مرد با خودش فکر میکرد: "آیا لیاقت من این زندگیه؟ این زندگی روزمره و خسته کننده؟"
صبح بیدار میشد، می آمد سر کاری که دوستش نداشت، تا عصر سر کار. عصرمیرفت خانه فیلمی میدید، تلویزیونی تماشا میکرد. شب میخوابید و دوباره فردا صبح، روز از نو روزی از نو...
با خود فکر میکرد چقدر زندگی اش این روزها خالیست. این همه انرژی و توان در وجودش بود، ولی حس و حال انجام هیچ کاری را نداشت. همیشه از همه اوضاع شکایت میکرد، ولی هیچ وقت یک اقدام درست و حسابی برای تغییر وضعیتش نکرده بود. هنوز هم کارهایی از چند روز پیش، چند هفته و ماه پیش، حتی از چندین سال پیش در لیست کارهای نیمه تمامش باقی مانده بود.
دلخوشی کم کم داشت از زندگیش رخت بر میبست. انگار اصلا واژه ای به نام دلخوشی در زندگیش وجود نداشت.
مرد، مدتها پیش مرده بود. فقط داشت نعشش را در زندگی خود، به سختی به جلو حرکت میداد...
واقعا فکر میکرد؟ فکر خوبه بالاخره قلابت یه جا گیر میکنه
شاید فکر میکرد که داره فکر میکنه...
با سلام
از مطالب وبلاگ شما بیش از حد لذت بردم
واقعا عالی بود
مرد مدتها پیش مرده بودفقط.............الان اکثر مردم همین طوری دارن زندگی می کنن
متاسفانه بله، همینطوره....
این روزمرگی و نداشتن دلخوشی آدمو میکُشه...پیر می کنه....
دقیقا همینطوره....
منم کارمو دوست ندارم
ولی هر شب مدام به خودم میگم من عاشق کارمم من واقعن کارمو دوست دارم
باور کن سرباز حالم بهتره توی اون روز
آره به هر حال قدرت تلقین که وجود داره....
ولی خب، بعضی وقتا نباید تلقین کرد که مجبور باشیم تغییر کنیم...
تلقین تنها راه چاره است برای تحمل تنها راه چاره من
شاید با این کار بتونم استرسو اضطراب کاری که دوسش ندارمو کمتر کنم حداقل به خاطر خودم و ارامشم
برای مدتی که مجبورم
پس امیدوارم موفق باشی در این راه دوست خوبم...