میگن سلیمان نبی، وقتی مُرد، به یه عصا تکیه داده بود و به زمین نیفتاد. تا وقتی که موریانه عصا رو خورد و پیکرش نقش بر زمین شد و تازه همه فهمیدن که سلیمان مدتها است که مُرده.
در داستان سلیمان، عبرت بزرگی برای آدما نهفته است.
کسی که همه فکر میکنن این همه جاه و جلال داره و خیلی قدرتمند و قویه، یه دفه نقش بر زمین میشه. اونم توسط یه موریانه...
شاید خیلی از آدمای اطراف ما تنها تکیه گاهشون برای سر پا موندن، فقط و فقط یه عصائه که موریانه هر لحظه داره توخالی ترش میکنه و یه دفه میبینی کسی که فکر میکردی این همه قوی و قدرتمنده، نقش بر زمین میشه و دیگه هیچ وقت بلند نمیشه.
آدما یه دفه تموم میشن...
میخواست دلش را پاک کند. از همه کسایی که به او بدی کرده بودند. از همه غصه ها. از همه کینه ها. از همه دلخوریها.
سر انجام دلش پاک شد. با یک پاک کن قوی دلش را کاملن پاک کرد.
اکنون دیگر دل ندارد. هیچ اثری از آن دل باقی نمانده.
به جای دلش، حفره ای تو خالی در وجودش خود نمایی میکند.
یه جا اینو نوشته بود نوشته بود:
"کلاغی که از مترسک بترسه، لاجرم از گرسنگی خواهد مرد."
واقعن درسته...خیلی
چقدر طول کشید تا فهمیدم خیلی از تجربه ها تاوانشون خیلی خیلی سنگین و کمر شکنه...
هم اندازه بودن تاوان با عمل، خیلی جاها اصلن عادلانه نیست....
یه لیستی توی اکسل درست کردم. هر کاری که به ذهنم میاد و باید انجامش بدم زودی مینویسم توش. بعد هر روز هی طولانی تر میشه این لیست. هر روز صب هم بهش سر میزنم و چن تاشو برای اون روز در نظر میگیرم که انجامشون بدم. توی همین چند روزه، کلی از کارای عقب افتادم انجام شده و واقعن برام لذت بخش بوده.
پ.ن.: با این خیلی حال کردم. جوون شدم اصلن...
با ترس بزرگ شدیم. ترس از نمره، ترس از کنکور، ترس از خراب شدن، ترس از ترسیدن، از دست دادن، نتونستن... تنها ترسی که نداشتیم ترس از خوب زندگی نکردن بوده.