تا به حال هیچ وقت از تموم شدن یه مهمونی انقد خوشحال نشده بودم. واسه این که توی هیچ مهمونی، انقد بهم سخت نگذشته بود. هر چند بعضی وقتا هم زیر آبی میرفتم، ولی باز خیلی سخت بود. به قول داداشم، هر کی مهمونی میده کلی بخور بخور داره، ولی این مهمونی کلی پیر آدم رو در میاره. خدایا ناراحت نشی یه وقت بزنی سوسکمون کنی، ولی خدا رو شکر تموم شد!!
خداحافظ رفیق. خدا نگهدارت باشه. کاش بشه زودتر از اونی که فکرشو میکنم ببینمت دوباره. کاش بشه قدر همدیگه رو قبل از اینکه از هم جدا بشیم اونجوری که باید و شاید، بدونیم.
رفیق! دوست! تولدت مبارک...
جای عزیزانی که این روزا تولدشون بود، ولی دیگه بینمون نیستن هم خیلی خالی.
پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟*
هر کاری رو که بخوای برای بار اول انجام بدی سخته. چه کار خوب، چه کار بد. آدم فک میکنه میخواد شاخ غول رو بشکنه. ولی بعد از یه مدت میبینه داره اون کار رو به راحتی انجام میده. مدام و مدام...
نمیدونم این خوبه یا بد. ولی بعضی وقتا دلم تنگ میشه برای موقعهایی که برای انجام خیلی کارا،دست و پام میلرزید...
امروز بعد از ۷ سال و نیم اومدم دانشگاه دانشنامه ام رو بگیرم. یه حس عجیبی دارم. الآن دارم از سایت دانشکده سابقم این مطالب رو مینویسم و چنان حس نوستالژیکی اومده سراغم که داره گریه ام میگیره. تموم کلاسای درسی که یه موقع روی صندلیاش مینشستم و تموم راه پله هایی که گاهی با خوشحالی و گاهی با غم طی میکردم دارن باهام حرف میزنن. خاطره های تلخ و شیرین. نگاههای زیر چشمی که به دخترای هم دانشکده ایم مینداختم و راه رفتن های سر خوشانه از این ور دانشگاه تا اونور دانشگاه. سالن بزرگ ورزشی و کتابخونه مرکزی...دلم تنگ شده برای دوران بی دغدغه دانشگاه که بزرگترین مشکلم نمره آزمایشگاه فیزیکم بود که نیفتم...
یادش به خیر...