این نوشته روسال نود و دو توی وبلاگم نوشته بودم....دوباره هوس کردم بذارمش اینجا.....
پیرمرد قصهگو (اسپیریدیون آکوستا کاشه):
و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حیوانات نزدیکش نشستند و گفتند:
"ما دوست نداریم تو را اینگونه غمگین ببینیم. هرچیز که آرزو داری از ما
بخواه." انسان گفت: "میخواهم تیزبین باشم." کرکس جواب داد: "بینایی من مال
تو." انسان گفت: "میخواهم قویدست باشم." پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند
خواهی شد." انسان گفت: "میخواهم اسرار زمین را بدانم." مار گفت: "نشانت
خواهم داد." و سپس تمام حیوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتی انسان همه
چیز را گرفت و رفت، جغد به بقیه گفت: "انسان خیلی چیزها میداند و قادر است
کارهای زیادی انجام دهد. من میترسم!" گوزن گفت: "ولی انسان هرچه آرزو
داشت دارد، دیگر جای اندوه و ترس نیست." اما جغد جواب داد: "نه. حفرهای
درون انسان دیدم. آنقدر عمیق که کسی را یارای پر کردن آن نیست. این همان
چیزی است که او را غمگین میکند و مجبورش میکند بخواهد. او آنقدر به
خواستن ادامه میدهد تا روزی کائنات میگوید: من تمام شدهام و دیگر چیزی
ندارم تقدیم کنم!"

آخر الزمان- مل گیبسون- 2006
Ghashang bud