روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم
روزهای زندگی

روزهای زندگی

زندگیم را دوست دارم

حس غریب و آشنا

یه حسی توی وجود آدم شکل میگیره گاهی. یه حسی که منشأش از دیگرونه، ولی شاید آدمای دیگه نتونن بفهمن و حتی به رسمیت هم شاید نشناسنش. یعنی نتونی به کسی بگی اش. چون احتمالن ممکنه با بی توجهی، تمسخر، انتقاد و حتی توهین دیگرون مواجه بشی.
 هر چقد هم بخوای به دیگرون توضیحش بدی، محاله کسی بفهمه. انگار اصلن داری به یه زبون دیگه صحبت میکنی. هیچ کس حرفتو نمیفهمه، چه برسه به اینکه تأییدت کنه. اصلن بعضی وقتا شاید خجالت بکشی از گفتن اون حسها یا شاید با توجه به اطرافیانت، صحبت کردن درباره اون حس رو بی فایده بدونی. توی این لحظه ها خیلی احساس تنهایی میکنی.
 اینکه مجبوری تموم بار این حس عظیم و غول آسا رو بدون اینکه به کسی بگی، خودت تنهایی به دوش بکشی و حتی مجبور باشی یه لبخند مصنوعی بنشونی گوشه لبت به خاطر اینکه دیگرون بهت گیر ندن، یکی از سختترین کارای دنیاست.

نظرات 8 + ارسال نظر
تارا یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 21:07

آدم ها لالت میکنند و بعد هی میپرسند چرا حرف نمیزنی.چقدر این جمله رو دوست داشتم.یه نکته اونم اینکه هیچ کدوم از حس های ما برای دیگران قابل درک نیست مگه اینکه حس ما رو دیگران قبلا تجربه کرده باشن.فقط میتونن همدردی کنن.

حتی بعضی وقتا هم که تجربه کرده باشن هم نمیتونن هم دردی کنن. فقط میشنون.
ممنونم از کامنتت.

گندم یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 21:33

این حس ها یه جورین که حتی ادم فکر میکنه وقتی در موردشون پست بزاره و بنویسه بازم حق مطلب ادا نمیشه و نمیتونه منظورشو و احساسش رو درست منتقل کنه.....
هر چند تو خیلی قشنگ نوشتی اما من همیشه تو نوشتن این مدل احساس ها عاجزم

چکاوک دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 15:57 http://yazdan-paki1.blogsky.com

سلام
آره بعضی از همون حسایی که خیلی خیلی خصوصین ولی در عین حال کل حال و روانمون و تحت تاثیر قرار میدن.همونایی که اگه گفته بشه و کم اهمیت بدوننش اطرافیانمون ...
عسک جالبی بود .بارها شده اینشکلی نقاب بزنم و خوش نشون بدم خودمو !

همه ما این نقابها رو زدیمکمابیش
ممنون

good girl دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 19:46 http://aseman-man.blogsky.com

یه خنده ای که پشت یه عالمه تلخی پنهان شده.
من تو این جور مواقعی هرکاری می کنم گریم نگیره.
با گریم میگیره...
سعی می کنم بنویسم.با دوستم حرف بزنم.
ناراحتیم رو آنالیز می کنم که چرا اینطوری شد؟
و خیلی بهم میریزم.
خداکنه اینجوری نشید شما...
یه جر شکنجه ی روحیه...
و وحشتناک!

ممنونم ازکامنتت دوست عزیزم

آناهیتا دوشنبه 25 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 23:06

این دقیقن یکی از دلایلیه که من به این وبلاگم پناه بردم.

آدم می تونه تمام حرفایی که تو دلشه رو بنویسه بدون اینکه کسی بشناستش و قضاوتش کنه.

البته این که آدم بتونه حرفش رو به زبون بیاره خب خیلی حس بهتریه. اما خب ریسکه..

آره...یه ریسک بزرگ که بعضی وقتا شاید به قیمت طرد شدن ازهمه برات تموم بشه...

beresha چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:34

dark mikonam harfatuno...vali vaqean nmidunam chjuri tosifesh konam...

fekr konam injur mavaqe sokut behtarin kare....

behtarin va sakhtarin...

ممنونم از کامنتتون...

سراب بیابان چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 20:48 http://sarab-biaban.blogsky.com

اگر کسی از حالت می پرسه ؛ شک نکن که هم خیلی دوستت داره هم نگرانته و چون حال تو خیلی براش مهمه نمی تونه اون حالت تو ببینه .
جرا این علاقه رو به پای گیر دادن می زاری و چرا لب خند زورکی ؟؟؟؟ خوب چرا دردو دل نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعضی چیزا هست که هیچ کس نمیفهمتشون....

هنگامه چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 23:24

کاملا درک میکنم

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد