میخواست دلش را پاک کند. از همه کسایی که به او بدی کرده بودند. از همه غصه ها. از همه کینه ها. از همه دلخوریها.
سر انجام دلش پاک شد. با یک پاک کن قوی دلش را کاملن پاک کرد.
اکنون دیگر دل ندارد. هیچ اثری از آن دل باقی نمانده.
به جای دلش، حفره ای تو خالی در وجودش خود نمایی میکند.
خیلی قشنگ بود تصویرشم قشنگ بود:-)
ممنونم
احتمالا از بس سوحته بووود
خیلی از سنگدلیها، از سوختن دل شروع میشه...
چه دردناک....من ترجیح میدم همون دل پرکینه رو داشته باشم...بی احساسی ازبداحساسی خیلی بدتره....قول بده اگه ازم بدت اومد ازم متنفر شی نه بی تفاوت
آره خیلی بده...معمولن توی زندگیم توی تنفر نموندم هیچ وقت. ازش عبور کردم و به بی تفاوتی رسیدم
مث من قلب ندارم بجاش ی عالمه درد و غصه ست والابوخودا
.....................................
میتونم این پستت و بدزدم ؟
آره عزیزم....بدزد...
هیچ وقت نفهمیدم قلب و احساس داشتن خوبه یا بد! اگه باشه اذیتت میکنه.اگه باشه غمگین میشی.گاهی اوقات خورد میشی و گاهی اوقات کینه ای و میخوای انتقام بگیری. همه ی اینا کار قلبه.ولی اگه نباشه هم به بی تفاوتی میرسی و دیگه زندگی معنا نداره.کلا شمشیر دو لبه ایه این قلب!