امروز بعد از ۷ سال و نیم اومدم دانشگاه دانشنامه ام رو بگیرم. یه حس عجیبی دارم. الآن دارم از سایت دانشکده سابقم این مطالب رو مینویسم و چنان حس نوستالژیکی اومده سراغم که داره گریه ام میگیره. تموم کلاسای درسی که یه موقع روی صندلیاش مینشستم و تموم راه پله هایی که گاهی با خوشحالی و گاهی با غم طی میکردم دارن باهام حرف میزنن. خاطره های تلخ و شیرین. نگاههای زیر چشمی که به دخترای هم دانشکده ایم مینداختم و راه رفتن های سر خوشانه از این ور دانشگاه تا اونور دانشگاه. سالن بزرگ ورزشی و کتابخونه مرکزی...دلم تنگ شده برای دوران بی دغدغه دانشگاه که بزرگترین مشکلم نمره آزمایشگاه فیزیکم بود که نیفتم...
یادش به خیر...
سلام سرباز جونم. ممنون که بهم سر زدی.
از نوشته ات دلم گرفت ... چون یه لحظه احساس کردم اگه خودمم یه روز دانشگام تموم بشه همین حسو پیدا میکنم..
راستش دلیل اصلی این وبلاگمم همینه که یادم نره چه روزایی داشتم...
اما به قول خودت خیلی لذت داره خرامان از این ور دانشگاه بری اونور دانشگاه و زیر زیرکی حواست به همکلاسیات باشه و ذوق کنی وقتی یه همکلاسی خوب هواتو داشته باشه...
برات آرزوی موفقیت میکنم
نمیدونم منم بعد از مدتها اگه روزی گذرم بخوره به دانشکده لعنتی مون حس خوبی داشته باشم یا نه......
:((((((((((((((((((((
من الانم که تو دانشگاهمون راه میرم همه چیو همه کسو لعنت میکنم.
خدا هفت ساله دیگرو به خیر کنه
واسه اینه که لذت نمیبری.
من دلم اون روزا رو میخواد...
شایدم هفت سال دیگه برااین روزادلت تنگ بشه وحسرت این روزاروبخوری آخه میدونی که111مامتخصصیم درازدست دادن فرصتهاوبعدش حسرت خوردن بی فایده
بسماللهالرحمن الرحیم
امروز فردایی است که دیروز نگرانش بودی و دیروز همان است که حسرتش را می خوریم
ها.. ای نوستال که وگفتی یعنی چه
یعنی حسی که با یادآوری گذشته های شیرین به آدم دست میده. دوست داره دوباره اون لحظات رو تجربه کنه