. یه لذت عجیبی بهت میده که هیچ وقت دوست نداری از دستش بدی...هیچ وقت.

بعضی وقتا هم هست که عزیزانمون، از قصد کاری میکنن که برای مدت کوتاهی، حس کنیم نمیتونیم بهشون اعتماد کنیم. از قصد موقتا این حس رو بهمون القا میکنن که پشتمون نیستن و هوامون رو ندارن.  این کار رو میکنن تا ما قدر بودنشون رو بیشتر بدونیم. بعد یه مدت هم دوباره میشن همون تکیه گاه همیشگی. خدا کنه این حس بی پناهی که من الآن دارم، همینجوری باشه.

اعتبار گم شده

یادمه، یه موقع، برای خودم برو بیایی داشتم. آبرویی، اعتباری....

الآن که به زندگیم نگاه میکنم و میبینم از اون زندگی آبرومند و پر از اعتبار، چیز زیادی برام باقی نمونده، دلم میگیره. نه از دست دیگرون. از دست خودم. چون دیگرون با من رفتاری رو میکنن و اون زاویه ای از دید رو درباره من انتخاب میکنن که من خودم میخوام. هر چقدر من خودم اجازه بدم آبرو و اعتبارم در معرض خطر قرار بگیره، خودم بایستی تاوانش رو بدم. اعتبار و آبرو، چیزهایین که بزرگترین سرمایه های زندگی هر کسی هستن و من چه ساده، اونا رو زخمی کردم. وقتی خودم به راحتی و خیلی جاها، از خودم گذشتم، باید انتظار داشته باشم دیگرون هم راحت تر ازم عبور کنن. وقتی من خودم قدر خودم رو ندونستم، به دیگرون هم این اجازه رو میدم که قدرم رو ندونن...

میخوام درستش کنم. تا جایی که بتونم. ببینم آب رفته تا چه حد به جوی باز میگرده...

نه دیگه پا میشم اینبار، خالی از هر شک و تردید، میرم اون بالاها مغرور، تا بشینم جای خورشید.....

فضای مجازی

فیلم ماتریکس رو دوس دارم. فیلم طبقه سیزدهم رو هم خیلی دوست دارم. چون زندگی توی فضای مجازی رو به بهترین شکل تصویر کردن.

همیشه به این فک میکنم که زندگی توی محیط مجازی چقدر بهتر از زندگی واقعیه...بیشتر آدما، تو محیط مجازی، آدمای بهتری هستن تا محیط واقعی. آدم از محیط مجازی خسته نمیشه، چون انقدر تنوع داره که باز برای لذت بردن از سرک کشیدن تو این سایت و تو اون سایت و گودر و فیس بوک و ... وقت کم میاری. ولی روزی بیست بار از زندگی توی محیط واقعی خودت خسته میشی. البته شاید یه کمش هم به خاطر افسردگی موقتی من باشه. ولی دوس دارم فرشته مهربونی که آرزوی پینوکیو رو بر آورده کرد، بیاد و من رو به صفر و یک دیجیتال تبدیل کنه بریم توی فضای مجازی یه حالی بکنیم.






دنیایی از خانه کوچکتر

یادمه بچه که بودیم، وقتی برف میومد، من هم مثل خیلی از بچه های دیگه دوس داشتم برم توی حیاطمون و با برفا بازی کنم. ولی داداشم هیچ وقت نمیذاشت این کار رو بکنم. میگفت نرو تو حیاط برف جمع بشه مدرسه ها رو تعطیل کنن. بنده خدا فک میکرد آموزش و پرورش، میاد و فقط خونه ما رو نیگا میکنه واسه تعطیل کردن مدرسه ها. من هم انصافا باهاش همکاری میکردم تا به خواسته اش برسه و وقتی مدرسه تعطیل میشد، سری از غرور بالا میگرفتم که تونسته بودم به داداشم کمک کنم یه روز نره مدرسه و حالشو ببره.

چه روزای پاک و قشنگی بود اون روزا... دنیامون اندازه حیاطمون بود. نگرانیهامون اندازه تعطیل شدن یا نشدن مدرسه ها.  یادش به خیر...

یه درد کوچولو

بعضی وقتا یه دردی توی وجودته که نمیتونی به کسی بگی. چون میدونی اگه بهشون بگی مسخره ات میکنن. فکر میکنن که این خیلی مسئله پیش پا افتاده ایه. حتی شاید یه نیگاه عاقل اندر سفیه بهت بندازن که مثلا از تو بیشتر انتظار داشتیم. آخه این مسائل کوچیک و بی اهمیت چیه که ذهن تو رو درگیر خودش کرده؟

نمیتونی خودت رو عادی نشون بدی. چون برای تو مسئله پیش پا افتاده ای نیست. برا ی تو به اندازه یه دنیاس و غمش، یه کوه. همه فقط بهت گیر میدن تا دردت رو بفهمن که حس کنجکاوی خودشون رو ارضا کنن. به محض اینکه فهمیدن دردت چیه، اگه خنده شون رو بتونن کنترل کنن، تو دلشون بهت میخندن و از تو توی ذهنشون یه آدم ضعیف میسازن. بعدش هم با بی تفاوتی از کنارت رد میشن و اون موقع است که تو، آرزو میکنی ایکاش حد اقل نمیذاشتی هیشکی بفهمه. حتی شاید توی دلت نفرینشون کنی که ایشالله یه دردی مثل درد شما بگیرن تا بفهمن شما چی میکشی تا دیگه باهات اینجوری رفتار نکنن. تا بفهمن مسخره کردن چه حسی داره....

تنها کسی که میتونه تو اینجور مواقع به آدم کمک کنه، خودشه....با فکر کردن به اینکه همینطور که درد و غمهای گذشته عادی شده و حتی از یاد رفته، این غم هم میگذره و آب از آب تکون نمیخوره....فقط باید یه خورده صبر داشت. گذر زمان خیلی مسائل رو خود به خود حل میکنه . . . .

سر آغاز

ابتدای آغاز به کار این وبلاگ، مصادف شده با یکی از سخت ترین روزای زندگی من. بعضی وقتا آدما، به خودشون میان و میبینن یه عمره دارن از خودشون فرار میکنن. یه عمره صدای خودشون رو نمیشنون. چند روز پیش، وقتی توی ماشین نشسته بودم، دقت کردم که چند وقته چقدر صدای ضبط رو زیاد میکنم. شاید به خاطر اینه که نمیخوام صدای خودم رو بشنوم و صدای فکر کردنم رو. فکر کردن، بعضی وقتا خیلی سخت میشه. اونقدر سخت که نمیتونی فکرشو بکنی... .

کاش زندگیمون مثل هتل رفتن بود. وقتی میدیدی خیلی کثیف و غیر قابل تحمل شده، لیبل نظافت بهش آویزون میکردی که روش نوشته بود: "لطفا نظافت فرمایید". بعدش یه نفری که نمیشناختیش، بی اونکه خودت بفهمی، میومد و همه چی رو درست میکرد.وقتی بر میگشتی، میدیدی همه چیز مث روز اولشه. تمیز تمیز.... هر وقت هم حوصله هیچ کس رو نداشتی، میزدی "لطفا مزاحم نشوید" و اونوقت با خیال راحت میشِستی و از تنهایی خودت لذت میبردی ....