بعضی فکرها، عین خوره میفته به جونت و هر کاری میکنی از دست شون رها بشی، نمیتونی.
روز به روز، ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه اضطرابت اضافه تر میشه و نمیدونی برای رهایی از اون افکار، به چه چیزی میتونی پناه ببری.
اون قدری که اون مسئله برات مهمه، نمیتونی بیخیال فکر کردنش بشی و هی خودتو داغون و داغون تر میکنی....
فکر کنم این احساس، برای همه ماها آشناست...این طور نیست؟
دقیقا همینطوره
ممنونم از نظرتون...
سلام
سال جدید پراز خاطره های خوش براتون...
منظورت ترس پیر شدن و بالا رفتن سنه؟
من شدیدا چند وقته اعصابم واسه همین موضوع خورده...
نه. منظورم اون نیست. هر چند اون هم تا حدودی مشابه همین وضعه....
خب اگه قابل گفتنه چه حسی ؟؟؟
مثلن این حس که تصورت از یه فردی، یه دفعه ای خراب بشه. یا اینکه یه دفعه ای یه واقعیتی رو بدونی که سخت بتونی هضمش کنی و حتی اطمینان هم نداشته باشی که تصورت درسته یا نه...و ....
من تجربش کردم ؛ موقع خوندن دلم هوری ریخت مثل موقعی که از یک دست انداز تند یک دفعه رد بشی
همه تجربه کردن یه جورایی...
اگه حس بدی بهت دست داد ببخشید
اوکی ...
اره حالا میفهمم چی میگی