یادمه، یه موقع، برای خودم برو بیایی داشتم. آبرویی، اعتباری....
الآن که به زندگیم نگاه میکنم و میبینم از اون زندگی آبرومند و پر از اعتبار، چیز زیادی برام باقی نمونده، دلم میگیره. نه از دست دیگرون. از دست خودم. چون دیگرون با من رفتاری رو میکنن و اون زاویه ای از دید رو درباره من انتخاب میکنن که من خودم میخوام. هر چقدر من خودم اجازه بدم آبرو و اعتبارم در معرض خطر قرار بگیره، خودم بایستی تاوانش رو بدم. اعتبار و آبرو، چیزهایین که بزرگترین سرمایه های زندگی هر کسی هستن و من چه ساده، اونا رو زخمی کردم. وقتی خودم به راحتی و خیلی جاها، از خودم گذشتم، باید انتظار داشته باشم دیگرون هم راحت تر ازم عبور کنن. وقتی من خودم قدر خودم رو ندونستم، به دیگرون هم این اجازه رو میدم که قدرم رو ندونن...
میخوام درستش کنم. تا جایی که بتونم. ببینم آب رفته تا چه حد به جوی باز میگرده...
نه دیگه پا میشم اینبار، خالی از هر شک و تردید، میرم اون بالاها مغرور، تا بشینم جای خورشید.....
بالاخره آدم یه موقع بایددست به کار بشه
.
چه خوبه یکی باشه که حرف دلتو نوشته باشه و اینجاست که میفهمی تنها نیستی..